من همان شاعر پریروزم
که ز چشمان تو واژهای آموخت
و دلش گر گرفت، آتش شد
واژه واژه دلش به حالش سوخت
تو همانی منم همان حتماً
حرف تازهای میانمان جاری است
عشق مثل زندگی هر روز
واژهای تازه در کلامم ریخت
چشمهای تو طعم دریا را
با تپشهای قلب من آمیخت
من همان شاعر پریروزم
که ز چشمان تو واژهای آموخت
و دلش گر گرفت، آتش شد
واژه واژه دلش به حالش سوخت
تو همانی منم همان حتماً
حرف تازهای میانمان جاری است
عشق مثل زندگی هر روز
واژهای تازه در کلامم ریخت
چشمهای تو طعم دریا را
با تپشهای قلب من آمیخت
شنیدهام بحثی باز شده در مورد مسابقهٔ فوتبال و شب تاسوعا. من کارشناس مسائل دینی نیستم و اجازهٔ نظر دادن حداقل در ملأ عام به خودم نمیدهم. اما به ذکر خاطرهای بسنده میکنم از فرهنگ امریکایی.
در دو سال اول دکترا، محل کارمان در ساختمانی بزرگ و سیزده طبقه بود کنار رودخانهٔ هادسن و نزدیک خیابان برادوی و پشت سر دانشگاه کلمبیا (سمت غرب نیویورک). ساختمانی بزرگ که فقط گوشهای از آن در طبقهٔ هفتم محل کار ما بود و بقیهاش کلی اداره و سازمان. به همین خاطر ما هر روز باید کارت نشان میدادیم و وارد میشدیم. روزهای تعطیل رسمی مثل شنبه و یکشنبه باید علاوه بر کارت زدن اسممان را هم یادداشت میکردیم که اگر مشکل امنیتی به وجود بیاید راحتتر بفهمند که آمده و کی آمده. یکی از روزهای غیرتعطیل وسط هفته دیدم که باز دوباره کارت کشیدن و اسم نوشتن است. تعجب کردم. وقتی رفتم بالا دیدم منشی و چند نفر از کارمندان محل کارم هم سر کار نیستند. از استاد راهنمایم جویا شدم. مثل این که یک تعطیل یهودیها است و البته تعطیل رسمی دولتی نیست. قصه این بوده که در امریکا به خاطر کثرت ادیان و فرهنگهای مختلف و وجود تعطیلهای دینی یا فرهنگی (مثل یام کیپور یهودیها و عید قربان مسلمانها و روز شکرگزاری مسیحیها و عید نوروز فارسها)، دولت امریکا قانونی گذاشته که هر کسی حق دارد در روزهای تعطیل دینی یا فرهنگیاش نیاید سر کار. البته این محدودیت را دارد که فقط به همان تعطیلاتی که در تقویمشان هست عمل کند و نه دلبخواهی. و این تعطیلات حق طبیعی آن فرد است که بتواند آزادانه فرهنگ خودش را حفظ کند.
حالا فرض کنید که رئیسی به کارمندش چنین اجازهای ندهد، چه میشود؟ آن کارمند میتواند از رئیسش شکایت کند به دلیل سلب آزادی فردی. به همین سادگی. همین هست که استادم وقتی به من ایمیل میفرستد که بیا فلان ساعت جلسه بگذاریم، با خیال راحت میگویم: امروز تاسوعاست و من آمادگی حضور در جلسه را ندارم، بگذار برای روزی دیگر. او هم معذرتخواهی میکند که ببخشید حواسم نبود که چنین روزی تو کار نمیکنی.
با کاروان
آهسته آهسته
نجوای شبهایی لبالب از غمی لبریز...
باور ندارم تلخی آوازهایم را
-چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود... چه غمی دارم-
باور ندارم غربتم را...
لبریزم از یادی که در اعماق جانم ماند
از کاروانِ مانده بر جا و منی که رفتهام از دست...
پندار من این است...
نیویورک - فوریه ۲۰۱۳
بگو باور کنند اینها که عاشق را رهایی نیست
زبان گنگ کفترها نشان بیصدایی نیست
بگو سجادههاشان را بسوزانند و برخیزند
که هر قد قامتی حتماً اشارات خدایی نیست
دلت را سوخت میدانم؛ دل است این چاره دیگر چیست
چه میدانند عاقلها که دل چون و چرایی نیست
در این بازار مکاره که دین با دین هماورد است
نمیفهمند بعضیها که شیدایی گدایی نیست
انا الحق گفتهای شاید که بردارند بر دارت
چه خوف از دار این دنیا که دار آشنایی نیست
تو را بسمل کنند اینها به میدان ریای شهر
که راه عاشقی را جز شهادت رهنمایی نیست
تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری
دلت تنگ است میدانم مجال هوی و هایی نیست
بیا بنشین که بنشانیم لختی موج غمها را
بخوانیم از لب دریا که غم را انتهایی نیست
ببین دارند آنسوتر به گوش عشق میخوانند
شاعرانههای صبح
گفت و گوی آفتاب با پرندهها
عاشقانههای آخرین ماه با نسیم و برکهها
روی باز کوچه سوی خندهٔ پیادهها
که نیستند
ای دریغ
کوچهها چه خالیاند و آسمان چه بینصیب
آنگه درخت…
و باران
که خیس شد
دریا که غرق شد وسط موجهای خود
چشمی ستاره ریخت به یک آسمان نگاه
رودی که رفت هراسان به پشت کوه
بر شانههای سنگ که سر میگذاشت خواند
با گریه میسرود غم داغهای خویش
آرام میگریست که هی...
هیش…
هیش…
هیش…
دل مانده است در این حال ناگهان
جان در میانهٔ بغض و سرود اشک
گیرم که کوچه هم شده پاسوز پنجره
گیرم شمرده است قدمهای لال را
آخر چگونه شد که نشد باد همنفس؟
-- ممکن ندیدهایم همیشه محال را--
آنگه درخت…
که دریا..
ستارهها..
رودی که گریه کرد…
و باران…
دوبارهها…
توی سرویس دانشگاه نشستهام. یک ون فورد با حداکثر ۱۴ نفر سرنشین. کنارم دو خانم نشستهاند؛ هر دو امریکایی. دارم از روی کیندل شعر میخوانم. خانم کناری به هیجان آمده داد میزند: «این دیوونگیه» انگاری عکسالعملش هست به برنامهٔ رادیویی که توی خودرو پخش میشود. حواسم میرود سمت رادیو. خانمی تلفنی با دو مجری (یک خانم و یک آقا) صحبت میکند. میگوید که زنی با انگلیسی دست و پا شکسته بهش زنگ زده. گفته اهل جایی است به اسم تایلند و از شوهرش (شوهر خانمی که پشت تلفن صحبت میکند) باردار است. اسمش هم فلان است. دو مجری میگویند صبر کن؛ الان به شوهرت زنگ میزنیم. حالا شوهر پشت خط است. مجری میگوید: «آقای فلانی ما از شرکت گل و گیاه … به شما زنگ میزنیم. شرکت ما نوپا است و برای جذب مشتری به برخی از افراد با قرعهکشی هدیه میدهد. شما برندهٔ ۱۰۰ شاخه گل سرخ شدهاید.» مرد تعجب میکند «یعنی چه؟ من گل نمیخواهم» در جواب: «نگران نباشید آقا. کاملاً رایگان. ولی باید نشانی عزیزترین فرد زندگیتان را بدهید تا از طرف شما به او بفرستیم.» مرد میگوید: «بفرستید برای خانم …». اسم همان خانم تایلندی را میگوید. مجری از رابطهشان میپرسد و بعد این که روی دسته گل پیام عاشقانه چه بنویسند؟ مرد از سفر کاریاش به تایلند میگوید و آغاز یک رابطه و بعدش پیامی را پیشنهاد میدهد. وسط حرفهای مرد، یک دفعه مجری دوم میآید وسط که آقا تو رودست خوردی و الان صدایت در رادیو پخش میشود و زنت هم صدایت را دارد میشنود. بعد عصبانی شدن مرد که شما حق ندارید که فلان و آن دو مجری که یعنی چی حق نداریم مرد خائن و حقهباز؟ که کار برنامهٔ ما پیدا کردن افرادی است که به شریک زندگیشان خیانت میکنند. و از این جور حرفها. و دو خانم کناریام که بلند بلند دارند به ازای هر جملهای که از رادیو میشنوند از خودشان تحلیل افاضه میکنند.
فردایش که سوار سرویس میشوم. دوباره همان برنامه است. این دفعه آقایی اهل دومینیکن که شاکی است که رفته خانهٔ دوستدخترش و بو برده که دوست دخترش شوهر دارد. دوباره همان قصهٔ ۱۰۰ شاخهٔ گل و زن که نشانی شوهرش را میدهد. و بعد دوباره دعوا. (و البته بماند که این اتفاق مرا مشکوک کرده به ساختگی بودن ماجرا ولی رانندهٔ سرویس میگوید که واقعی است.) روز سوم هم همین برنامه. این بار مردی زنگ زده که مرد دیگری با دوست دخترش رابطه دارد. و همان داستان. البته این بار مردی که متهم به خیانت شده ادعا میکند که دوستدخترش (یعنی دوست دختر آن یکی که دوست دختر این یکی هم از قضا هست) چنین چیزی نگفته و آخر ماجرا میگوید بیخیال دوستدخترش (یعنی دوستدختر آن یکی) میشود و اتهام خیانت میرود سمت دوستدختر این یکی و آن یکی.
هر سه روز گوش همهٔ مسافران سرویس دانشگاه تیز این برنامهٔ رادیویی است. بلند میخندند و سریع واکنشهای هیجانی میدهند. و این یعنی که برنامه جذب مخاطب کرده. برنامهای با شعاری قشنگ به اسم رو کردن دست خائنین به شریکهای زندگی. و این داستانها، قصههایی است تکراری در این جامعه. [و شاید سینماگران ایرانی که از هالیوود سیاهمشق میکنند بیتقصیر باشند که این همه فیلمهایشان در موضوع خیانت است]
عکست که حک شده در قلب خستهام
یادت که خیس میگذرد گونههام را
دل، سنگ نیست که از سوز دوریات
دم برنیاورد
از بغض نشکند
باران که میگرفت اگر دل گرفته بود
یاد تو بود و عطر تو را باد برده بود
باران و باد خاطرهٔ دوری تواَند
نیویورک -- آوریل ۲۰۱۳
در جاری زمانه اگر نام روشنت
در پشت ابرهای تجاهل ز یاد رفت
در خشکسال بیرمق غفلت زمان
گلهای بینشان جهانم به باد رفت
نام تو در عمیق زمان جلوهگر شده
کو چشم روشنی که تو را جستجو کند
یا در سرود اشک ز باران صبحگاه
یاد تو را به گوش زمان بازگو کند
گوش دلم که کر شده از های و هویها
چشم مرا بدوز به انوار ماهتاب
ای تو امید روز و شبم، آفتاب جان
بر تیرگی غربت دل لحظهای بتاب
گمگشتهام میان هیاهوی روزها
در لحظهها چه حیف که بیهوده زیستم
خود را ز من دریغ مکن آفتاب جان
بیروشنای هستی تو هیچ نیستم
هیچم، که هیچ و پوچ جهان را گرفتهام
پوچم که خالی است دل از ژرف چشمهات
کاری برای این من وامانده کن که دل
چشمانتظار جاذبهٔ حرف چشمهات
ای کاش در حضور تو آرامشی شود
دریای بیقرار دل سوگوار ما
سر دادهٔ حکومت چشمان مست تو
لا یُمکنُ ز مستی چشمت فرار ما
باران تویی، بهار تویی، آسمان تویی
مأوای کوچ هر چه پرستوی عاشقی
ما را بدان پرندهٔ بیبال این سفر
در آسمان ناب فراسوی عاشقی
نیویورک -- تابستان ۲۰۱۶