شاعرانههای صبح
گفت و گوی آفتاب با پرندهها
عاشقانههای آخرین ماه با نسیم و برکهها
روی باز کوچه سوی خندهٔ پیادهها
که نیستند
ای دریغ
کوچهها چه خالیاند و آسمان چه بینصیب
شاعرانههای صبح
گفت و گوی آفتاب با پرندهها
عاشقانههای آخرین ماه با نسیم و برکهها
روی باز کوچه سوی خندهٔ پیادهها
که نیستند
ای دریغ
کوچهها چه خالیاند و آسمان چه بینصیب
آنگه درخت…
و باران
که خیس شد
دریا که غرق شد وسط موجهای خود
چشمی ستاره ریخت به یک آسمان نگاه
رودی که رفت هراسان به پشت کوه
بر شانههای سنگ که سر میگذاشت خواند
با گریه میسرود غم داغهای خویش
آرام میگریست که هی...
هیش…
هیش…
هیش…
دل مانده است در این حال ناگهان
جان در میانهٔ بغض و سرود اشک
گیرم که کوچه هم شده پاسوز پنجره
گیرم شمرده است قدمهای لال را
آخر چگونه شد که نشد باد همنفس؟
-- ممکن ندیدهایم همیشه محال را--
آنگه درخت…
که دریا..
ستارهها..
رودی که گریه کرد…
و باران…
دوبارهها…
توی سرویس دانشگاه نشستهام. یک ون فورد با حداکثر ۱۴ نفر سرنشین. کنارم دو خانم نشستهاند؛ هر دو امریکایی. دارم از روی کیندل شعر میخوانم. خانم کناری به هیجان آمده داد میزند: «این دیوونگیه» انگاری عکسالعملش هست به برنامهٔ رادیویی که توی خودرو پخش میشود. حواسم میرود سمت رادیو. خانمی تلفنی با دو مجری (یک خانم و یک آقا) صحبت میکند. میگوید که زنی با انگلیسی دست و پا شکسته بهش زنگ زده. گفته اهل جایی است به اسم تایلند و از شوهرش (شوهر خانمی که پشت تلفن صحبت میکند) باردار است. اسمش هم فلان است. دو مجری میگویند صبر کن؛ الان به شوهرت زنگ میزنیم. حالا شوهر پشت خط است. مجری میگوید: «آقای فلانی ما از شرکت گل و گیاه … به شما زنگ میزنیم. شرکت ما نوپا است و برای جذب مشتری به برخی از افراد با قرعهکشی هدیه میدهد. شما برندهٔ ۱۰۰ شاخه گل سرخ شدهاید.» مرد تعجب میکند «یعنی چه؟ من گل نمیخواهم» در جواب: «نگران نباشید آقا. کاملاً رایگان. ولی باید نشانی عزیزترین فرد زندگیتان را بدهید تا از طرف شما به او بفرستیم.» مرد میگوید: «بفرستید برای خانم …». اسم همان خانم تایلندی را میگوید. مجری از رابطهشان میپرسد و بعد این که روی دسته گل پیام عاشقانه چه بنویسند؟ مرد از سفر کاریاش به تایلند میگوید و آغاز یک رابطه و بعدش پیامی را پیشنهاد میدهد. وسط حرفهای مرد، یک دفعه مجری دوم میآید وسط که آقا تو رودست خوردی و الان صدایت در رادیو پخش میشود و زنت هم صدایت را دارد میشنود. بعد عصبانی شدن مرد که شما حق ندارید که فلان و آن دو مجری که یعنی چی حق نداریم مرد خائن و حقهباز؟ که کار برنامهٔ ما پیدا کردن افرادی است که به شریک زندگیشان خیانت میکنند. و از این جور حرفها. و دو خانم کناریام که بلند بلند دارند به ازای هر جملهای که از رادیو میشنوند از خودشان تحلیل افاضه میکنند.
فردایش که سوار سرویس میشوم. دوباره همان برنامه است. این دفعه آقایی اهل دومینیکن که شاکی است که رفته خانهٔ دوستدخترش و بو برده که دوست دخترش شوهر دارد. دوباره همان قصهٔ ۱۰۰ شاخهٔ گل و زن که نشانی شوهرش را میدهد. و بعد دوباره دعوا. (و البته بماند که این اتفاق مرا مشکوک کرده به ساختگی بودن ماجرا ولی رانندهٔ سرویس میگوید که واقعی است.) روز سوم هم همین برنامه. این بار مردی زنگ زده که مرد دیگری با دوست دخترش رابطه دارد. و همان داستان. البته این بار مردی که متهم به خیانت شده ادعا میکند که دوستدخترش (یعنی دوست دختر آن یکی که دوست دختر این یکی هم از قضا هست) چنین چیزی نگفته و آخر ماجرا میگوید بیخیال دوستدخترش (یعنی دوستدختر آن یکی) میشود و اتهام خیانت میرود سمت دوستدختر این یکی و آن یکی.
هر سه روز گوش همهٔ مسافران سرویس دانشگاه تیز این برنامهٔ رادیویی است. بلند میخندند و سریع واکنشهای هیجانی میدهند. و این یعنی که برنامه جذب مخاطب کرده. برنامهای با شعاری قشنگ به اسم رو کردن دست خائنین به شریکهای زندگی. و این داستانها، قصههایی است تکراری در این جامعه. [و شاید سینماگران ایرانی که از هالیوود سیاهمشق میکنند بیتقصیر باشند که این همه فیلمهایشان در موضوع خیانت است]
عکست که حک شده در قلب خستهام
یادت که خیس میگذرد گونههام را
دل، سنگ نیست که از سوز دوریات
دم برنیاورد
از بغض نشکند
باران که میگرفت اگر دل گرفته بود
یاد تو بود و عطر تو را باد برده بود
باران و باد خاطرهٔ دوری تواَند
نیویورک -- آوریل ۲۰۱۳
در جاری زمانه اگر نام روشنت
در پشت ابرهای تجاهل ز یاد رفت
در خشکسال بیرمق غفلت زمان
گلهای بینشان جهانم به باد رفت
نام تو در عمیق زمان جلوهگر شده
کو چشم روشنی که تو را جستجو کند
یا در سرود اشک ز باران صبحگاه
یاد تو را به گوش زمان بازگو کند
گوش دلم که کر شده از های و هویها
چشم مرا بدوز به انوار ماهتاب
ای تو امید روز و شبم، آفتاب جان
بر تیرگی غربت دل لحظهای بتاب
گمگشتهام میان هیاهوی روزها
در لحظهها چه حیف که بیهوده زیستم
خود را ز من دریغ مکن آفتاب جان
بیروشنای هستی تو هیچ نیستم
هیچم، که هیچ و پوچ جهان را گرفتهام
پوچم که خالی است دل از ژرف چشمهات
کاری برای این من وامانده کن که دل
چشمانتظار جاذبهٔ حرف چشمهات
ای کاش در حضور تو آرامشی شود
دریای بیقرار دل سوگوار ما
سر دادهٔ حکومت چشمان مست تو
لا یُمکنُ ز مستی چشمت فرار ما
باران تویی، بهار تویی، آسمان تویی
مأوای کوچ هر چه پرستوی عاشقی
ما را بدان پرندهٔ بیبال این سفر
در آسمان ناب فراسوی عاشقی
نیویورک -- تابستان ۲۰۱۶
شاید به درد و داغ خودش خو گرفته است
دریا دلش به تنگی یک جو گرفته است
از بس که زخم باز دلش را رفو نکرد
مرداب شد، هوای دلش بو گرفته است
عمری گذشت ماه من از روزهداریاش
حتی ز چشم برکهٔ شب، رو گرفته است
اما دریغ که دریا به خواب رفت
در این خسوف، بغض هیاهو گرفته است
و این زورق خیال در این راه بیمسیر
بر سنگ ساحلی یله پهلو گرفته است
گیسو بریز بر سر مرداب، ماه من
هر جا دلی گرفته و هر سو گرفته است
دریای چشم من بشود مست دیدنت
در آسمان که ماه من ابرو گرفته است
نیویورک -- تابستان ۲۰۱۶
تمام شهرها و رودها
تمام واژهها، سرودها
تمام کوچههای خسته از عبورها
تو را همیشه یاد میکنند
تمام برگهای زرد بینصیب
که روی دست لخت کوچه باد کردهاند
به یاد تو بهار را
به آرزو نشستهاند
چرا چرا دلم گرفته است
اگر قرار بوده برگ بیقرار
بدون تو ز شاخهٔ خزان بیفتد و به خواب خیس خاکها رود
اگر شکوه رو به نور شاخهها
سقوط را... بهانهٔ خزان شود
بگو که باورم شود
که میرود خزان که باز هم شکوفهای
نصیب دست سبز آسمان شود
دنور، کلرادو - ژوئن ۲۰۱۵
بازنویسی نیویورک - سپتامبر ۲۰۱۶
کاشکی از چشمهایم عاشقی را بشنوی
چشم لال من چگونه بنگرد تا بشنوی؟
باید از باران بخواند چشمها تا لحظهای
تو از آن بالا بیایی با تماشا بشنوی
مثل دریا موج دارد چشم طوفاندیدهام
باید این اسرار را از موج دریا بشنوی
میشود این اشکهای خیس بارانگونه را
ذکر «یا هو»، «ای خدا»، «پروردگارا» بشنوی
گل بگویی بشنوم، باغ گلی روی سرم
من بخوانم چارده خورشید را، تا بشنوی
من فقیرم، بیکسم، تنها تویی فریادرس
کاش عذر بنده را روز مبادا بشنوی
خشت اول، عمر من بوده است، کج، غرق گناه
خشت خشتم را ببینی، تا ثریا بشنوی
بشنوی، اما نبینی، بگذری مانند رود
حرفهای سنگ را -غرق تمنا- بشنوی
از خیابانهای غفلت خستهام، ای کاش تو
آرزوها را نگفته، بشنوی؛ ها! بشنوی
خوب میدانی که شعرم نیز پر رنگ و ریاست
خوب میدانم که میخواهی سراپا بشنوی
پیشنوشت: اصل عکسها بزرگاند ولی در قالب وبلاگ کوچک به نظر میرسند.
قضیهٔ کت و دکمه را که شنیدهاید. کار ماست دیگر. دکمهای داریم و میخواهیم کتی برایش بدوزیم. البته کت را پیشپیش دوخته بودیم ولی قوارهٔ تن نکرده بودیم. قبلتر از خرید خودرو، رفته بودم و کلی هتل در جاهای مختلف شمال شرقی امریکا گرفته بودم (با این توضیح که آنها را میشود تا یک هفته قبل از موعد بدون هزینهٔ اضافی لغو کرد)؛ نیاگارا، نیوهمشیر، مین (به کسر میم) و الی آخر. بعد برای هر کدام، با توجه به این که از کدام مسیر برویم، جاهای مختلف را گرفته بودیم. خلاصه خودرو را که خریدم، برای آخر تابستان بعد از کلی دو دو تا چهار تا، تصمیم گرفتیم که بیخیال نیاگارا، برویم به ایالت خرچنگ، ایالت مین. چرا؟ چون منطقهٔ طبیعی دارد به اسم بوستان ایالتی آکادیا که در نظرسنجیهای سایت تریپادوایزر بهترین منطقهٔ طبیعی-تفریحی امریکا شناخته شده. یعنی کجاست دقیقاً؟ آنجاست دقیقاً؛ آن نوک سمت راست امریکا را بگیرید، پایین دماغ کانادا. هشت ساعت رانندگی یکنفس از نیویورک تا آن بالاها. خب. اول مینشینم و عین مرد همهٔ قرارهای آن هتلهای بیربط را لغو میکنم و فعلاً هم رفتن به نیاگارا را پشت گوش میاندازم. آخر میدانید که. هر کس از ایران از ما میپرسد میگوید: مجسمهٔ آزادی را از نزدیک دیدهاید؟ میگوییم نه. امپایر استیت را رفتید بالا؟ میگوییم نه. سازمان ملل را بازدید کردید؟ میگوییم نه. چرا؟ میگوییم که حوصلهٔ این قرطیبازیها را نداریم و عشق طبیعتیم. خب میپرسد نیاگارا را پس رفتهاید. باز هم میگوییم نه!