اگر در منهتن باشی و مشغول به کار و خدای نکرده تصمیم به بچهدار شدن بگیری، باید قبل از تصمیم برای بچهٔ به دنیا نیامده در مهد کودک ثبتنام کنی. این قدر صف ثبتنام مهد کودک شلوغ هست که یا باید از خیر آن بگذری و هزینهٔ بالای پرستار خصوصی بچه را تقبل کنی یا همان روش پیشثبتنام پیشاتولد را برگزینی. این وسط هم که کار آنقدر به ارزش تبدیل شده است که نمیشود ازش گذشت. از آن طرف، از بس هزینههای زندگی در این شهر گران هست که بعضی مادران حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند شغلشان را ترک کنند.
بعضی وقتها یک چیزهایی میرود توی مخ آدم که هر جوری میخواهد با عقل و منطق با آن طرف شود جواب نمیدهد. یکیاش هم داشتن خودروی شخصی است. بعد برای این که داشتنش را توجیه کند هی بهانه میتراشد. مثلاً که من چطوری خرید کنم توی محلهای که تا نزدیکترین بقالی ارزانقیمتش کلی راه هست؟ فاصلهٔ ما مترو این قدر هست و چطوری آخر هفتهها بروم مسجد برای عبادت خدا؟ وقتی که گوگل پول یامفت جابجایی به کارآموز بدهد حال آن که کارآموز از جایش تکان نخورده، این موقع بهانهتراشی به حد اعلای خود میرسد. خلاصه این که سودای سواره شدن ما را رها نمیکند و ما هم شدهایم سودازده.
ایمیل وارده از حراست دانشگاه کلمبیا:
اخیراً ما را از یک تماس بدنی اجباری مطلع کردهاند. این جرم در یکی از خانههای تحت تملک دانشگاه اتفاق افتاده است. قربانی میگوید که او یک ماساژور را از یکی از شرکتهای ماساژ به صورت آنلاین استخدام کرده است. در زمان ماساژ، ماساژور (مرد) او (زن) را به طور نامناسبی لمس کرده است.
در مورد آوردن افراد از شرکتهای آنلاین به خانههایتان دقت کنید و سعی کنید غیر از خودتان یکی از دوستانتان را همراه داشته باشید.
صبح سوار سرویس، دو دختر امریکایی دارند با هم صحبت میکنند. اولی به آن یکی میگوید: من واقعاً نمیدانستم که این قدر احمق توی این کشور وجود دارد. یعنی چه که ترامپ این قدر رأی بیاورد؟ رفیقم و شوهرش رفتند بهش رأی دادند! دومی میپرسد: چه جور آدمی هست این رفیقت؟ میگوید: یک دیوانهٔ عشق بوش و پرچم آمریکا. ادامه میدهد: آخر آدم عاقل به کسی که یک بار متهم به تجاوز شده، رأی میدهد؟ از این مسخرهتر توی عمرم ندیده بودم.
صبح اول صبح و تازه یک روز بعد از رسیدن به نیویورک (بعد از سفر دنور) باید بروم برای شروع کارآموزی در گوگل. این بار دیگر حس زیاد خاصی به شروع کردن ندارم. این سومین کارآموزی است و یک جورهایی تکرار باعث بیهیجانی شده. باید اول با سرویس دانشگاه از خانه به دانشگاه بروم (شمال برانکس به شمال منهتن) و بعد از آنجا به گوگل (شمال منهتن به جنوب منهتن). خیلی کم صبح زود از سرویس دانشگاه استفاده کردهام و طعم راهبندان صبحگاهی نیویورک را خوب نچشیده بودم که چطوری مسیر پانزده دقیقهای بدل به چهل دقیقه میشود حتی. روز اول قرار است در محلهٔ چلسی و یک کوچه آنطرفتر از ساختمان اصلی برویم برای معارفه. ساختمانی است آجری که طبقهٔ همکفش بازاری است سنتی به اسم چلسیمارکت. میروم طبقهٔ دوم و آنجا اول بسم الله باید بروم بنشینم برای عکس کارمندی. سپس وارد سالنی میشوم. دیوارهای آجری داخل سالن با لولههای حرارتی توی چشم میزنند. دو خانم جوان نشستهاند به پذیرهٔ ورودیها. چندین میز دایرهای با چهار صندلی و چند کارآموز که از قیافهٔ خیلیهاشان پیداست کارآموز کارشناسیاند. غیر از یک دختر چینی و همآزمایشگاهی لبنانیام، همه پسرند. هر کسی پشت میزی مینشیند. من کنار چند چینی مینشینم به این حساب که یکی از این چینیها را در همایش دنور دیده بودم. همه که سر میرسند و میشویم چیزی حدود ۳۰ نفر تازه متوجه میشوم این معارفه هر هفته هست برای جدیدالورودها. یک روز کامل با ارائه از کارمندان گوگل در مورد هدفهای گوگلی (Googlie) شدن و این که مرامشان چیست و روحشان و فلسفهشان و معنویتشان و دینشان -به معنای گوگلی البته-.
به عنوان دانشجوی دکتری باید دو ترم مدرس حل تمرین درس باشم. این اولین ترم است. به غیر از تصحیح برگه و کمک به استاد باید هفتهای یک ساعت پاسخگوی سؤالات دانشجوها باشم. یک روز دختری چینی میآید برای پرسش. از لهجهاش معلوم است اولین سال حضورش در امریکاست. بعد از این که جوابش را میگیرد، میپرسد آیا اسمت در کشورت خیلی محبوبیت دارد؟ میگویم: محمد؟ معلوم هست که محبوبیت دارد. خب اسم پیامبر است. میگوید: پیامبر؟ کدام پیامبر؟ جوابش میدهم: پیامبر اسلام، محمد. یعنی تا حالا چیزی از او نشنیدهای؟ جوابش نه است. اصلاً به گوشش هم نخورده چنین دینی! کمی از اسلام برایش میگویم. آخرش از او در مورد وضع دین در چین میپرسم. میگوید: کدام دین؟ مردم که دین ندارند. شروع میکند به درد دل کردن. در کشور ما چیزی به اسم معنویت وجود ندارد. همهاش کار و خورد و خواب، همین. همیشه از این جور زندگی بدون معنویت گریزان بودم. خوش به حال شما که معنویت در زندگیتان وجود دارد.
یکی از دروغهایی که در مورد غربیها رایج است، اهمیت دادنشان به بهداشت است. مثلاً میگویند اینها از بس که در مسألهٔ بهداشت فردی و عمومی پیشرفت داشتهاند، دیگر حتی نگران نجاست حیوانات خانگیشان نیستند.
واقعیت این است که حیوان خانگی -مخصوصاً سگ- به هر دلیلی که هنوز از تحلیل من خارج است، تبدیل به عنصری مقدس در خانوادهها شده است. خانم همسایه در سرویس دانشگاه در حال صحبت کردن با راننده: سگم سر ذوق آمد و صورت دختر شیرخوارهام را لیسید. تمام صورت دخترم کهیر زده و سرخ شده. بردمش پزشک. پزشک گفته این کودک به سگها حساسیت دارد و باید هر چه سریعتر سگتان را مرخص کنید. ولی من هنوز از حرف پزشک متقاعد نشدم.
اولین بار دختر بزرگشان را در یاهو دیدم. برای آمادگی المپیاد دبیرستانهای امریکا سری به یاهو میزد و با توجه به شهرت پدر، کارآموز شدن برایش کار سختی نبود. بعد فهمیدم که مادر، یکی از کارمندان آزمایشگاه ماست و پدر استاد دانشگاه میشیگان. پدر هر هفته به نیویورک سر میزند و بعضی اوقات به آزمایشگاه ما میآید. مادر ولی در نیویورک و در آزمایشگاه ما مشغول کار است. فاصلهٔ نیویورک به میشیگان هزار کیلومتر ناقابل است. چرا این قدر جدا؟ ذهنم هی میرود سراغ تحلیلهای تخیلی در مورد زوال خانواده در جامعهٔ متجدد امریکایی. ولی اینها که بلغار هستند و هنوز رگ و ریشههای سنتی دارند. اصلاً به فرض کار برای خانم اصالت داشته باشد، همین کار را میتوانست در میشیگان انجام دهد. با خودم میگویم: شاید به خاطر درس دخترشان است. امسال ولی دخترشان برای تحصیل کارشناسی میرود به دانشگاه هاروارد در شهر بوستون.
تا این که یک روز خود مادر به درد دل مینشیند. از دو سالگی دختر کوچکشان میفهمند بیماریای دارد نادر. بدنش اختلال در تولید تاکسین دارد و این باعث عدم تنظیم قند میشود و هزار جور بلای ناپیدا. این بیماری بیشتر در ایتالیا شایع هست آن هم در حد حداکثر ده بیمار. تنها مرکز تخصصی در امریکا که فقط میتواند بیمار را یک جورهایی زنده نگه دارد در نیویورک است. من ماندهام نیویورک و شوهرم که نمیتواند شغلش را رها کند، مجبور است هر هفته با هواپیما بیاید و به ما سر بزند. اوایل فرصت مطالعاتی گرفت ولی فرصت مطالعاتی هم زود تمام شد. میپرسم: یعنی هیچ درمانی ندارد؟ توضیح میدهد: یک پزشکی در استرالیا ادعاهایی کرده بود که روی چند سگ آزمایشگاهی درمانش مؤثر شده ولی نیاز به داوطلب دارد برای آزمایش روی انسان. تا خواستیم بجنبیم فهمیدیم آن پزشک بازنشسته شده و دیگر طبابت نمیکند. حالا دخترمان شده دوازده ساله ولی مجبور است با صندلی چرخدار و کپسول اکسیژن زنده بماند. حالا همیشه باید تنمان بلرزد از این قبضهای بیمارستانی. فکرش را بکن: پنج هزار دلار ناقابل برای جابجایی بیمار از طبقهٔ اول به طبقههای بالاتر بیمارستان آن هم با آسانسور.
همهٔ اینها را گفتم تا برسم به آخرین جملههایش: وقتی بیست سال پیش آمده بودیم امریکا، شوهرم همیشه میگفت چیزی نیست در زندگی که نشود تغییرش داد. بهترین دانشگاه و بهترین مقالات و بعدش استادی یک دانشگاه معتبر. وقتی که دخترمان، ویکتوریا، مریض شد، همین را دوباره گفت. مگر میشود خوب نشود؟ چیزی نیست که نشود تغییرش داد. مدتی که گذشت و با واقعیت آشنا شدیم، دیگر آن حرف را نمیزد. مثل این که بعضی چیزهای زندگی دست ما نیست.
امشب مسجد ایرانیان نیویورک یک سخنران انگلیسیزبان داشت. برای همین، اندک غیرفارسیزبانهایی آمده بودند. موقع شام دو سیاهپوست در فاصلهای کوتاه از من نشسته بودند. یکی جوان بود و آن یکی مسن. سر صحبت را باز کردم. شما به مسجد الحسینی میروید؟ جوان گفت بیشتر به مسجد الخویی میرود و دیگری گفت جاهای مختلف. مرد جوان خیلی کمحرف است ولی مرد مسن سر صحبت را باز میکند: به جاهای مختلف میروم. البته خیلی دوست دارم که مسجد جدید راه بیندازیم ولی هنوز پولمان قد نمیدهد. تعداد شیعیان دارد زیادتر میشود و خیلیها حوصله ندارند آن همه راه را گز کنند و بروند آن سر شهر برای مسجد. خیلی از مسلمانان اینجا همه چیز را به عادت گرفتهاند. چرا این جوری نماز میخوانی؟ چون پدرم میخوانده. آخر این هم شد دلیل؟
خدا را شکر، چانهٔ گرمی هم دارد. با هیجان صحبت میکند و اگر انگلیسی ندانی، انگار میکنی که دارد برایت رپ میخواند. گردنبند فلزی اللهاش هم هی این ور و آن ور میشود: من نمیفهمم چرا ما مسلمانها طرف مظلوم را نمیگیریم. این همه به سیاهها و هیسپانیکها ظلم میشود و مسلمانان ساکتند؟ این قدر گرسنه در شهر میلولد و کسی به فکر نیست. مگر علی طرف مظلوم را نگرفت. ما باید در حمایت شیخ زکزاکی و محکومیت شهادت شیخ نمر، پویش بگذاریم برای تحریم واردات از نیجریه و عربستان به امریکا. ما نباید خودمان را دست کم بگیریم. چه معنی دارد مظلوم باشد و ما حمایت نکنیم. چه معنی دارد، فقیر باشد و ما نگران نباشیم؟ مگر علی نبود که وقتی دید فقیری در شهر گدایی میکند اصحاب را بازخواست کرد؟ من هر وقت برای تظاهراتهای اسلامی میروم همه هستند ولی وقتی برای تظاهرات برای حقوق سیاهپوستهایی که دم گلولهٔ پلیس میروند میروم، دریغ از یک مسلمان. این چه مسلمانی است؟ بعضیهاشان میگویند که اگر این کارها را بکنند، گرینکارتشان باطل میشود؟ خب بشود. اگر قرار است به خاطر گرینکارت دینت را بفروشی، برگرد به کشورت. دینت را نفروش. [خیلی غریب مطالب را به هم ربط میدهد]: یعنی چه زن مسلمان ما میآید مسجد باحجاب و بیرون میرود بیحجاب؟ آخر این چه دینی است؟ مسخرهشان را درآوردهاند. تازگیها خبر از زنی مسلمان بوده که در ملاً عام و با لباس دوتکه و البته با روسری شنا کرده. مسخرهبازی است مگر؟
از او در مورد راه مناسب کمک به فقرا میپرسم. میگوید: شک نکن که فقرا به راحتی از خارجیها غذا نمیگیرند. باید چند امریکایی همراهتان باشد. خود من همیشه همین کار را میکنم. میروم سراغ سیاهپوستهای شهر. باهاشان صحبت میکنم. میدانی که وقتی این استعمارگرها رفتند افریقا یک دستشان غذا میدادند و دست دیگرشان انجیل؟ اینها از این که سیاهان امریکا دستشان به دهنشان برسد میترسند. من هم میروم در محلههای مسیحینشین. باهاشان صحبت میکنم. بهشان میگویم که من از توی کتاب خودتان بهتان ثابت میکنم که مسیحیت دین کاملی نیست. فرض کنید که مسیح پسر خداست. پس پسر خدا سفید است. پس سفیدها مقربترند. پس دینتان نژادپرستی دارد. ناراحت میشوند ولی من کتاب خودشان را بهشان میدهم. میگویم من هم سالها پیش مسیحی بودم. این هم نشان از کتاب خودتان.
میپرسم حالا این حرفها مؤثر شدهاند؟ میگوید چرا نشده؟ خدا مرا ببخشد. زمانی که اهل سنت شدم، کلی مسیحی را سنی کردم. میدانم خدا میبخشد مرا. ولی خب ما باید برای ظهور حضرت سرباز جمع کنیم. چه کسی باید سرباز جمع کند؟ وقتی که ۱۹۸۰ شیعه شدم و با امام خمینی بیعت کردم از آن روز دیگر همهٔ هم و غمم همین بوده. رفته بودم توی مسجدی که من بودم تنها شیعه و بیست و شش نفر سنی. چند ماه بعد شدیم بیست و چهار شیعه. یعنی فقط دو نفرشان سنی باقی ماندند. دین خدا سرباز میخواهد. نامهٔ امام خامنهای را چه کسی باید پخش کند؟ من و تو. کس دیگری که نیست.
از او کارتش را میگیرم و خداحافظی میکنم. نامش کریم است و به قول خودش یک سرباز.
پینوشت:
دیدم اگر بخواهم همهٔ خاطرات را در همسفر شراب بگنجانم، هم از نظر روایت داستانی سخت است و هم برخی خاطرهها از نظر زمانی کهنه میشوند. [توضیح محض رفع سوءتفاهم: یکی از معانی «شرابه»، «طره» یا «حاشیه» است].