پیش‌نوشت: اصل عکس‌ها بزرگ‌اند ولی در قالب وبلاگ کوچک به نظر می‌رسند.


قضیهٔ کت و دکمه را که شنیده‌اید. کار ماست دیگر. دکمه‌ای داریم و می‌خواهیم کتی برایش بدوزیم. البته کت را پیش‌پیش دوخته بودیم ولی قوارهٔ تن نکرده بودیم. قبل‌تر از خرید خودرو، رفته بودم و کلی هتل در جاهای مختلف شمال شرقی امریکا گرفته بودم (با این توضیح که آن‌ها را می‌شود تا یک هفته قبل از موعد بدون هزینهٔ‌ اضافی لغو کرد)؛ نیاگارا، نیوهمشیر، مین (به کسر میم) و الی آخر. بعد برای هر کدام، با توجه به این که از کدام مسیر برویم، جاهای مختلف را گرفته بودیم. خلاصه خودرو را که خریدم، برای آخر تابستان بعد از کلی دو دو تا چهار تا، تصمیم گرفتیم که بی‌خیال نیاگارا، برویم به ایالت خرچنگ، ایالت مین. چرا؟ چون منطقهٔ طبیعی دارد به اسم بوستان ایالتی آکادیا که در نظرسنجی‌های سایت تریپ‌ادوایزر بهترین منطقهٔ طبیعی-تفریحی امریکا شناخته شده. یعنی کجاست دقیقاً؟ آنجاست دقیقاً؛ آن نوک سمت راست امریکا را بگیرید، پایین دماغ کانادا. هشت ساعت رانندگی یک‌نفس از نیویورک تا آن بالاها. خب. اول می‌نشینم و عین مرد همهٔ قرارهای آن هتل‌های بی‌ربط را لغو می‌کنم و فعلاً هم رفتن به نیاگارا را پشت گوش می‌اندازم. آخر می‌‌دانید که. هر کس از ایران از ما می‌پرسد می‌گوید: مجسمهٔ آزادی را از نزدیک دیده‌اید؟‌ می‌گوییم نه. امپایر استیت را رفتید بالا؟ می‌گوییم نه. سازمان ملل را بازدید کردید؟ می‌گوییم نه. چرا؟ می‌گوییم که حوصلهٔ این قرطی‌بازی‌ها را نداریم و عشق طبیعتیم. خب می‌پرسد نیاگارا را پس رفته‌اید. باز هم می‌گوییم نه!




اول بسم‌الله که ذوق دارم و می‌روم به یکی از دوستان می‌گویم که می‌خواهم بروم آن طرف‌ها. می‌پرسد با خودروی خودت. می‌گویم خب آره. می‌گوید نکن این کار را. فاصله زیاد هست و استهلاک خودرو بالا. می‌صرفد که بروی خودرو کرایه کنی تا از عمر خودروی خودت کم نشود. ای بابا! داستان خر و پسر و پدر شده است انگار. خودرو خریده‌ایم که در رکاب ما باشد ولی انگاری فعلاً ما در رکابش هستیم. دوباره ولو می‌شوم توی وب‌لاگ‌های تخصصی سفر در امریکا. که دستگیرم شود هر مایل این قدر سنت از قیمت خودرو کاسته می‌شود و هی اینطوری و آن طوری. آخرش شیرفهم می‌شوم که بله. اگر خودروی مالی داشتم بله ولی نه یک گوگولی دست دوم. از درس پتوی سوختهٔ سفر قبلی این دفعه صرفاً بر اساس قیمت هتل پیدا نمی‌کنم و بل می‌گردم که هم ارزان باشد و هم دیگر خیلی داغان نباشد. یک متل پیدا می‌کنم در نیم ساعتی منطقهٔ آکادیا به قیمت شبی ۷۲ دلار برای سه شب. که البته شب آخرش چون خورده به آخر هفته، کمی گران‌تر بوده. متل در شهری است به اسم السورث (Ellsworth) و منطقهٔ آکادیا در Bar Harbor. برای برگشت هم که چون می‌دانم خسته می‌شویم، مزاحم یکی از دوستان بشوم در شهر پراویدنس ایالت رود آیلند (ایالاتی بسیار کوچک در شمال نیویورک، بین کانتیکات و ماساچوست و همان جایی که دانشگاه براون هست).  


صبح زود یکی از روزهای اول سپتامبر ۲۰۱۵ واکن می‌شویم از خانه به سمت ایالت مین. هوا کمی مه‌آلود و راه مقابلمان که به سمت نیویورک است، بسیار شلوغ. چرا؟ چون ما از خسیسی گرانی گرفتن هتل در تعطیلات آخر تابستان، صبر کردیم تعطیلات تمام شود و با شروع ساعات اداری، روی به سفر آوردیم. مسیر باید این طوری باشد که از ایالت کنتیکات رد شویم و بعدش ایالت ماساچوست و بعدش کمی ایالت نیوهمشیر و آخرین ایالت مین. تقریباً همهٔ مسیر کنار اقیانوس است ولی اقیانوس به چشم نمی‌آید. مثل همان بنده خدایی که می‌گفت از بس درخت دارد که جنگل را نمی‌شود دید. البته اینجا از بس خانه‌های ملت کنار اقیانوس ساخته شده نمی‌شود اقیانوس را دید. اما از نقشهٔ راهیابمان می‌شود دید این آبی بی‌کران را.



دو ایالت کنتیکات و نیوهمشیر را رد می‌کنیم بی این که ایستادنی کنیم و استراحتی جز یک استراحت پنج دقیقه‌ای در پمپ بنزین. می‌رسیم به اوایل ایالت مین تا برویم و ببینیم شهری ساحلی پورتلند را. شهری که بوی ماهی از سر و رویش می‌بارد. خیابان‌هایش را سر و ته کنی می‌شود سه دقیقه ولی همین سه دقیقه کلی برج و بارو دارد. جاهایی دارد رو به ساحل که خودروها فقط اجازه دارند رو به ساحل بایستند تا راننده دریا را نظاره کند ولی وانهادن خودرو به هر دلیلی ممنوع است و عواقب دارد. راننده‌هایی که ساندویچ نهارشان را آورده‌اند رو به ساحل تا با بوی ماهی بخورند. کشتی‌های تفریحی و غیرتفریحی که روی آب غنوده‌اند و معلوم نیست چه چیزی در سرشان می‌گذرد. و من. و من. و من که گیجم که آیا در این شهر فریادرسی نیست. آی ملت. قضای حاجت. من نزدیک به چهار ساعت یک‌نفس رانده‌ام. آیا اینقدر هم حق ندارم؟ نامردها یک تابلویی چیزی بگذارید که من این قدر به در و دیوار نزنم. حالا این وسط چرا بنزینم ته کشیده. ای بابا! این همه راه بیایی که از طبیعت لذت ببری، وجه دیگری از طبیعت نگذارد که کیفور شوی. از شهر سریع بن‌کن می‌شویم تا برسیم به یکی از رستوران‌های ساب‌وی که هم غذای ارزان و سریع دارد و هم دست به آب. رستوران وسط بیابان است (با این تفاوت که بیابان اینجا هم جنگلی است). می‌رویم گوشه‌ای از بیابان که انگار قرار بوده پارکینگ باشد ولی خبری از چیزی نیست. استراحتکی می‌کنیم تا ادامهٔ راه را که رهیاب می‌گوید سه ساعتی طول می‌کشد، با حال بیشتری طی کنیم.



از اینجا به بعد هر چه جلوتر می‌رانیم شکل و شمایل مناطق روستایی‌تر می‌شود. به شهر الس‌ورث که نزدیک می‌شویم، آفتاب هم حوصله‌اش از ایستادن سررفته و کم کم به سمت غرب می‌رود. شهری با خیابانی پت و پهن، چیزی شبیه به کالیفرنیا، و مغازه‌ها و هتل‌های کنار خیابان. می‌رویم به متلی که اسمش جاسپر است. مسافرخانه که نیست فقط بلکه رستورانی است که پشتش حیاطی بزرگ دارد و دور تا دور حیاط اتاق‌ها چیده شده‌اند. خانمی که پشت دخل نشسته، بدجوری قیافه‌اش امریکایی است. زنی چاق و با پوستی آفتاب‌سوخته که دیگر به قهوه‌ای می‌زند و موهای بور که دست و بالش پر از کک و مک‌های درشت قهوه‌ای است. قیافه‌ای که در منطقه‌های روستایی امریکا کم نمی‌بینیم. اینجا دیگر خبری از قیافه‌های اتوکشیدهٔ امریکایی نیست. می‌گوید اتاقمان چهار تخت دارد و دو اتاق. اتاق دوم البته اتاقکی است کوچک با تختی دوطبقه شبیه به همین دوطبقه‌های خوابگاه‌های دانشجویی. یخچالی کوچک دارد که مجبوری بنشینی تا چیزی تویش بگذاری. از بس کوچک است که تنها یک دبه دو لیتری آب پرش می‌کند. تا اتاق را تحویل می‌گیریم، وسایل را می‌گذاریم می‌رویم دور و بر شهر را بگردیم. مثل بسیار دیگر از شهرهای کوچک امریکا، انگاری که خاک مرده پاشیده‌اند بر قلب شهر. چند مغازهٔ‌ بزرگ هست که یکی‌اش معلوم است برای خوار و بار مناسب. مغازه‌ای به اسم هانافورد که نه اطراف نیویورک دیده بودیم، نه واشنگتن و نه کالیفرنیا ولی در نوک شمال شرق امریکا بسیار دیده می‌شود. هر چه در این مغازه است بین بیست، سی تا حتی چهل درصد ارزان‌تر از قیمت‌های نیویورک. مغازه‌دارها و مشتری‌ها و هر که کار که می‌بینی سفیدپوست است و اینجا خبری از سیاه‌پوست و لاتین و هندی و دیگر اقوام پرجمعیت امریکا نیست. چیزک‌هایی مثل آب و چند قرص نان و تخم مرغ که شاید فردا به کارمان بیاید می‌گیریم و برمی‌گردیم به سمت مسافرخانهٔ جاسپر.



نماز صبح را که می‌خوانیم، کم‌کم باید راهی بشویم. می‌رویم تا صبحانهٔ مسافرخانه را بخوریم. بله، هر چقدر پول بدهی همانقدر آش می‌خوری. صبحانه قهوه است و چند دانه کیک کوچک (یا به قول خودشان مافین) که اگر بیشتر از دو تا از آنها را بخوری، سریع دلت را می‌زند. بخش دیگر پول و آش، مسیر تا آکادیاست. خب، حیف نیست آدم نرود نوک شرقی امریکا و طلوع آفتاب را از اقیانوس اطلس نظاره کند؟ ولی چه کنیم که یادم رفته بود که موقع یک‌قران دوزار کردن‌ها حواسم باشد که به خاطر شبی بیست دلار کمتر،‌ مجبور نشویم چهل دقیقه برویم در مسیر تا برسیم به بارهاربر. که تا برسیم آفتاب طلوعش را کرده و سنگ‌های ساحل را حسابی داغ. مسیر این طوری است که باید باریکه‌ای را بگذرانیم که دو طرفش آب اقیانوس است و بعد از آن، شبه‌جزیرهٔ بارهاربر آغاز می‌شود. بعدش ورودی منطقهٔ‌ محافظت‌شدهٔ آکادیا که بیست و پنج دلار ورودی دارد برای یک هفته. اولین جایی که می‌رویم منطقه‌ای است به سند بیچ (ساحل شنی). البته نه این که الله‌بختکی به اینجا رفته باشیم. از قبلش فهرستی جور کرده بودم از منطقه‌هایی که ملت توی تریپ‌ادوایزر بیشتر پسندیده بودندش. خب، این ساحل شنی، کنار ورودی منطقه است و اولین گزینه. چه طوری است؟ خب، همان طور که از اسمش پیداست،‌ ساحلی است شنی. که خدا را شکر، هنوز آنقدر هوا گرم نشده که ملت همیشه در صحنه بیایند و نگذارند ما عکسمان را به صورت قابل پخش بگیریم.







بعد همان راه ساحل را از روی تپه‌سنگ‌ها ادامه می‌دهیم تا برسیم به جایی به اسم thunder hole یا همان رعدچال (چیزی شبیه پلنگ‌چال) که سنگ‌های زبری دارد که آدم را جرأت ایستادن و راه رفتن روی سنگ‌های کنار ساحل می‌دهد. موج هم گاهی می‌آید و می‌ریزد لای سنگ‌ها.  گاهی ستارهٔ دریایی که آن وسط سنگ گیر می‌کند. گاهی گیاهانی سخت که معلوم نیست اسمشان چیست ولی رنگ سرخشان چشم‌نواز است. اقیانوس را که نظاره می‌کنی نیلگون می‌نماید و آفتاب را آینه می‌شود تا نتوانی به سادگی آبی‌اش را نگاه کنی. می‌رسیم به اصل منطقهٔ رعدچال که انگار اینجا از آن جاهایی است که موج‌های اقیانوس معلوم نیست چه‌شان شده که از خشم سرشان را به سنگ می‌کوبند و صداهای عجیب و غریب درمی‌آورند. اینجا برای مسافران جایی تعبیه کرده‌اند که در دل موج باشند ولی موج‌ها آن‌ها را نتاراند.











به همین زودی وقت ناهار می‌شود. از منطقهٔ آکادیا بیرون می‌زنیم به سمت رستوران‌های شهر بارهاربر. شهری که بوی ماهی می‌دهد و جای‌جایش علامت خرچنگ. می‌رویم داخلی رستورانی که ساختمانی چوبی است با صندلی‌های چوبی و پیشخوان عرق‌فروشی‌اش هم چوبی است و فهرست غذایش یا ماهی است یا میگو یا گوشت. اینجا انگار زیاد فرهنگ سبزی‌خواری وجود ندارد. ماهی‌هایش اصلاً‌ اسم و رسمشان شباهتی به آن‌هایی که ما می‌شناسیم ندارد. گارسن را صدا می‌زنم. می‌گویم آیا این ماهی کوشر هست؟ می‌گوید چی‌چی‌شر هست؟ می‌گویم کوشر. یعنی غذایی که یهودی‌ها بتوانند بخورند. می‌گوید نمی‌داند ولی بدان و آگاه باش که این ماهی بومی منطقه است که مستقیم از صیادان خریداری می‌کنند. رمز اینترنت رستوران را می‌گیرم و می‌فهمم که این ماهی Haddock یا ماهی روغن فلس دارد و خوردنی است. پس بسم الله تا سرد نشده.


با همان اینترنت رستوران می‌گردم دنبال جایی که بشود قایقی گرفت و سوارش شد و از این طبیعت استفادهٔ بیشتری برد. این منطقه پر است از برکه‌های و دریاچه‌های کوچک. اولیش تالاب اردن است یا همان Jordan pond. ما هم خوش‌خیال که برویم حالی و کیفی. این اردن با اردن‌ طرف ما که پر از شلوغی است فرق‌های ویژه‌ای دارد انگار. نیم ساعتی راه را طی می‌کنیم که می‌رسیم به تالابی که سکوتش بدجوری جلوه می‌کند. مخصوصاً با خانمی که رمانی دستش گرفته رو به آب و دارد مطالعه در طبیعت می‌کند. که یعنی آقا اشتباه آمده‌اید. اینجا جای سکوت است و تفکر نه هیجان. باید به سمت تالاب دیگری برویم به اسم تالاب بلند (long). این یکی را نیم ساعتی طول می‌کشد تا برسیم. بله. اینجا هم ساحلکی دارد برای شنا که البته آنقدری نیست که غیر از خردسالان ازش خوششان بیاید و کنار ساحل پر است از انواع قایق. ساعت حدود ۴ است و پرسا که می‌شوم می‌گویند که کرایهٔ قایق سه ساعتش می‌شود سی دلار ولی تا نیم ساعت دیگر بساط جمع باید بشود که یعنی برو فردا بیا. مخلص این که این یکی هم نشد. ناچار بی‌خیال قایق‌سواری می‌شویم و دوباره رجوع می‌کنیم به فهرست اماکن و این بار نوبت دریاچهٔ‌ عقاب (Eagle lake) است. دریاچه‌ای که رسماً شده آینهٔ کوه‌های روبرو. که کوه‌ها موهای سبزشان را برابر آب مرتب کنند. آن هم چه آبی. آبی که آنقدر آب است که نه می‌شود درش شنا کرد و نه قایق‌رانی چون که آشامیدنی منطقه همین هست و در این منطقه آب آشامیدنی تصفیه نمی‌شود. ما هم به خودمان جرأت می‌دهیم و آب را می‌آشامیم و خدا را شکر، تا حالا که چیزی‌مان نشده.




به مسافرخانه برمی‌گردیم. به سمت غرب و در غروب. یعنی که آفتاب چشم آدم را در‌می‌آورد موقع رانندگی. باز هم پول و آش. غیر از سطل زباله‌ای که خالی شده، هیچ چیزی در ترکیب اتاق دست نخورده است.


فردا نوبت جایی است که در تریپ‌ادوایزر بیش‌پسند شده. یعنی کوه کادیلاک. کوهی که باید با رانندگی برویم نوکش. کوهی که وسط شبه‌جزیره است و دیدرسی سیصد و شصت درجه دارد به منطقه، به اقیانوس و این می‌شود که این جزیره بیش‌پسند شده است. از اینجا می‌شود نشست رو به اقیانوس و تخیل کرد که پشت این وسعت آبی چه می‌گذرد. ماهیگیرها آن وسط به چه فکر می‌کنند. من که هستم؟ از کجا آمده‌ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ بعد که ای بابا! ول کن. آمده‌ایم عشق و حال. این فکرهای هپروتی نه نان می‌شود و نه آب. مقصد بعدی در دل همین کوه هست. تالاب بابل. تالابی که پایین کوه است با مسیر سنگی شیب‌دار که دو سه ساعتی طول می‌کشد تا رسیدنش. ولی سعی‌مان را می‌کنیم که خود را به تالاب برسانیم یا حداقل آن قدر نزدیک بشویم که تالاب دیده شود. می‌رسیم و دیده می‌شود. همین. سپس بازگشت و آنگاه می‌رویم به سمت تالاب دراز و قایق و می‌رویم آنقدر دور که ساحل دیده نشود. تالابش دراز است دیگر. از پشت کوه رد می‌شود و تا چشم کار می‌کند ملت ویلا دارند و ساحل خصوصی است. (فیلمی کوتاه از منظرهٔ همین عکس‌هایی که پایین می‌بینید)














خلاصه‌اش کنم. روز را یک جوری سر هم می‌آوریم و فردایش راه می‌افتیم به سمت پراویدنس. وسط راه شهری است ساحلی به اسم کامدن (Camden). شهری که پر است از مغازه‌ها و نمایشگاه‌های صنایع دستی. شهری که به جای چراغ راهنمایی و رانندگی علامتی دارد به اسم انتظار، علامت، راهنما. Wait, wave, signal. یعنی مرامی خودتان با هم کنار بیایید. نوبتی. همه چیز آرام تا این صدای دوپس دوپسی می‌آید. بله؛ جیپی است سرباز با چند جوان و پلاک نیویورک! در مرکز شهر نمایشگاه صنایع دستی گذاشته‌اند کنار ساحل. چند خانواده آمیش هم دیده می‌شوند (از آن مسیحی‌هایی که هنوز به سبک قدیمی زندگی می‌کنند و حجاب دارند و بعضی‌شان از فناوری‌های روز استفاده نمی‌کنند). همه به غیر از ما سفیدپوستند (البته ما هم سیاه نیستیم‌ها!). در شهر گشتی می‌زنیم. کتاب‌فروشی‌ای است که حتی کتاب «بحران ساختگی» در مورد ایران و اسرائیل و انرژی هسته‌ای را هم می‌فروشد به علاوهٔ چند کتاب مثل همیشه در هجو احمدی‌نژاد. [فیلمی کوتاه از همین نمایشگاه صنایع دستی -- فیلم تا حدی دزدکی گرفته شده]




دل از کامدن می‌کنیم و می‌رویم به سمت پراویدنس. تا که در دل ایالت مین هستیم، منطقه پر است از تالاب و دریاچه. کم‌کم که به پلاک‌های خودروها دقت می‌کنم متوجه می‌شوم هر ایالتی روی پلاکش اسمی دارد. نیویورک امپایر استیت است، نیوجرسی گاردن استیت (ایالت باغ)، کنتیکات کانستراکشن استیت (ایالت ساخت و ساز،‌ احتمالاً‌ از بس که شرکت‌های تجاری مهم به خاطر مالیات پایین ایالت آنجا جا خوش کرده‌اند)،‌ نیوهمشیر که شعاری است با این عنوان که «یا آزاد زندگی کن یا بمیر»،‌ ماساچوست که اسپیریت آف امریکا (روح امریکا) و ایالت مین هم دو اسم دارد: وکیشن لند (سرزمین تفریح) و ایالت خرچنگ.


خلاصه برمی‌گردیم و یک روزی مهمان رفیقمان می‌شویم و یک روزی در بوستانی منقلی فراهم و کبابی. بوستانی به اسم Colt state park.  بوستانی که حتی یک سطل زباله ندارد ولی حتی یک ذره زباله روی زمین نیفتاده. هر کس هرچه زباله دارد باید با خودش ببرد بیرون. این یکی را هم تلگرافی رد می‌کنیم و عصر راه می‌افتیم به سمت نیویورک. راه سه ساعته‌ای که به خاطر خستگی از راندن پنج ساعتی طول می‌کشد. شب که می‌شود جاده‌های تاریک چشم را خسته می‌کند از بس که باید تمرکز کنی که از مسیر خارج نشوی در این جنگل ظلمات. با سلام و بسم‌الله می‌رسیم به نیویورک. نه آنقدر دیر که نشود جایی برای گذاشتن خودرو پیدا کرد. تفریح تمام. مثل این که وقت آن شده برگردم سر درس و مشقم که «ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم».



پی‌نوشت:

۱- به همین سادگی چهار سال گذشت. چهار سال پیش، فرودگاه امام خمینی آخرین نقطه‌ای بود که پایم روی زمینی بود که نامش را ایران گذاشته بودند.