محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۶


این رود که می‌رود آرام

تا خواب سرد نیاگارا را

         رؤیای مرز جنون و سراب  را

واگو کند برای منهتن

                      - این خفتهٔ بیدار-


و این قطار که می‌رود ناآرام

تا اضطراب شهر را

حجم شلوغ رنگ‌های آتشی

که مانده از او نعش خاکستر

آرام کند در خانه‌ای ارزان

بر نرمی کاناپه‌ای ارزان

تا چشم‌های آن مسافر پر شود

از ازدحام رنگی تشویش‌هایی نو

از کورسوی چشمه‌های رنگی جادویی تصویر

این نوکلاغان سیاه مکتب تزویر


و این سپیدبال

این سنگین‌دل

که می‌کشاند اضطراب‌های جهان را

از نقطه‌ای به نقطه‌ای

تقسیم می‌کند تمامی هیچ هزار حادثه را

در آشیانه‌های پر از خستگی و خواب

با فضله‌های دود و سربینش


این جاده هم که نخ شده تسبیح فراموشی را

ذکر تمام اضطراب‌های شمالی

به التهاب‌های جنوبی

از مشرق نگاه خستهٔ اطلس

تا مغرب خماری آرام


این خانه‌ها که ایستاده مرده‌اند

مردارها که می‌زیند در این خشت‌های کج


میخانه‌ها لبریز از غفلتی عقیم

کاباره‌های پر

از رقص‌های گس

با جیغ‌های رنگی و فریادهای گنگ

جذر شکست، میانگین برد

در جبر و احتمال نگون‌بختی جهان

در آس و پاسی هر آس ناگهان

آسوده از همیشهٔ بیرون پنجره


دریا نشسته است پر از داغ‌های شور

زانوی غم بغل زده، چشمش چه خسته است

از لخت و عور جهان در برابرش

دریا و آب‌شش مست موج‌ها

فرسوده از چشمان هیز و دودی شن‌ها و سایه‌ها


و هزاران هیچ دیگر

اما

انگار

اما

اینجا کسی غریبه و حتی غریب نیست

در هیچ آشنا و با هیچ هم‌نفس

از اضطراب خسته و بی‌بال در قفس


آه ای غریبه بگو تا کجای هیچ

باید نشست و حسرت پرواز را سرود؟


نیویورک -- اکتبر ۲۰۱۶

 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ نیویورک) - فصل ۳۷

دیترویت

صبح زود راهی دیترویت می‌شویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشسته‌ام و بقیه خوابند. یکی نیست به من بگوید که برای که رانندگی می‌کنم؛ اینجا که همه خوابند. مسیر نزدیک به دو ساعت است در کنار ساحل دریاچهٔ اری (Erie). البته ساحل با چشم پیدا نیست چون درختان حایل شده‌اند و البته خانه‌ها. کم‌کم سر و کلهٔ آسمان‌خراش‌ها پیدا می‌شود. مرکز شهر، پر است از آسمان‌خراش با تبلیغاتی که برخلاف منهتن، بیشتر خودرو دارد تا مانکن. اینجا شهر خودروسازهاست. یا شاید بهتر است بگویم شهر ورشکسته‌ها. شهر شورلت و جی‌ام‌سی. شهر وام‌ها و دوپینگ‌های دولتی. تا این شرکت‌ها بتوانند در مقابل بنز و تویوتا و هوندا زنده بمانند. و البته شهری که اگر ناغافل از یکی از دالان‌هایش رد بشوی، در عرض سه دقیقهٔ ناقابل سر از کانادا درمی‌آوری. یعنی این که شهر تنه زده است به رودخانهٔ‌ دیترویت و آن ور رودخانه شهر ویندسور کانادا است. البته رفیقمان مشکلی با رفتن آن طرف ندارد چون برگش سبز است و ولی ما که بی‌وطنیم و بی برگ و بار، نه.


دیترویت


ادامه مطلب...
۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۶:۵۴ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۱: خرید خانه و بانک

می‌خواهد خانه‌اش را بفروشد. می‌پرسم هنوز زیر قرض بانک است؟ می‌گوید بله. کنجکاو می‌شوم در مورد نرخ سود بانک‌ها. می‌گوید خیلی ساده است. قرار بوده ۲۰ سال و هر ماهی ۲۵۰۰ دلار بدهیم برای خانه‌ای که ۲۵۰ هزار دلار می‌ارزد. حالا ۱۶ سال گذشته. یعنی آخرش می‌شود ششصد هزار دلار برای خانهٔ ۲۵۰ هزار دلاری. برای کشوری که نرخ تورمش بین یک تا سه درصد بیشتر نیست.



۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۹ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۰: بعد از مناظره


یادم هست وقتی در مناظره‌های انتخابات ایران بحث رو کردن گندکاری‌های قبلی شد، خیلی‌ها از این کار منزجر شدند و معتقد بودند این کار تنها به دوقطبی کردن کشور و آشوب‌زایی کمک می‌کند و بس. حالا این منم که برای اولین بار دارم مناظره‌های انتخاباتی امریکا را به صورت زنده می‌بینم. جایی که هر کسی می‌خواهد ثابت کند که طرف مقابلش از او آلوده‌تر و جانی‌تر است.


و اما فردای مناظره:

۱- جوان امریکایی هم‌آزمایشگاهی من، اهل مریلند. از او در مورد مناظره می‌پرسم. می‌گوید مهم این است که چه فکری بیاید بالا. این جمهوری‌خواه‌ها تمام دغدغه‌شان ارزش‌های فرضاً مسیحی و خانوادگی است، مثل سقط جنین و هم‌جنس‌بازها ولی دموکرات‌ها دغدغه‌های پیشرفت دارند و روشنفکرند؛ محافظه‌کار نیستند. برای یکی مثل من مهم نیست که هم‌جنس‌بازها آزاد باشند یا نباشند. مهم فکر توسعه‌طلبانه است. از او در مورد گندکاری‌های همین روشنفکرها می‌پرسم؛ می‌گوید خب معلوم هست که گندکاری دارند. خیلی ساده با تقلب سندرز را حذف کردند و خیلی واضح‌تر از این و آن پول می‌گیرند. ولی مهم این هست که همین چند گزینه را داریم و این یکی بینشان قابل قبول‌تر است. ارزش اصلی در نظر این دوست ما، توسعه‌محوری و گذار از محافظه‌کاری سنتی است.


۲- بعد از جلسهٔ گروه آزمایشگاه، نشسته‌ام همراه چهار امریکایی. یکی‌شان می‌گوید که باورم نمی‌شود که یکی از این دو می‌خواهد رییس‌جمهور شود. دومی در مورد راست‌راست دروغ گفتنشان می‌گوید و سومی در مورد بی‌ادبی در کلامشان. آخری هم در مورد احتمال نپذیرفتن نتایج آرا و پیش‌فرض تقلب از سوی یکی از نامزدها می‌گوید و این که البته امریکایی‌ها آنقدر تنبلند که حوصلهٔ کودتا هم ندارند. در صحبت‌هایشان هویداست که ناامیدند از وضعیت و کارشان به نوعی واقع‌بینی افراطی کشیده است.


۳- سوار سرویس دانشگاهم، همراه با جوانی امریکایی. جوان از راننده در مورد انتخابات می‌پرسد. راننده دل پری دارد. می‌گوید که این بی‌مغزها چون پول دارند و قدرت، مثل آب خوردن دروغ می‌گویند. مثل آب خوردن حق ما را پایمال می‌کنند. یکی از آن یکی بدتر. شروع می‌کند به حساب و کتاب کردن: "فرض کن الان تو دبیرستانی باشی و بخواهی بروی دانشگاه. باید وام بگیری با سود آنچنان زیاد. بعدش تا ده پانزده سال زیر دین بانک هستی. از آن می‌آیی بیرون و تازه می‌خواهی ازدواج کنی، باید بروی ده‌ها سال زیر دین بانک برای خانه. برای بازنشستگی هم که هیچ. اگر سهامی که با پول خودت گذاشتی سود کرد، اندکی‌اش مال توست وگرنه بازنشستگی‌ات هم پولی نداری. بعد این دو نفر در مورد زندگی بهتر می‌گویند؟ بهتر است خفه شوند." فردایش دوباره می‌بینمش. هوا بارانی است. می‌گوید: تو این هوا را سفارش داده بودی؟ می‌گویم: آنطور که یادم هست، دیروز حرف سیاست بود نه آب و هوا. می‌گوید: منظورت آن دو دلقک است؟

۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۵

من همان شاعر پری‌روزم

که ز چشمان تو واژه‌ای آموخت

و دلش گر گرفت، آتش شد

واژه واژه دلش به حالش سوخت


تو همانی منم همان حتماً

حرف تازه‌ای میانمان جاری است

عشق مثل زندگی هر روز

واژه‌ای تازه در کلامم ریخت

چشم‌های تو طعم دریا را

با تپش‌های قلب من آمیخت


نیویورک -- ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۶
۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۹: تعطیلی مذهبی امریکا

شنیده‌ام بحثی باز شده در مورد مسابقهٔ فوتبال و شب تاسوعا. من کارشناس مسائل دینی نیستم و اجازهٔ نظر دادن حداقل در ملأ عام به خودم نمی‌دهم. اما به ذکر خاطره‌ای بسنده می‌کنم از فرهنگ امریکایی.


در دو سال اول دکترا، محل کارمان در ساختمانی بزرگ و سیزده طبقه بود کنار رودخانهٔ هادسن و نزدیک خیابان برادوی و پشت سر دانشگاه کلمبیا (سمت غرب نیویورک). ساختمانی بزرگ که فقط گوشه‌ای از آن در طبقهٔ هفتم محل کار ما بود و بقیه‌اش کلی اداره و سازمان. به همین خاطر ما هر روز باید کارت نشان می‌دادیم و وارد می‌شدیم. روزهای تعطیل رسمی مثل شنبه و یک‌شنبه باید علاوه بر کارت زدن اسممان را هم یادداشت می‌کردیم که اگر مشکل امنیتی به وجود بیاید راحت‌تر بفهمند که آمده و کی آمده. یکی از روزهای غیرتعطیل وسط هفته دیدم که باز دوباره کارت کشیدن و اسم نوشتن است. تعجب کردم. وقتی رفتم بالا دیدم منشی و چند نفر از کارمندان محل کارم هم سر کار نیستند. از استاد راهنمایم جویا شدم. مثل این که یک تعطیل یهودی‌ها است و البته تعطیل رسمی دولتی نیست. قصه این بوده که در امریکا به خاطر کثرت ادیان و فرهنگ‌های مختلف و وجود تعطیل‌های دینی یا فرهنگی (مثل یام کیپور یهودی‌ها و عید قربان مسلمان‌ها و روز شکرگزاری مسیحی‌ها و عید نوروز فارس‌ها)، دولت امریکا قانونی گذاشته که هر کسی حق دارد در روزهای تعطیل دینی یا فرهنگی‌اش نیاید سر کار. البته این محدودیت را دارد که فقط به همان تعطیلاتی که در تقویم‌شان هست عمل کند و نه دلبخواهی. و این تعطیلات حق طبیعی آن فرد است که بتواند آزادانه فرهنگ خودش را حفظ کند.


حالا فرض کنید که رئیسی به کارمندش چنین اجازه‌ای ندهد، چه می‌شود؟ آن کارمند می‌تواند از رئیسش شکایت کند به دلیل سلب آزادی فردی. به همین سادگی. همین هست که استادم وقتی به من ایمیل می‌فرستد که بیا فلان ساعت جلسه بگذاریم، با خیال راحت می‌گویم: امروز تاسوعاست و من آمادگی حضور در جلسه را ندارم، بگذار برای روزی دیگر. او هم معذرت‌خواهی می‌کند که ببخشید حواسم نبود که چنین روزی تو کار نمی‌کنی.

۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۶ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۴


با کاروان

آهسته آهسته

نجوای شب‌هایی لبالب از غمی لبریز...

باور ندارم تلخی آوازهایم را

-چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود... چه غمی دارم-

باور ندارم غربتم را...


لبریزم از یادی که در اعماق جانم ماند

از کاروانِ مانده بر جا و منی که رفته‌ام از دست...

پندار من این است...


نیویورک - فوریه ۲۰۱۳

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۳


بگو
باور کنند اینها که عاشق را رهایی نیست

زبان گنگ کفترها نشان بی‌صدایی نیست


بگو سجاده‌هاشان را بسوزانند و برخیزند

که هر قد قامتی حتماً اشارات خدایی نیست


دلت را سوخت می‌دانم؛ دل است این چاره دیگر چیست

چه می‌دانند عاقل‌ها که دل چون و چرایی نیست


در این بازار مکاره که دین با دین هماورد است

نمی‌فهمند بعضی‌ها که شیدایی گدایی نیست


انا الحق گفته‌ای شاید که بردارند بر دارت

چه خوف از دار این دنیا که دار آشنایی نیست


تو را بسمل کنند این‌ها به میدان ریای شهر

که راه عاشقی را جز شهادت رهنمایی نیست


تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری

دلت تنگ است می‌دانم مجال هوی و هایی نیست


بیا بنشین که بنشانیم لختی موج غم‌ها را

بخوانیم از لب دریا که غم را انتهایی نیست


ببین دارند آن‌سوتر به گوش عشق می‌خوانند

که ای جان و جهان من، جهانم تا نیایی نیست

نیویورک -- ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۶
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۲

شاعرانه‌های صبح

گفت و گوی آفتاب با پرنده‌ها

عاشقانه‌های آخرین ماه با نسیم و برکه‌ها

روی باز کوچه سوی خندهٔ پیاده‌ها

 که نیستند


ای دریغ

کوچه‌ها چه خالی‌اند و آسمان چه بی‌نصیب


نیویورک -- سپتامبر ۲۰۱۶
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ نیویورک) - فصل ۳۶

آدم اوایل که پا می‌گذارد در این مملکت غریب، همهٔ هم و غمش این می‌شود که گلیمش را از آب بکشد بیرون. بعد که کم‌کم حق آب و گل پیدا کرد، یک سر پیدا می‌کند و هزار سودا. من هم همین طور بودم. مثلنش این که، دوست داشتم ایرانی‌های امریکا را بیشتر بشناسم. فکر می‌کردم که اکثر این‌ها یک مشت نخبه‌اند با کلی مدال المپیاد و افتخار نژاد آریایی (بی‌شوخی می‌گویم) و یک عالمه آدم ادیب دارد این مملکت غربت. همین که فرشچیان هر از گاهی می‌آید این طرف‌ها و خانه‌ای دارد در نیوجرسی و یا شفیعی کدکنی هر چند سال یک بار سری به پرینستون می‌زند یا مهدوی دامغانی نزدیک به سی سال است که در امریکا می‌زید؛ خب یعنی اینجا جای مالی است برای آدم‌های فرهیخته. ولی هر چه گذشت بیشتر یافتم که اینجا آدم‌ها بیشترشان معمولی‌اند مثل همهٔ آدم‌های تهران که حتی نه، مثل همهٔ آدم‌های همین شهرستان‌های کوچکمان. بیشترشان سودای نان دارند و پیشرفت در زندگی. و آن‌ها که سرشان کمی بیشتر به تنشان می‌ارزد آروغی روشنفکری می‌زنند که آقا خدمت به بشریت پس چه و صدها و هزارها دریغ  که در ایران قدر ما را نمی‌دانند. و این وسط خدا پدر آن‌ها را بیامرزد که صادقانه می‌گویند «غم نان کاش بدانی غم نان یعنی چه؟/یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد» البته می‌دانید که مراد از نان اینجا لزوماً تافتون و بربری که نیست. نان اینجا می‌شود نظم، خودروی شیک، لبخند ماسیده بر لب منشی‌های ادارات و فروشنده‌های مغازه‌ها، حقوق سر وقت و برای دانشگاهی‌ها، درک متصدیان دانشگاه از ارزش علم و دانش. داشتم می‌گفتم. ایرانی‌های امریکا، همه‌شان با مدال طلای المپیاد و رتبهٔ‌ تک‌رقمی کنکور نیستند و برخی‌شان به معنی واقعی کلمه سینه‌خیز تا اینجا آمده‌اند؛ سینه‌خیز. مثل آن خانمی که در بخت‌آزمایی گرین‌کارت برنده شده و آمده اینجا ولی نمی‌داند خب حالا که آمدم چه کنم؟ یا آقای پزشکی که سر جو دادن همکارانش در بخت‌آزمایی شرکت کرد و جفتش شش شد و آمد امریکا و ای دل غافل که مدرک پزشکی غیرامریکایی مفتش گران است و شد فروشندهٔ یکی از ابرمغازه‌های امریکایی. که ای وای،‌ من چقدر خوشحالم،‌ از چشام معلومه. نه این که آدم نخبه (به معنای عرفی‌اش) اینجا کم باشد؛ نه. خیلی هستند (مثل تعداد زیاد پژوهشگران سطح یک ایرانی در گوگل) ولی در واقعیت آماری شاید در اقلیت باشند.

ادامه مطلب...
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۳۷ ۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی