محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۵

در رهگذار غربت تنگ پیاده‌رو

دیوار رفته است و کوتاه آمده

بی آن که پنجره

لبخندی از تبار خیابان به ما دهد


اینجا درخت و دار… چه توفیر می‌کند

وقتی که هیچ چیز در این روزگار سرد

عمرش به قدر کوچه و دیوار خانه نیست


وقتی که جاده... به جز فرصتی عقیم

وقتی که شهر به جز ازدحام داغ

وقتی که کوچه به جز بغض پنجره

وقتی که هیچ چیز به جز استعاره نیست


هر جور هم که بخوانی‌ش… غربت است

بی‌رحم و ناگزیر

بی آن که خوب بدانی که سال‌هاست

دریا دلش برای تو بر سنگ می‌زند


جولای ۲۰۱۶ - نیویورک

۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۴


در راه خاطره‌ها و خیال‌ها، با نام اعظم باران قدم زدن
با بی‌نهایت مهتاب دست‌هات، در وصف آیهٔ انسان قلم زدن

پیداست نام تو ای وارث زمین، در گوشه گوشهٔ دستان آسمان
ما را بس است که در روزگار غم، از راز واژهٔ توحید دم زدن

گر چه جوادی و نامت پناه دل، ذکر همیشهٔ قلبم رضا رضاست
آخر چه فرق که چون نور واحدید، بیهوده است دم از بیش و کم زدن

باید که رفت به راهی که می‌شود، جا پای لحظهٔ دیدارتان گذاشت
شاید اشارهٔ چشمی و لطفتان، بر ما ز رنگ خدایی رقم زدن


نیویورک - ۱۵ جولای ۲۰۱۶
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۷: یا غایة آمال المادیین (الکار ثم الکار)

اگر در منهتن باشی و مشغول به کار و خدای نکرده تصمیم به بچه‌دار شدن بگیری، باید قبل از تصمیم برای بچهٔ به دنیا نیامده در مهد کودک ثبت‌نام کنی. این قدر صف ثبت‌نام مهد کودک شلوغ هست که یا باید از خیر آن بگذری و هزینهٔ بالای پرستار خصوصی بچه را تقبل کنی یا همان روش پیش‌ثبت‌نام پیشاتولد را برگزینی. این وسط هم که کار آنقدر به ارزش تبدیل شده است که نمی‌شود ازش گذشت. از آن طرف، از بس هزینه‌های زندگی در این شهر گران هست که بعضی مادران حتی اگر بخواهند هم نمی‌توانند شغل‌شان را ترک کنند. 

۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۳ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ نیویورک) - فصل ۳۴


بعضی وقت‌ها یک چیزهایی می‌رود توی مخ آدم که هر جوری می‌خواهد با عقل و منطق با آن طرف شود جواب نمی‌دهد. یکی‌اش هم داشتن خودروی شخصی است. بعد برای این که داشتنش را توجیه کند هی بهانه می‌تراشد. مثلاً که من چطوری خرید کنم توی محله‌ای که تا نزدیک‌ترین بقالی ارزان‌قیمتش کلی راه هست؟ فاصلهٔ ما مترو این قدر هست و چطوری آخر هفته‌ها بروم مسجد برای عبادت خدا؟  وقتی که گوگل پول یامفت جابجایی به کارآموز بدهد حال آن که کارآموز از جایش تکان نخورده، این موقع بهانه‌تراشی به حد اعلای خود می‌رسد. خلاصه این که سودای سواره شدن ما را رها نمی‌کند و ما هم شده‌ایم سودازده.

ادامه مطلب...
۰۳ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۹ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۶: تماس بدنی اجباری

ایمیل وارده از حراست دانشگاه کلمبیا:


اخیراً ما را از یک تماس بدنی اجباری مطلع کرده‌اند. این جرم در یکی از خانه‌های تحت تملک دانشگاه اتفاق افتاده است. قربانی می‌گوید که او یک ماساژور را از یکی از شرکت‌های ماساژ به صورت آنلاین استخدام کرده است. در زمان ماساژ، ماساژور (مرد) او (زن) را به طور نامناسبی لمس کرده است. 

در مورد آوردن افراد از شرکت‌های آنلاین به خانه‌هایتان دقت کنید و سعی کنید غیر از خودتان یکی از دوستانتان را همراه داشته باشید.

۱۷ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۲۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۵: اگر رأی بیاورد دیگر اینجا جای ما نیست

صبح سوار سرویس، دو دختر امریکایی دارند با هم صحبت می‌کنند. اولی به آن یکی می‌گوید: من واقعاً نمی‌دانستم که این قدر احمق توی این کشور وجود دارد. یعنی چه که ترامپ این قدر رأی بیاورد؟ رفیقم و شوهرش رفتند بهش رأی دادند! دومی می‌پرسد: چه جور آدمی هست این رفیقت؟ می‌گوید: یک دیوانهٔ عشق بوش و پرچم آمریکا. ادامه می‌دهد: آخر آدم عاقل به کسی که یک بار متهم به تجاوز شده، رأی می‌دهد؟ از این مسخره‌تر توی عمرم ندیده بودم.


غروب، دارم با یکی از هم‌آزمایشگاهی‌های امریکایی صحبت می‌کنم. از انتخابات ایران می‌پرسد. به زبان ساده می‌گویم چیزی است تو مایه‌های همین جابجا شدن جمهوری‌خواه‌ها و دموکرات‌ها بعد از هر دورهٔ رأی‌گیری. یکی دیگر از بچه‌های امریکایی سر می‌رسد و با هیجانی مخلوط با طنز می‌گوید: تو را به خدا! کشورت به ما شهروندی نمی‌دهد؟ ترامپ رئیس‌جمهور بشود دیگر اینجا جای ماست نیست. می‌گویم چه طوری است که شما این همه با قاطعیت از او بدتان می‌آید ولی این بشر این همه رأی دارد جمع می‌کند؟ می‌گوید: خب ببین. اینجا یک فضای دانشگاهی گل و بلبل و منطقی است نه جامعهٔ امریکا!
۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۳۱ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ امریکا) - فصل ۳۳

صبح اول صبح و تازه یک روز بعد از رسیدن به نیویورک (بعد از سفر دنور) باید بروم برای شروع کارآموزی در گوگل. این بار دیگر حس زیاد خاصی به شروع کردن ندارم. این سومین کارآموزی است و یک جورهایی تکرار باعث بی‌هیجانی شده. باید اول با سرویس دانشگاه از خانه به دانشگاه بروم (شمال برانکس به شمال منهتن) و بعد از آنجا به گوگل (شمال منهتن به جنوب منهتن). خیلی کم صبح زود از سرویس دانشگاه استفاده کرده‌ام و طعم راه‌بندان صبحگاهی نیویورک را خوب نچشیده بودم که چطوری مسیر پانزده دقیقه‌ای بدل به چهل دقیقه می‌شود حتی. روز اول قرار است در محلهٔ چلسی و یک کوچه آن‌طرف‌تر از ساختمان اصلی برویم برای معارفه. ساختمانی است آجری که طبقهٔ‌ همکفش بازاری است سنتی به اسم چلسی‌مارکت. می‌روم طبقهٔ دوم و آنجا اول بسم الله باید بروم بنشینم برای عکس کارمندی. سپس وارد سالنی می‌شوم. دیوارهای آجری داخل سالن با لوله‌های حرارتی توی چشم می‌زنند. دو خانم جوان نشسته‌اند به پذیرهٔ ورودی‌ها. چندین میز دایره‌ای با چهار صندلی و چند کارآموز که از قیافهٔ خیلی‌هاشان پیداست کارآموز کارشناسی‌اند. غیر از یک دختر چینی و هم‌آزمایشگاهی لبنانی‌ام، همه پسرند. هر کسی پشت میزی می‌نشیند. من کنار چند چینی می‌نشینم به این حساب که یکی از این چینی‌ها را در همایش دنور دیده بودم. همه که سر می‌رسند و می‌شویم چیزی حدود ۳۰ نفر تازه متوجه می‌شوم این معارفه هر هفته هست برای جدیدالورودها. یک روز کامل با ارائه از کارمندان گوگل در مورد هدف‌های گوگلی (Googlie) شدن و این که مرامشان چیست و روحشان و فلسفه‌شان و معنویتشان و دینشان -به معنای گوگلی البته-. 

ادامه مطلب...
۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۴ ۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۴: تا حالا از اسلام نشنیده‌ام

به عنوان دانشجوی دکتری باید دو ترم مدرس حل تمرین درس باشم. این اولین ترم است. به غیر از تصحیح برگه و کمک به استاد باید هفته‌ای یک ساعت پاسخگوی سؤالات دانشجوها باشم. یک روز دختری چینی می‌آید برای پرسش. از لهجه‌اش معلوم است اولین سال حضورش در امریکاست. بعد از این که جوابش را می‌گیرد، می‌پرسد آیا اسمت در کشورت خیلی محبوبیت دارد؟ می‌گویم: محمد؟ معلوم هست که محبوبیت دارد. خب اسم پیامبر است. می‌گوید: پیامبر؟ کدام پیامبر؟ جوابش می‌دهم: پیامبر اسلام، محمد. یعنی تا حالا چیزی از او نشنیده‌ای؟  جوابش نه است. اصلاً به گوشش هم نخورده چنین دینی! کمی از اسلام برایش می‌گویم. آخرش از او در مورد وضع دین در چین می‌پرسم. می‌گوید: کدام دین؟ مردم که دین ندارند. شروع می‌کند به  درد دل کردن. در کشور ما چیزی به اسم معنویت وجود ندارد. همه‌اش کار و خورد و خواب، همین. همیشه از این جور زندگی بدون معنویت گریزان بودم. خوش به حال شما که معنویت در زندگی‌تان وجود دارد.

۲۶ دی ۹۴ ، ۰۱:۴۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۳: سگ و بهداشت

یکی از دروغ‌هایی که در مورد غربی‌ها رایج است، اهمیت دادنشان به بهداشت است. مثلاً می‌گویند این‌ها از بس که در مسألهٔ بهداشت فردی و عمومی پیشرفت داشته‌اند، دیگر حتی نگران نجاست حیوانات خانگی‌شان نیستند. 

واقعیت این است که حیوان خانگی -مخصوصاً سگ- به هر دلیلی که هنوز از تحلیل من خارج است، تبدیل به عنصری مقدس در خانواده‌ها شده است. خانم همسایه در سرویس دانشگاه در حال صحبت کردن با راننده: سگم سر ذوق آمد و صورت دختر شیرخواره‌ام را لیسید. تمام صورت دخترم کهیر زده و سرخ شده. بردمش پزشک. پزشک گفته این کودک به سگ‌ها حساسیت دارد و باید هر چه سریع‌تر سگ‌تان را مرخص کنید. ولی من هنوز از حرف پزشک متقاعد نشدم.


۲۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۲: چیزی نیست که نشود تغییرش داد

اولین بار دختر بزرگشان را در یاهو دیدم. برای آمادگی المپیاد دبیرستان‌های امریکا سری به یاهو می‌زد و با توجه به شهرت پدر، کارآموز شدن برایش کار سختی نبود. بعد فهمیدم که مادر، یکی از کارمندان آزمایشگاه ماست و پدر استاد دانشگاه میشیگان. پدر هر هفته به نیویورک سر می‌زند و بعضی اوقات به آزمایشگاه ما می‌آید. مادر ولی در نیویورک و در آزمایشگاه ما مشغول کار است. فاصلهٔ نیویورک به میشیگان هزار کیلومتر ناقابل است. چرا این قدر جدا؟ ذهنم هی می‌رود سراغ تحلیل‌های تخیلی در مورد زوال خانواده در جامعهٔ متجدد امریکایی. ولی این‌ها که بلغار هستند و هنوز رگ و ریشه‌های سنتی‌ دارند. اصلاً به فرض کار برای خانم اصالت داشته باشد، همین کار را می‌توانست در میشیگان انجام دهد. با خودم می‌گویم: شاید به خاطر درس دخترشان است. امسال ولی دخترشان برای تحصیل کارشناسی می‌رود به دانشگاه هاروارد در شهر بوستون. 


تا این که یک روز خود مادر به درد دل می‌نشیند. از دو سالگی دختر کوچکشان می‌فهمند بیماری‌ای دارد نادر. بدنش اختلال در تولید تاکسین دارد و این باعث عدم تنظیم قند می‌شود و هزار جور بلای ناپیدا. این بیماری بیشتر در ایتالیا شایع هست آن هم در حد حداکثر ده بیمار. تنها مرکز تخصصی در امریکا که فقط می‌تواند بیمار را یک جورهایی زنده نگه دارد در نیویورک است. من مانده‌ام نیویورک و شوهرم که نمی‌تواند شغلش را رها کند، مجبور است هر هفته با هواپیما بیاید و به ما سر بزند. اوایل فرصت مطالعاتی گرفت ولی فرصت مطالعاتی هم زود تمام شد. می‌پرسم: یعنی هیچ درمانی ندارد؟ توضیح می‌دهد: یک پزشکی در استرالیا ادعاهایی کرده بود که روی چند سگ آزمایشگاهی درمانش مؤثر شده ولی نیاز به داوطلب دارد برای آزمایش روی انسان. تا خواستیم بجنبیم فهمیدیم آن پزشک بازنشسته شده و دیگر طبابت نمی‌کند. حالا دخترمان شده دوازده ساله ولی مجبور است با صندلی چرخدار و کپسول اکسیژن زنده بماند. حالا همیشه باید تنمان بلرزد از این قبض‌های بیمارستانی. فکرش را بکن: پنج هزار دلار ناقابل برای جابجایی بیمار از طبقهٔ اول به طبقه‌های بالاتر بیمارستان آن هم با آسانسور.

همهٔ‌ این‌ها را گفتم تا برسم به آخرین جمله‌هایش: وقتی بیست سال پیش آمده بودیم امریکا، شوهرم همیشه می‌گفت چیزی نیست در زندگی که نشود تغییرش داد. بهترین دانشگاه و بهترین مقالات و بعدش استادی یک دانشگاه معتبر. وقتی که دخترمان، ویکتوریا، مریض شد، همین را دوباره گفت. مگر می‌شود خوب نشود؟ چیزی نیست که نشود تغییرش داد. مدتی که گذشت و با واقعیت آشنا شدیم، دیگر آن حرف را نمی‌زد. مثل این که بعضی چیزهای زندگی دست ما نیست.

۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی