محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱: راه‌آهن زیرزمینی، نوشتهٔ کالسن وایت‌هد

راه‌آهن زیرزمینی نوشتهٔ کالسون وایت‌هد، رمانی است که خیلی خوش‌اقبال بوده. هم در سال ۲۰۱۶ جایزهٔ پولیتزر را برده و هم در سال ۲۰۱۷ جایزهٔ کتاب ملی امریکا را. معمولاً در آمریکا، در سال اول کتاب را با جلد سخت و کاغذ باکیفیت و البته قیمت گران به بازار عرضه می‌کنند. بعد از خوابیدن تب کتاب، همان کتاب با جلد کاغذی و کاغذ کاهی (البته باکیفیت) و قیمت ارزان عرضه می‌شود. این کتاب آنقدر خوش‌اقبال بوده که هنوز نسخهٔ کاغذی‌اش به بازار عرضه نشده است. همان طور که می‌توانستم حدس بزنم، بیشتر توجه به این کتاب به خاطر مضمون آن بوده است. این شاید آفت جایزهٔ پولیتزر باشد که گاهی به کتاب‌هایی روی می‌آورد که آنقدرها از نظر تکنیکی ماندگار نیستند. به نظرم، این کتاب هم شامل این دسته می‌شود. گرچه نباید از حق گذشت که اکثر کتاب‌هایی که جایزهٔ پولیتزر برده‌اند، کتاب‌های خوب و باکیفیت هستند.



داستان به صورت دانای کل در مورد دختری سیاه‌پوست به اسم کورا است. مادربزرگ کورا،‌ آجاری، را از آفریقا به عنوان برده دزدیدند. کورا در یکی از مزارع ایالت جورجیای آمریکا زندگی می‌کرد. مادرش، میبل، تنهایی فرار کرده بود و او را تنها گذاشته بود. و آنطوری که از داستان برمی‌آید، مادرش جزء معدود فراری‌های بوده که هیچ وقت دست کسی به او نرسیده. که اگر می‌رسید شاید مانند یکی از برده‌های مزرعه، زنده زنده در آتش سوزانده می‌شد. اصل داستان از زمانی شروع می‌شود که کایسر، یکی دیگر از برده‌ها، به کورا پیشنهاد می‌دهد که از مسیر راه‌آهن زیرزمینی از ایالت جرجیا فرار کنند و به شمال بروند. در آن زمان، برده‌داری در ایالت‌های شمالی و البته کانادا لغو شده بود و اگر می‌توانستند جان سالم به در ببرند، و البته اگر می‌توانستند خودشان را از گشت‌های برده‌یابی پنهان کنند، می‌توانستند آزاد زندگی کنند. کایسر معتقد بود، کورا فرزند همان مادر خوش‌اقبالی بوده که توانسته از بند بردگی رها شود و همسفر بودنشان خوش‌یمن است.


راه‌آهن زیرزمینی یک اتفاق واقعی است. گروهی از سفیدپوست‌های ضدبرده‌داری از راه‌آهن‌های زیرزمینی متروک به عنوان راه مخفی برای رهاندن برده‌ها استفاده می‌کردند. کایسر از این مسأله خبردار می‌شود و نقشهٔ فرار را می‌کشد. کورا اول سر از کارولینای جنوبی در‌می‌آورد. ایالتی که برده‌ها ظاهراً آزادند ولی نقشه‌هایی برای عقیم کردنشان و البته استفاده از جنازه‌هایشان برای تحقیقات علمی کشیده شده. پس از مدتی اقامت در کارولینای جنوبی، از ترس برده‌یاب‌ها به کارولینای شمالی فرار می‌کند. غافل از آن که در آن ایالت قانونی وجود داشت که هر سیاهی را بی هیچ دلیلی بکشند چون این ایالت فقط برای سفیدها بود. اتفاقاتی می‌افتد که به خاطر لو رفتن داستان، امکان گفتنش نیست. کورا راهی ایالت تنسی می‌شود و بعد از مدتی راهی شمال. جالبی این داستان در روایتی تلخ از سرنوشت محتوم برده‌ها در آمریکا متمدن قرن نوزدهم است. البته از نظر جذابیت داستانی، داستان «دنیای آشنا» نوشتهٔ ادوارد جونز (که آن هم جایزهٔ پولیتزر برده) یا «Homegoing» نوشتهٔ «یا گیاسی» کتاب‌های به مراتب جالب‌تری هستند. ولی این کتاب مطالب تاریخی کم‌تر گفته‌شده‌ای را در مورد سیاهان آمریکا روایت کرده است.


جمله‌ای زیبا از کتاب (ترجمهٔ خودم):

"اگر دوست داری ببینی که کشورمان چگونه است، باید با قطار سفر کنی. به بیرون پنجره نگاه کن و چهرهٔ آمریکا را ببین." این حرف از اولش شوخی بود. توی این راه‌آهن زیرزمینی و بیرون پنجره، همیشه سیاهی و تاریکی بود.




۱۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

چهارده کتاب خوب از توشهٔ سال ۲۰۱۷

خورگی است دیگر. دست خودم نیست. هیچ وقت دست خودم نبوده. هر سفری رفتم، هر جایی از خرمشهر و قم و مشهد گرفته تا شیکاگو و بوستون و سان‌فرانسیسکو، اصلی‌ترین کاری که کرده‌ام سر زدن به کتاب‌فروشی‌ها بوده. این اواخر که شکر خدا دستم بیشتر از قبل به دهانم می‌رسیده، دیگر خون جلوی چشمم را گرفته و قفسهٔ کتاب قبلی را (که پولی بابتش نداده بودم) رها کردم و رفتم پی قفسهٔ بزرگ‌تری (که این یکی را هم مفتی از چنگ یکی از دوستان درآوردم). تازگی‌ها، این قفسه هم دارد جا کم می‌آورد. خلاصه، در سال ۲۰۱۷ عهد کردم خیلی زیاد کتاب بخوانم. صد جلدی شد. البته بعضی‌هایش کتاب کودک بود به خاطر پدرانگی. مثل «حسنی نگو یه دسته گل» که از آغاز تا انجامش به سه دقیقه هم نمی‌رسد. هشتاد و چند تا می‌ماند که اکثراً می‌شد کتاب نامیدشان. خواستم چهارده تای برتر را، به تبرک عدد چهارده، معرفی کنم. شاید در این دورهٔ شبکه‌های اجتماعی که وبلاگ‌ها از کتاب‌خانه‌های عمومی هم مهجورترند، کسی نگاهش بخورد و معرفی‌ام تأثیری داشته باشد. یک توضیح اضافه آن که، بعضی از این کتاب‌ها را به زبان انگلیسی خوانده‌ام. بعضی‌هایشان را می‌دانم که ترجمهٔ‌ فارسی دارند و برخی دیگر را، مخصوصاً آن‌ها که خیلی جدیدند، مطمئن نیستم. لذا نسخه‌ای را که خودم خواندم معرفی می‌کنم. توضیح بیشتر از کتاب‌ها (از جمله ترجمهٔ فارسی) در گودریدز موجود است. باقی بقایتان.

ادامه مطلب...
۱۱ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۵۰

چه کوچه‌ها که خاطرات رفتنم به یادشان نمانده است

چه واژه‌ها سروده و به بادهای خاطرات رفته‌ام سپرده شد

گدارهای پشت سر

مسیرهای رو به رو

هزار دام آرزو

و پای رفتنی که مانده در میان باتلاق زیستن

چه فایده گریستن

که غرق می‌کند مرا و بودن مرا

در این عمیق نیستی

چه فایده، چه فایده، گریستن


 ۲۵ می ۲۰۱۷


۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۲:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۹

اگر آغوش تو ای ماه به دریا نرسد

قسم‌ات می‌دهم امروز به فردا نرسد


ترسم آن است نیایی و بخشکد دریا

بوسه‌ات بر لب این ساحل تنها نرسد


جنگل سرخوش از سوسوی صدها شب‌تاب

غرق غفلت بشود، نور به افرا نرسد


تو بیا و قدمی بر سر باران بگذار

حیف باشد که درختی به تماشا نرسد


سیزده شب همه ماه از پی ماه آمده است

به یقین آمدنی هست به حاشا نرسد


چه شبی هست شب چهارده چشم به راه

به بلندای زمانش شب یلدا نرسد


گفته بودی که می‌آیی به همین زودی‌ها

آنقدر زود بیا روز مبادا نرسد


پیر شد رود به رؤیای لبت بر لب خود

مرد مرداب و به فردای تو حتی نرسد


کار هر روز جهان روز مبادا شده است

 قصه آمدن ای کاش به اما نرسد


۰۸ آذر ۹۶ ، ۰۸:۱۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۴: تقلب علمی

اولین کارآموزی‌ای که رفتم سال اول دکتری در کالیفرنیا بود. شاید پرثمرترین کارآموزی من با پیاده‌سازی یک نرم‌افزار تشخیص عبارات اضافی در جملات گفتاری (مثل تبدیل «علی به بازار، آه، به مدرسه رفت» به «علی به مدرسه رفت.».) همان اواسط کارآموزی یک مقاله کوتاه نوشتیم و فرستادیم و قبول شد. بعد از آن کمی تغییرات در نرم‌افزار دادم و بهبود در دقت نهایی نرم‌افزار ایجاد شد. با مربی کارآموزی صحبت کردم و قرار شد آن مقالهٔ اول را تغییر دهم و به شکل طولانی‌تر برای یکی از مجلات معتبر بفرستم. خلاصه؛ مقاله را فرستادیم و یکی از داوران ما را متهم به «تقلب» کرد. آن‌قدری این حرف برایم سنگین بود که تا مدتی نمی‌دانستم باید چه کنم. با استاد راهنمایم که جزء مدیران اصلی آن مجله بود صحبت کردم. او هم قبول کرد مقاله را بخواند. بعد از خواندن مقاله به من گفت که مجلهٔ مورد نظر، سیاستش در انتشار کارهای جدید است نه ارتقای کارهایی که قبلاً منتشر شده است. آن اتهام تقلب هم درست است چون من برخی از جملات مقالهٔ قبلی را با دستکاری حداقلی در مقالهٔ جدید گذاشته بودم (به این کار می‌گویند paraphrasing). آخر سر تصمیم گرفتیم از ارسال مقاله به مجله منصرف شویم و فقط آن قسمتی از مقاله را که جدید بود به صورت کوتاه به همایشی دیگر بفرستیم. فرستادیم و قبول هم شد. به خیر گذشت!

 

صرفاً با گفتن این خاطره خواستم به دوستانی که در مورد اتهام تقلب به مسئولین با مسامحه برخورد می‌کنند یا این که اگر یکی از جناح الف تقلب کند، تقلب جناح ب را به رخ می‌کشند (یا بالعکس)، یادآوری کنم که ما در مسألهٔ تقلب علمی با شرایط پیچیده‌تر از آنی مواجهیم که فکرش را می‌کنیم. حتی اگر نویسنده‌ای بدون خواست قبلی اگر جایی متن را بریده باشد ولی آن را در گیومه نگذارد، یا از جایی متن را بریده باشد و به صاحب اصلی کار ارجاع ندهد و یا حتی به صاحب اصلی کار ارجاع بدهد ولی طوری وانمود کند که آن کار از آن خودش است و یا حتی‌تر! بخشی از کارهای قبلی خودش را بازنشر بدهد و به عنوان کار جدید ارائه بدهد، همه‌اش مصداق تقلب است. صحبت هم در مورد خوب یا بد بودن آن نویسنده نیست؛ صحبت در بی‌اعتباری آن نوشته است. اگر آن نوشته پایان‌نامه باشد، صحبت از بی‌اعتباری آن مدرک. البته اگر عمق تقلب بیشتر از حدی باشد که بشود از آن تعبیر ناآگاهی نویسنده کرد و واقعاً نویسنده از قصد، چنین کاری کرده باشد، قصه جور دیگری است. 

 

 

 

 

پ.ن. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب را بنویسم یا ننویسم. آن هم حرفی که درست موقع انتخابات مطرح شد. آن هم برای کشوری که خیلی از مسئولینش عنوان دکتر را یدک می‌کشند حال آن که در سی و چند سال اخیر یا در جنگ بودند یا مسئولیت‌هایی که قاعدتاً تمام‌وقت است داشتند. حالا چه فرق می‌کند یک دکتر کم‌تر در مملکت باشد یا یک دکتر بیشتر.

 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

 


۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۳: شوخی بی‌نهایت


۱- با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چاره‌ای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم. همراهش یک کتاب قطور است. یک کتاب ششصد صفحه‌ای که از قضا جزء پرفروش‌ترین کتاب‌های سال بوده. موضوع کتاب، تاریخچه‌ای از مطالعات در مورد ژن و ژنتیک است.


۲- بعد از کریسمس می‌روم دانشگاه. یکی از هم‌کلاسی‌ها را بعد از مدت‌ها می‌بینم. برخلاف اکثریت آدم‌های اینجا که یا یک آیفون یا یک گوشی پیشرفته دارند، با یک گوشی بلک‌بری خیلی معمولی کار می‌کند که در بهترین حالت می‌تواند پیامک متنی باهاش بفرستد. از او در مورد چند اصطلاح امریکایی کوچه‌بازاری می‌پرسم. جویا می‌شود که دلیل پرسشم چیست. می‌گویم که توی یک رمان تقریباً جدید خوانده‌ام و نتوانستم از فرهنگ لغت‌های موجود معنی‌اش را بفهمم. از آنجا که حرف حرف می‌آورد به او گفتم که کتاب «کم‌عمق‌ها»ی نیکلاس کار را خوانده‌ام؛ کتابی در مورد اثر اینترنت بر روی رفتارها و فعالیت‌های مغز. برایم می‌گوید که از وقتی آن کتاب را خوانده تصمیم گرفته که استفاده‌اش را از فناوری‌های هوشمند تا آنجا که امکان دارد کم کند. در خلال بحث می‌فهمم که این دوست ما در جریان بازار کتاب هست و بسیار هم مطالعه می‌کند. در همین حین چند کتاب به من معرفی می‌کند برای خواندن.


۳- استادم را بعد از مدت‌ها می‌بینم. طبق معمول از وضعیت مهاجران ایرانی بعد قوانین مهاجرتی جدید می‌پرسد. برایش می‌گویم که قانون جدید فقط دو تفاوت اصلی با قانون اولیه دارد. یکی این که کسانی را که قبلاً ویزا گرفته‌اند شامل نمی‌شود و دیگر این که عراق را از این فهرست خارج کرده‌اند. افسوسی می‌خورد و می‌گوید اشتباه بزرگ‌تر همان حمله به عراق بود. می‌گویم که اخیراً بعد از خواندن رمانی امریکایی، حسم این بوده که در آن دوره مردم امریکا زیاد هم بدشان نمی‌آمد از حمله به عراق. اسم رمان را می‌گویم ولی نویسنده‌اش را یادم نمی‌آید. ذوق می‌کند و می‌گوید جانتان فرانزن را می‌گویی؟ راستی فلان کتابش را خوانده‌ای؟ (حدوداً ۵۰۰ صفحه). از کتابی که تو خواندی (حدوداً ۷۰۰ صفحه) خیلی بهتر است. البته کتاب جدیدترش (حدوداً ۶۰۰ صفحه) به اندازهٔ آن قبلی‌ها خوب نیست. توضیح می‌دهم که دلیل انتخاب آن کتاب این بود که این کتاب معروف است به واقعی نشان دادن وضعیت جامعهٔ آمریکا. ذوق می‌کند و می‌گوید که اگر واقعاً می‌خواهی این را توی رمان بخوانی، برو کتاب «شوخی بی‌نهایت» را بخوان. صفحهٔ ویکی‌پدیا رمان را برایم باز می‌کند. یک کتاب ۱۰۰۰ صفحه‌ای ناقابل. می‌گوید زمانی که استاد ام‌آی‌تی بوده و رفته فرصت مطالعاتی، موقع فرصت مطالعاتی آن رمان را خوانده.


۴- اینهایی که گفتم صرفاً مشت نمونهٔ خروار است. بعضی وقت‌ها تصور می‌کنم امریکایی که می‌بینم (یا حداقل بگویم نیویورکی که می‌بینم) که همیشه توی واگن‌های مترو دو سه نفری هستند که کتاب به دست باشند (آن‌هایی که کیندل یا کتاب‌خوان الکترونیکی دارند بماند) قبلاً چگونه بوده است؟ آخر می‌گویند نرخ مطالعه در امریکا بعد از آمدن اینترنت به شدت افت کرده است. اگر افت مطالعه این است، اوجش چه بوده؟ 




پی‌نوشت

حالا ذهنم مقایسه می‌کند با ایران. کاری به عامهٔ مردم ندارم که شاید هزار بهانه وجود داشته باشد مثل در دسترس نبودن کتاب و گرانی کتاب و از این جور چیزها. اما دوستان مذهبی! دوستان مذهبی زیادی دیده‌ام که حاضرند یک ساعت از فضایل رهبر بگویند که اینقدر مطالعه می‌کند، فلان کتاب را دوست داشته، فلان کتاب را چند بار خوانده و یا فلانی رفته کتاب به رهبر هدیه بدهد، فهمیده رهبر کتاب را همان اوایل انتشار خوانده است. خب، ازشان یکی بپرسد از فضل پدر تو را چه حاصل؟ ای آقا؛ ما هزار تا کار داریم، بیکار نیستیم که کتاب بخوانیم. یک جورهایی که انگار رهبر مملکت بیکار است که این قدر مطالعه می‌کند. بعد می‌بینی که گاهی می‌نشینند فلان سریال زپرتی صدا و سیما را می‌بینند و در لحظه، در شبکه‌های اجتماعی به ارواح طیبهٔ سازندگان و بانیان فیلم فحش می‌نثارند که عجب فیلم مزخرفی. انگاری که مقام شامخ نقد را به عهدهٔ این‌ها گذاشته‌اند. حالا اگر بخواهند یک کتاب دویست صفحه‌ای بخوانند، وقت گرامی‌شان تلف می‌شود. بعد هم لابد توی دلشان انتظار دارند که وضعیت فرهنگی کشور خوب بشود.  


«یک لشکر فرهنگی، یک جبههٔ فرهنگی، حمله کرده به انقلاب و به نظام جمهوری اسلامی؛ یک عدّه هم جانانه دارند از آن دفاع می‌کنند، جانانه دفاع می‌کنند؛ همین کتاب‌ها، همین نوشته‌ها. علّت اینکه می‌بینید من این‌قدر به شاعر انقلاب و به نویسندهٔ انقلاب ارادت دارم و قلباً علاقه دارم، علّتش این است؛ چون می‌بینم اینها دارند چه‌کار می‌کنند، چون می‌بینم در مقابلشان چه کسی ایستاده و چه کسانی ایستاده‌اند و چه‌کار دارند میکنند، این را من دارم می‌بینم؛ و می‌بینم که یک عدّه‌ای سینه‌چاک ایستاده‌اند.»

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ نیویورک) - فصل ۳۸

یادآوری اگر یادتان باشد، آمده بودیم لمبارد حومهٔ شهر شیکاگو برای همایش سالانهٔ «گروه مسلمانان (بخوانید شیعیان) امریکا و کانادا». این شده فصل سوم قصهٔ ما که البته انگار قرار است به چهارمین قسمت هم برسد.

ادامه مطلب...
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۴۳ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

علی

به دنیا آمدی دنیا چه شیرین شد برای ما

چه زیبا هدیه‌ای هستی تو از سمت خدای ما


کنار رود تنها شهر ابری چارم آذر

به بیداری رسیدی و شنیدی لای‌لای ما


تو را در مهربانی‌های مادر دوست‌تر دارم

تو را و چشم‌های روشنت را در سرای ما


چه زیبا گریه کردی تو به حال مردم دنیا

چه اشکی آمد از شادی به چشم آشنای ما


بیا تا گوش‌های تو اذان در پرده اندازد

تو و سجاده چشمت من و حی علای ما


علی نام بزرگ مرد بودن نام تو، حالا

مدد خواه از علی آن هستی عشق و ولای ما


تو در آغوش مادر مثل عیسی در بر مریم

غم و بی‌تابی‌ات همچون صلیب و جلجتای ما


به وقت دیدنت گویا رباب آمد به یاد من

و اشک روضه‌ای تازه به یاد کربلای ما


تو باید مرد باشی مثل نامت پاک و بی‌پروا

برو تا سمت فرداها، نثار تو دعای ما


نیویورک -- آذر ۱۳۹۵

۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۰ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۸


چلهٔ عزا به سر آمد، چلهٔ پیاده رفتن شد

موقع شکست حصر آمد، نوبت رهایی از تن شد


راه خسروی چه شیرین شد، رد شدن ز مرز خواهش‌ها

موقع زیارتی دیگر، وقت ترک مام میهن شد


اربعین برای بعضی‌ها، سرگذشت کهنهٔ تقویم

از برای عاشقان اما، علت اصیلِ بودن شد


ای عجب که مانده‌ایم اینجا، در حصار تنگ این دنیا

دیگران که پر کشیدند و سهم‌شان شکستن من شد


ما سواره‌ها چه می‌فهمیم شوکت پیاده رفتن را

تاول قدومتان گویا تیر بر نگاه دشمن شد


روی من سیاه چون تاریخ، رویتان سپید چون جون است

جز دریغ و حسرتی دیگر، سهم من کمی سرودن شد


نیویورک -- صفر ۱۴۳۸ (۲۰۱۶)

۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۲: این امت خداجو

امروز (سه‌شنبه ۸ نوامبر الحرام) بعد از نماز صبح حدود ساعت شش صبح، از پنجره دیدم امت خداجو را که در حیاطمان صف کشیده بودند برای رأی دادن (اتاق اجتماعات ساختمان ما یکی از محل‌های رأی‌گیری است). عکس از محلهٔ Riverdale منطقهٔ Bronx شهر نیویورک.


۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی