«اینجا ما نمی‌میریم، ما خرید می‌کنیم.» (ص ۳۸)


این رمان که در سال ۱۹۸۵ جایزهٔ کتاب ملی آمریکا در بخش داستان را از آن خود کرده است با عناوین مختلف مانند «نویز سفید» و «برفک» ترجمه شده است. البته نمی‌دانم چرا «برفک» ترجمه شده است. برفک معنای کاملاً متفاوتی چه در ظاهر چه در مضمون با نویز سفید دارد. دان‌دلیلو از پیشروان روایت پست‌مدرن است. این داستان پادآرمان‌شهری را ترسیم می‌کند که برخلاف دیگر پاد‌آرمان‌شهرهای داستانی مانند ۱۹۸۴ تعلق به آیندهٔ دور ندارد. این جهان دقیقاً همین امروز است. جهانی که رسانه آن را مدیریت می‌کند. جهانی پر از تناقض. جهانی پر از صدای رسانه‌ها در پسِ زندگی. جهانی پر از ترس، ترس از مرگ. جهانی که زندگی‌اش خلاصه می‌شود در ولگردی در فروشگاه‌های بزرگ. جهانی که در آن دختربچهٔ شخصیت اول داستان حتی موقع خواب وقتی حرف می‌زند دارد تبلیغات تلویزیونی را تکرار می‌کند: «تویوتا سلیکا. تویوتا کورولا». حتی در میانهٔ توصیفات و گفتگوها جملات بی‌ربطی می‌خوانیم که متوجه می‌شویم این جملات از دهان همیشه باز رادیو یا تلویزیون خانه یا از بلندگوی فروشگاه‌هاست. این جهان، جهانی است که شخصیت اول، جک، در دانشگاه روی تپه، رئیس دانشکدهٔ هیتلرشناسی است اما حتی آلمانی بلد نیست. هیتلر نماد انسان‌هایی است که ترس از مرگ را با کشتن دیگران سرکوب کرده‌اند. پنداری با کشتن دیگران برای زندگی خود زمان خریده باشند. هیتلر همان هیتلری است که تنها دیدگاه امروز جهان از او آن چیزی است که رسانه‌ها به جهان داده‌اند که شاید با هیتلر واقعی نسبتی نداشته باشد. 

این جهانی، جهانی است که در آن محققانی روی این کار می‌کنند که ترس از مرگ را درمان کنند. نام قرصی که برای این کار درست شده است نام جزیره‌ای موهوم در خلیج فارس است (دِلار) که کارش «دلاراما» است که شاید تداعی‌کننده دل‌آرام بودن باشد. این جزیره همان جزیره‌ای است که اکثر نفت آمریکا از آنجا تأمین می‌شود. به گونه‌ای نفت و مصرف مسکن و مخدر جامعهٔ آمریکا برای ترس از مرگ شده است. 

در این فضا، همه چیز تعبیر به تعاملات فیزیکی اجزای بدن و جهان مجموعه‌ای از تعابیر مادی است. دنیایی که همیشه در خطر چیزی است. همه یا بیمارند یا پزشک. مهم نیست که این بیماری کی قرار است کسی را بکشد. مردم چیزهایی را دوست دارند که رسانه به آن‌ها القا کرده است. مثلاً وقتی شخصیت داستان با دوست شخصیت اول، مورِی، که علاقه‌مند به تکنولوژی است برای دیدن مزرعه‌ای که معلوم نیست به چه علتی معروف شده است می‌رود، مورِی می‌گوید «هیچ کس مزرعه را نمی‌بیند… هر وقت تابلوهای مزرعه دیده می‌شود، دیدن خود مزرعه غیرممکن می‌شود… آن‌ها در حال عکس‌برداری از عکس‌برداری هستند.» 

در این جهان علم‌زدگی سطحی همهٔ دنیا را گرفته است. این علم را رسانه به انسان‌ها داده است. رسانه‌ای که یک لحظه خاموش شدنش آرامش را می‌گیرد:


هنریش [پسر جک] گفت «امشب باران می‌بارد.»

جک گفت‌ «الان باران می‌بارد.»

هنریش: «رادیو گفت امشب [نه الان]»



همه چیز در این دنیا هجو است. حتی تبلیغات مستقیماً شعور مخاطب را مورد هدف قرار می‌دهد:

«شهریهٔ دانشکدهٔ بر فراز تپه چهارده هزار دلار است که البته شامل غذای صبح یک‌شنبه‌ها می‌شود.» (اشاره به بزرگ‌نمایی تخفیف‌های کوچک در قیمت‌های زیاد)


حال این جهان ترس از مرگ را به گونه‌ای دیگر درمان می‌کند: «همهٔ فلسفهٔ‌ وجودی تکنولوژی همین است. تکنولوژی ذائقهٔ خلود را خلق می‌کند. در عوض، اندیشهٔ محتوم مرگ جهان‌شمول را مورد تهدید قرار می‌دهد. تکنولوژی شهوتِ جداشده از طبیعت است.» (ص ۲۸۵)


در چنین جهانی، تنها سرکوب ترس از مرگ راهگشاست. باید همیشه نویزِ سفیدِ رسانه‌ها توی گوش آدم باشد تا با سرگرمی و غفلت همه چیز فراموش شود. نکتهٔ جالب آن است که کشیش‌های کلیساها دیگر به دین اعتقادی ندارند. آن‌ها صرفاً هستند تا به گونه‌ای دیگر مخدرِ جامعهٔ غرق در غفلت باشند.


مثل همیشه خواندن یک پادآرمان‌شهر به یک معنی لذت‌بخش نیست بلکه دردآور اما تأمل‌برانگیز است. زبان این کار، مانند زبان همینگ‌وی بیش از حد عینی است و وارد درونیات شخصیت‌ها نمی‌شود. صرفاً راوی عینی اتفاقات است. یکی از نقاط قوت این داستان فضاسازی و مکالمات به شدت دقیق است. جک شخصیت اول داستان یک ضدپیرنگ است اما مورِی دوست او یک پیرنگ‌دوست. در اینجا پیرنگ شاید استعاره از همان فضای مدرنی باشد که رسانه‌ها خوابش را برای انسان دیده‌اند. پیرنگی که انتهایش مرگ و نیستی است.