صبح اول صبح و تازه یک روز بعد از رسیدن به نیویورک (بعد از سفر دنور) باید بروم برای شروع کارآموزی در گوگل. این بار دیگر حس زیاد خاصی به شروع کردن ندارم. این سومین کارآموزی است و یک جورهایی تکرار باعث بی‌هیجانی شده. باید اول با سرویس دانشگاه از خانه به دانشگاه بروم (شمال برانکس به شمال منهتن) و بعد از آنجا به گوگل (شمال منهتن به جنوب منهتن). خیلی کم صبح زود از سرویس دانشگاه استفاده کرده‌ام و طعم راه‌بندان صبحگاهی نیویورک را خوب نچشیده بودم که چطوری مسیر پانزده دقیقه‌ای بدل به چهل دقیقه می‌شود حتی. روز اول قرار است در محلهٔ چلسی و یک کوچه آن‌طرف‌تر از ساختمان اصلی برویم برای معارفه. ساختمانی است آجری که طبقهٔ‌ همکفش بازاری است سنتی به اسم چلسی‌مارکت. می‌روم طبقهٔ دوم و آنجا اول بسم الله باید بروم بنشینم برای عکس کارمندی. سپس وارد سالنی می‌شوم. دیوارهای آجری داخل سالن با لوله‌های حرارتی توی چشم می‌زنند. دو خانم جوان نشسته‌اند به پذیرهٔ ورودی‌ها. چندین میز دایره‌ای با چهار صندلی و چند کارآموز که از قیافهٔ خیلی‌هاشان پیداست کارآموز کارشناسی‌اند. غیر از یک دختر چینی و هم‌آزمایشگاهی لبنانی‌ام، همه پسرند. هر کسی پشت میزی می‌نشیند. من کنار چند چینی می‌نشینم به این حساب که یکی از این چینی‌ها را در همایش دنور دیده بودم. همه که سر می‌رسند و می‌شویم چیزی حدود ۳۰ نفر تازه متوجه می‌شوم این معارفه هر هفته هست برای جدیدالورودها. یک روز کامل با ارائه از کارمندان گوگل در مورد هدف‌های گوگلی (Googlie) شدن و این که مرامشان چیست و روحشان و فلسفه‌شان و معنویتشان و دینشان -به معنای گوگلی البته-. 

هر کسی می‌آید و افاضه‌ای می‌کند. مثلاً این که اینجا حق ندارید در مورد پروژه‌های گوگل به خارج از گوگل چیزی بگویید. اینجا اجازهٔ غیبت کردن پشت سر همکاران ندارید. اگر سرما خوردید از خانه کار کنید که بقیه مریض نشوند. کسی از داخل ساختمان عکس نیندازد (بی‌عکسی این مطلب هم به این خاطر است). هیچ کس حق ندارد در را برای کس دیگری باز نگه دارد مگر این که کارت گوگلش را ببیند و از این جور مسائل امنیتی. اینجا کلی پویش خودجوش داریم در حمایت زنان، هم‌جنسگراها، سیاه‌پوست‌ها و این جور چیزها. بعد از نهار هم به ما می‌گویند که یکی در میان سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم و هر کسی که می‌بازد بیاید به طرفداری برنده در مرحلهٔ بعد که این نمادی است از این که به جای این که از موفقیت همکارمان ناراحت باشیم، حس حمایت گروهی را شایع کنیم. حالا آن خانم‌های جوان هم هی داد می‌زنند که «گیو فایو»‌ که تحت‌اللفظی‌اش می‌شود -پنج بده- و یعنی‌اش می‌شود «بزن قدش» که کارآموزها یک بزن قدشی کنند و بگویند چقدر خوبیم ما. الحمدلله دخترها در اقلیت‌اند و نیازی به توضیحات توضیح‌المسائلی نیست. بعد به ما جورچین خانه‌بازی (یا همان لگو) می‌دهند که باهاش ایده‌های جدید بسازیم. همه به هم نگاه می‌کنیم. انگار به کارآموزها برخورده که مثل بچه‌های مهد کودک باهاشان برخورد می‌شود ولی ناچاریم مثل زندانی‌ها این کار را کنیم. 


نزدیکی‌های عصر که می‌شود سرپرست‌های کارآموزی می‌آیند سراغ کارآموزها. برای من هم کوزمان می‌آید: جوانی بلغاری که از بس ترکانده در علم، اخیراً از رییس‌جمهور بلغارستان جایزهٔ‌ ویژهٔ علمی دریافت کرده و هم خودش و هم همسرش در گوگل مشغولند. مثل بیشتر اروپای شرقی‌ها آرام و کم‌حرف است. وقتی هم حرف می‌زند باید با طمأنینه گوش بدهی از بس که شمرده شمرده می‌حرفد. وارد ساختمان اصلی گوگل می‌شویم. ساختمانی آجرنما و سیزده طبقه که یک سرش خیابان هشتم (8th avenue) است و یک  سر دیگرش خیابان نهم. حساب کرده‌اند حجم ساختمان از حجم ساختمان بلند صد طبقهٔ امپایر استیت بیشتر است. اکثر طبقات ساختمان از آن گوگل است گرچه بخشی‌اش را حاتم‌بخشی کرده به برخی از مؤسسات علمی. بیرون در اصلی ساختمان یک گوگل بزرگ است که عدل موقع ماه رمضان و به افتخار آزادی هم‌جنس‌گرایی رنگین‌کمانی‌اش کرده‌اند. گفتنی است که مسیر پیاده از مترو تا گوگل هم از کنار دفتر انجمن هم‌جنس‌گراها رد می‌شود و البته دوزاری‌ام می‌افتد که اصلاً اینجا محلهٔ خود اینهاست. یعنی کلاً واس آنهاست. 


طبقهٔ یازدهم بخشیش برای گروه‌های پژوهشی است. هر طبقه دو ورودی اصلی دارد. از طرف خیابان هشتم و از طرف خیابان نهم. در این طبقه از یک طرف که وارد می‌شوی همه چیز به رنگ بهار درآمده. در شیشه‌ای اتاق جلسه‌ها سبز است. دیوارها چمن مصنوعی دارند. بعدش تابستانی می‌شود دکور. بعد کم‌کم همه چیز زرد و سرخ می‌شود و طرح برگ‌ریزان و آخرش همه چیز برفی. چندین اتاق طرح کندو. چند صندلی ماساژور در راهروها. چندین آشپزخانه کوچک با کلی مواد غذایی. و البته چند رستوران در طبقات مختلف. هر رستوران به معنای واقعی رستوران است. یعنی شرکت‌های مختلف غذایی در رقابت کیفیتی با هم هستند و هر کدام غذایی را می‌پزند و می‌دهند به کارمندان. مثلاً جلوی چشمت ماهی را سرخ می‌کنند و بهت می‌دهند. یا بخشی است که انواع قهوه با کیفیت بالا درست می‌کنند. آن طرف‌تر پاستا، یک طرف دیگر آب‌میوهٔ طبیعی جلوی خودت درست می‌کنند و بهت می‌دهند. طرفی دیگر انواع نان و ساندویچ. همین رستوران‌ها هم صبحانه می‌دهند، از نیمرو بگیر تا انواع غذاهای عجیب و غریب. یکی از طبقات شام هم می‌دهد. بعد قیمت این‌ها چقدر؟ مفت! هر کارمند هم فرصت دارد ماهی دو مرتبه (بدون محدودیت نفرات) مهمان با خودش بیاورد. هر وقت هم کارمندی حوصله‌اش از کار سر برود، می‌رود سراغ آشپزخانه‌های کوچک، آن‌جا هم انواع تنقلات هست و نوشیدنی‌ها. اینجا فقط خبری از نوشیدنی‌ الکلی نیست. 


یکی از طبقات سالن بازی دارد، چند میز پینگ‌پنگ، چند فوتبال‌دستی (یا به قولشان فوسبال)، چند بازی رایانه‌ای از میکروهای قدیمی بگیر تا اکس‌باکس‌های جدید، و چند تردمیل. هر کارمند ماهی یک بار می‌تواند وقت ماساژور بگیرد چون چند ماساژور در یکی از طبقات هستند که رایگان خدمات ماساژ می‌دهند. قیمت عضویت در زیپ‌کار (خودروی کرایه‌ای ساعتی)‌ رایگان است --بماند که در شعبهٔ کالیفرنیا که مشکل پارکینگ کم است، خود گوگل به کارمندان خودرو و دوچرخه به صورت رایگان کرایه می‌دهد--. خلاصه یکی از مرام‌های اینها همین است که ما شکمت را پر می‌کنیم خواهشاً عین مرد کار کن. فضا را طوری ساخته‌اند که یک نفر می‌تواند یک سال در شرکت بماند بدون هیچ نیاز اضافه. حمام که دارد، حتی نمازخانه دارد، رستوران هم دارد، وسایل بازی و ورزش و الی ماشاءالله. مورد داشتند در کالیفرنیا که یک بنده خدایی یک سال از شرکت بیرون نزده و توی پارکینگ می‌خوابیده --هوای کالیفرنیای شمالی هیچ وقت زیاد سرد یا زیاد گرم نمی‌شود-- و این طوری الکلی پول اجاره خانه نمی‌داده (گرچه به خاطر تبعات روحی و روانی، شرکت این کار را ممنوع اعلام کرده). 



گروه پردازش زبان نیویورک حدود پانزده پژوهشگر دارد که همه‌شان جزء بهترین‌های رشته‌شان هستند. گروه‌های دیگر هم در همان سالن بزرگ هستند، از گروه یادگیری ماشینی گرفته تا الگوریتم. استادم هم از ماه عسل از جزیرهٔ‌ بالی اندونزی برگشته و شروع به کار کرده در گوگل. هفتهٔ اولمان می‌گذرد به ادامهٔ‌ معارفه. چرا این همه معارفه؟ چون سبک کاری پژوهشی اینها این طوری است که پژوهش باید فاصلهٔ کمی با محصول داشته باشد. هر پژوهشی باید در قالب محصول پیاده‌سازی شود و این یعنی این که برای نوشتن یک برنامهٔ ساده باید کل معیارهای برنامه‌نویسی گوگل را رعایت کنی. همین بایدِ کوچک از کارآموزهای بیچاره از یک ماه تا حتی دو ماه وقت و انرژی می‌گیرد. برای نوشتن دو خط برنامهٔ ساده باید هزار چیز بی‌ربط را بدانی تا بتوانی آن برنامه را بنویسی. برنامه را که تازه تمام می‌کنی، تازه باید سرپرستت و یک نفر دیگر نقدش کنند. ممکن است یک برنامهٔ‌ ساده چند دور نقد و بررسی شود و تازه بعدش شاید امکان ورود به دادگان برنامه‌های گوگل داشته باشد. این معیارهایشان هم خیلی سخت‌گیرانه است. مثلاً اندازهٔ هر خط بیشتر از فلان قدر حرف نباشد، فاصلهٔ اضافی بین کلمات نباشد، نام متغیرها قابل فهم باشد، فلان جور متغیر با حرف کوچک شروع شود و فلان جور دیگر با حرف بزرگ. همهٔ بخش‌های برنامه باید توضیحات اضافه داشته باشد برای دیگران. حتی این که باید از نظر جمله‌نویسی کوتاه ولی قابل فهم باشد. انتهای هر توضیح باید با نقطه به پایان برسد (انگار که فرهنگستان ادب است). اگر تابعی این طوری صدا شود، باید آرگومانش ثابت باشد وگرنه به صورت اشاره‌گر و از این جور جزئیات که فقط کسی که برنامه‌نویسی کرده می‌فهمد چه عرق‌ریزی دارد این قدر تابع مقررات بودن. تازه برنامه‌ات باید طوری باشد که هیچ گونه خللی به دیگر بخش‌های دادگان گوگل نرساند. این قدر این مسألهٔ دقت در برنامه‌نویسی برایشان مهم هست که وقتی که --ببخشید از جسارتم-- می‌نشینی روی کاسهٔ مستراح که قضای حاجت کنی، روی در مستراح همه توصیه‌های برنامه‌نویسی نوشته شده. خلاصه این قدری بود که برای من و طبق گفتهٔ خیلی دیگر از هم‌دوره‌ای‌ها، تجربهٔ کارآموزی در گوگل یکی از دشوارترین دوره‌های پژوهشی است. چون فرصت کم است و پیچیدگی زیاد. مثلاً تازه ماه آخر یاد گرفته‌ام که چطوری می‌شود برنامه‌نویسی گوگلی کرد که باید میز کارم را تحویل بدهم و برگردم دانشگاه. این‌ها به کنار، از این سه ماه، یک ماه و نیم کامل،‌ سرپرست من می‌رود به مرخصی پدرانگی چون تازه فرزنددار شده (طبق سنت بلغاری نام فرزندش چون پسر است و اولین نوهٔ پسری، شده اسم پدرش) و چون که هم خودش و هم همسرش کارمند گوگل هستند، یک مرخصی درست و حسابی گرفته‌اند و کلاً کار را ول کرده و رفته بلغارستان و مرا سپرده به امیلی، دیگر پژوهشگر، که او هم سه هفتهٔ آخر ول کرده رفته عروسی فامیل شوهرش هندی‌اش در هند! خلاصه این که بین دوستان ایرانی‌ به خودم می‌گفتم کارآموز بی‌سرپرست و گاهی بدسرپرست!

حالا گوگل چرا این قدر علاقه دارد کارآموز بیاورد که دو ماه اولش در سردرگمی باشد و یک ماه هم که فرصت کمی است برای انجام کار مفید؟ خودشان می‌گویند دید آینده‌نگرانه اقتضا می‌کند به فکر نسل بعدی پژوهشگران و مهندسان باشیم. خب چه چیزی راحت‌تر از کارآموز گرفتن که هم طرف خودش را درمی‌یابد و هم گوگل وی را می‌آزماید؟ شاهد آن که آخرهای کارآموزی نامه‌ای می‌گیری با این عنوان که اگر نزدیک فارغ‌التحصیلی هستی، می‌توانی بدون تأخیر وارد مصاحبه‌های استخدام شوی (که البته مصاحبه‌های استخدامشان هم عین نکیر و منکر است که باید از قبل کلی خودت را آماده کنی برای سؤال‌های پیچیدهٔ برنامه‌نویسی). آخرها هم خبر شدیم که این دید آینده‌نگرانه موجودیتی به اسم «الفبا» یا alphabet راه انداخته که گوگل می‌شود حرف جی  این الفبای فناوری. این جوری همین فی‌المجلس کلی از پرداخت‌های مالیاتی‌شان کاهش پیدا کرده است (اسمش را بگذارید کلاه شرعی).

همهٔ این‌ها را گفتم که بگویم گوگل با عملش می‌خواهد نشان بدهد که جای افراد --باهوش اگر نگوییم-- بامهارت است. خب، چند نفر ایرانی آنجا بودند؟ گروه پژوهشی قسمت ما دوازده کارآموز دارد: سه امریکایی، سه چینی، پنج ایرانی، یک اسپانیایی، یک روس‌تبار و یک هندی. جمعیتی هم نگاه کنی قابل فهم است که جمعیت چین چند برابر ایران است و وضعیت این طوری است. غیر از من همه از دانشگاه شریف آمده‌اند و هر کدامشان جایی هستند، یکی ام‌آی‌تی، یکی مریلند، یکی ایلینوی و دیگران از جاهای دیگر. دو نفرشان که مذهبی‌اند پسرند و از قبل همدیگر را از همین امریکا می‌شناختیم. تعداد کارمندان پژوهشگر اگر اشتباه نشمرده باشم هفت یا هشت ایرانی! با هر کدامشان که سر صحبت را باز می‌کنی، طلایی، نقره‌ای چیزی از المپیادی ستاند‌ه‌اند و بعدش آمده‌اند ام‌آی‌تی‌ای هاروادری استنفوردی و بعدترش سر از گوگل درآورده‌اند. خانم‌های ایرانی را که سخت می‌شود شناخت. در این حد که وسط‌های کارآموزی از روی فارسی صحبت کردنشان متوجه شدم هم‌وطن‌اند. آنهایی که می‌گویند مگر مشکل مگر دو تار مو است که گیر داده‌اند، بیایند و ببینند که مشکل واقعاً تار مو نیست که در عمل ملت یا محجبه‌اند یا کلاً مثل غربی‌ها (بدون شرح). خلاصه کنم. رییس بخش پژوهشی خانمی است که همسرش ایرانی‌الاصل است (متولد ایران ولی بزرگ‌شدهٔ فرنگ). از بس ایرانی‌ها گندش را درآوردند در فارسی صحبت کردن با هم، قدغن کرده صحبت کردن به غیر از انگلیسی را در فضای کار. یعنی ما مجبوریم با رفیقمان هم انگلیسی صحبت کنیم در فضای کار. خب البته ما کارآموزها که اصلاً به این مسأله توجهی نمی‌کنیم. آخرش هم این شد که یک روز خانمی که همیشه در صندلی کناری من کار می‌کند با لهجه‌ای نخراشیده گفت: «ببخشید». گفتم شما فارسی بلدید؟ به انگلیسی گفت خیلی کم و از قِبل درس زبان فارسی در دانشگاه پنسیلوانیا. زنی عراقی است و رشته‌اش زبان‌شناسی و آمده اینجا تا متون عربی بومی عراق را برچسب زبانی بزند تا گوگل هم در راه رضای خدا از آن استفاده کند. الان که دارم این‌ها را می‌نویسم خیلی بی‌ربط یاد این دو بیت از غزل شاعر جوان معاصر، حسین جنتی، افتادم که گفته: 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تــــو دیــــن دگــری داشته باشد


کارآموزی که تمام می‌شود یک جورهایی خوشحالم از این که تمام شده. برمی‌گردم به دانشگاه و می‌شوم آقای خودم. در تمام این سه ماه فرصت خواندن یک مقاله را هم نداشته‌ام از بس درگیر برنامه‌نویسی بوده‌ام. دلمان هم خوش بوده به ما می‌گفتند کارآموز پژوهشی (یعنی این که پژوهش دیگری را باید برنامه‌نویسی کنیم). 



پی‌نوشت


۱- مطالبی را می‌نویسم به اسم «شرابه‌های سفر». خاطره‌های خیلی کوتاه از زندگی در امریکا. وقت اگر می‌کنید، بخوانیدش.


۲- یک بار سرانگشتی حساب کردم که اگر هر ایرانی ماهی یک کتاب -غیر از کتاب‌هایی مثل کتاب کنکور و آموزشی زبان انگلیسی البته- بخرد به قیمت متوسط ده هزار تومان و مطالعه کند. و دو ماه از سال (مثلاً فروردین و ماه همزمان با ماه رمضان) بی‌خیال مطالعه شود، و سالی ده کتاب بخواند (تو را به خدا اگر می‌گویید چه خبر است مگر سر گنج نشسته‌ایم، از شما می‌پرسم مدل و قیمت گوشی تلفنتان چیست؟ یا این که در ماه چند بار ساندویچ میل می‌فرمایید و قیمتش چقدر است؟). فرض کنید که از ۷۰ میلیون جمعیت ایران، تنها ۲۰ میلیون (یا همان ارتش بیست میلیونی) اهل حداقل ۱۰ کتاب خواندن+خریدن باشد، می‌شود سالی ۲۰۰ میلیون کتاب و البته سالی دو هزار میلیارد تومان گردش مالی (سال ۹۰، ۶۰۰ میلیارد تومان و سال ۹۳، ۱۰۰۰ میلیارد تومان بوده که طبق اخبار بیشتر این فروش‌ها برای کتاب‌های آموزش زبان و کنکور هست! یعنی در عمل از آن ۱۰۰۰ میلیارد تومان، ۲۰۰ میلیاردش هم به کتاب‌های غیردرسی و کمک‌درسی! ممکن است نرسد). حالا فرض کنید که این ۲۰۰ میلیون کتاب بین بیست هزار عنوان اصلی کتاب توزیعی نسبتاً‌ یک‌نواخت داشته باشد. می‌شود چیزی در حد و اندازه‌های ده هزار شمارگان کتاب برای بیست هزار عنوان کتاب در سال (مثلاً سال ۱۳۸۷، ۵۵ هزار عنوان کتاب منتشر شده که البته خیلی‌هایش صرفاً برای آن که در تاریخ یادگار بماند هستند و خیلی دیگرشان کتاب درسی‌اند که در این محاسبات نیستند). خلاصه این که این وسط ۱۰۰ میلیون تومان گردش سالانهٔ مالی از قبل یک عنوان کتاب که کلی آدم می‌توانند از آن نان بخورند، از نویسنده و گرافیست بگیر تا توزیع‌کننده و طراح جلد.

به خاطر خاک‌برسری بودن تلویزیون امریکا، هنوز هم مصرف‌کنندهٔ! تلویزیون ایران هستم. تبلیغات خارجی که جا باز کرده در همه‌جای تلویزیزیون به کنار، این برنامه‌های تحلیلی در مورد وضعیت اسف‌بار علوم انسانی یا کتاب در ایران را هم گاهی دنبال می‌کنم. اخبار را هم همین طور. اینها را بگذاریم کنار، کتاب‌های چاپ دههٔ چهل تا هفتاد چاپ ایران در کتاب‌خانهٔ دانشگاه کلمبیا هست که شمارگان بوده ۱۵۰۰۰ نسخه و کتاب‌های چاپ نود و چهار با شمارگان ۵۰۰ نسخه! این یک فاجعه است. بگذارید هم سوزن و هم جوالدوز را به خودمان بزنیم نه مدیریت فرهنگی نه دولت نه شهرداری نه آموزش و پرورش، ما چقدر خود را ملزم می‌دانیم که درصدی از درآمدمان را صرف کتاب خریدن و درصدی از وقتمان را صرف کتاب خواندن کنیم؟ فکر می‌کنم نیاز هست که به خودمان بیاییم و از این بیهودگی بیرون بیاییم. حرفی که اگر در این جامعهٔ امریکایی بزنی، اکثراً آن را می‌فهمند ولی تا با هم‌وطن‌های ایرانی از این حرف‌ها می‌زنی (مخصوصاً آن‌ها که ایران هستند) شروع می‌کنند از همه ایراد گرفتن و در انتظار اشاره‌ای از عالم غیبند برای تحول (یا شاید در انتظار مهربانی غریبه‌های ناهم‌وطن!). تا جامعه‌ای فکر نکند نمی‌تواند تغییر کند و یکی از تبعات فکر کردن، نوشتن است (قیّدوا العلم) و نوشتن فراغ بال می‌خواهد و دغدغهٔ مالی پیر آدم را درمی‌آورد. تردید ندارم برخی از دغدغه‌مندان به آب‌باریکه‌ای --اگر باشد-- راضی‌اند و چه خوب که این آب‌باریکه بوی یارانهٔ دولتی یا همان نفت ندهد. و البته به شدت بر این باور هستم که آن‌هایی که دستشان به دهانشان می‌رسد، گاهی لازم هست کتابی را که می‌دانند به راحتی می‌شود از کتاب‌خانه‌ها امانت گرفت، بخرند تا کمکی شود به این اقتصاد درمانده. یک جوری اقتصاد مقاومتی است برای خودش (می‌شناسم کسانی را در همین نیویورک که برای کمک به حفظ اندک کتاب‌فروشی‌های سنتی باقیمانده در نیویورک، هیچ‌گاه از سایت آمازون خرید نمی‌کنند در حالی که هم برایشان راحت‌تر است و هم به‌صرفه‌تر).


۳- کتاب معرفی کردن کار خوبی است. پس بگذارید دو کتاب معرفی کنم. هر دو در مورد امریکا و نژادپرستی. یکی امریکای امروز (نامه‌ای از زبان پدر به فرزندش) و دیگری رمانی که چندین جایزه گرفته از جمله جایزهٔ پولیتزر را. اولی را نمی‌دانم ولی دومی ترجمه شده است همین اخیراً. کم پیش می‌آید که کتابی را برای عموم پیشنهاد بدهم، ولی این‌ها را باید به نظرم هر کسی بخواند. هر دو زبانی روان دارند و البته روایتی جانکاه. روایتی از بی‌عدالتی که هنوزاهنوز وجود دارد و ملت دلشان را خوش کرده‌اند به رنگ پوست رئیس‌جمهور. (اگر کتاب‌خوان هستید که دمتان گرم، ولی اگر نیستید بشوید. هر کس کتاب‌خوان شده پشیمان نشده. به جان خودم!)