با ایرانیهای غیرمذهبی بر نخوردهام. آنقدر اینجا قحطالرجال نیست که رفیق گرمابه و گلستان غیرمذهبیها بشوم. خدا را شکر، ازدواج هم اینجور جاها، محدودیت که نیست مصونیت است. ولی کم نشنیدهام ازشان. و حتی کم ندیدهام. مهمانیهایشان را که کم نشنیدهام که چه قصهای است برای خودش. دوستی مذهبی تعریف میکرد که مجبور شده با یک ایرانی مدتی همخانه شود. اولش طی میکند که هر غلطکاری هست بیرون خانه و اینجا حریمها حفظ شود ولی بعضی شبها حضور دختری غریبه راه میرود روی اعصابش. و یا آن که اولش طی میکنند که نجسی را اگر میخورد بخورد ولی بیرون که بار دارد و این خانه را بیخیال. ولی اندکی نمیگذرد که آقای همخانهای از بس پرخوری میکند که تا حد تماس با اورژانس کارش بالا میگیرد و هر چه خورده را بالا میآورد. باز هم شنیدهام از دخترانی که میآیند اینجا و از لامذهبی فقط همین بیحجابیاش را دوست دارند و ارتباط عاطفی. ولی کار به دو هفته نمیکشد که طرفش میگوید که ارتباط عاطفی سیری چند؟ اصلاً میدانی دوستدختر و دوستپسر یعنی چه؟ مگر اصلاً موضوع این فصل از سفرنامچه در مورد این چیزهاست؟ نه به جان خودم. ولی دلم خیلی پر است. دلم پر است که از چیزهایی که میبینم. سخت است حیا در مورد چیزهایی که میبینی و لمس میکنی که چه آفتی شده بر جان جوانان مسلمان وطنت. و این که فقط این وسط متعه اخ و جیز است و دوستدختر و دوستپسری عرف جامعه و ازدواج هم که قربانش بروم شده رؤیای دور از دسترس برای نسل نازکنارنجی ما. از ما گفتن؛ اگر همه فکری به حالش نکنیم، چند سال بعد ایران ما وضعی شبیه به همین شاید پیدا کند.
جرقهٔ این سفر شاید دو سه سال قبل در کالیفرنیا خورد و در دعای کمیل استنفورد. از جوانی که با لبخندی دوستداشتنی کنارم نشست و با ما دعای کمیل خواند. با او سلام کردم و سلام کرد. دعای کمیل را جوانی ایرانی میخواند با قیافهای چند دقیقه قبل از شهادت.ا مادرش همراه با چند نفر از دوستانش مسلمان شده بود و حالا این پسر فرزند آن مادر تازهمسلمان است. بعد از نماز دوزاریام میافتد که جوان کناریام کانادایی است. از خوجههای تانزانیا که جزء مهاجرین هندیای بودند که در دورهای به خاطر فشارهایی که به شیعیان هند آمده، اجدادشان به ینگهٔ افریقا رفتهاند. فضای چندملیتی مسجد کالیفرنیا و دیدن تازهمسلمانها یا پاکستانیهایی که آرزوی قبولی در حوزهٔ علمیهٔ قم را داشتند. بعدش هم که برگشتم نیویورک و خرید خودرو و گاهگاهی رفتن به مسجد لبنانیهای نیوجرسی. مثلاً یکی از متولیان مسجد از اهل سنت مصر بوده و شیعه شده و حالا پای کار مسجدگردانی. و کلی پول جمع کردهاند و کلیسایی قدیمی را خریدهاند و مسجدش کردهاند. یک روز پسرش --که الان خودش استاد دانشگاه هست-- به یکی از دوستان، با ذوق بسیار میگفت که چقدر عشق کرده وقتی دیده که رییسجمهور ایران، آقای روحانی، وسط جلسهٔ هیأت دولت روضهٔ امام حسین خوانده و گریسته و گریانده. قصهٔ کریم، تازه مسلمان دورگهٔ افریقایی-سرخپوست را قبلاً در یکی از خاطرهها گفتهام (مطلب با عنوان کریم؛ یک سرباز). او و دیگر دوستانش از جمله مرد سیاهپوست تازهمسلمانی به اسم ناجی کلی کتاب دینی جمع میکنند و میبرند در زندانهای امریکا بین زندانیها پخش میکنند. و میدانند که این فلکزدهها جرم اصلیشان ندانستن و توسریخور بودن است و نه دزدیدن چند آفتابه و لگن یا توزیع بنگ و افیون. یا از دیوید جوان امریکایی که سیصد سال پیش اجدادش از اسکاتلند آمدهاند امریکا و یکی از اجدادش دورهای کوتاه رییسجمهور امریکا بوده. حالا این بشر در دوران دبیرستان به واسطهٔ یک ایرانی بهایی با قرآن آشنا میشود. بعد کمکم آنقدر جذب قرآن میشود که میرود رشتهٔ ادیان میخواند و حقوق اسلامی. و این اواخر با اهل بیت آشنا شده و خودش را مدام سرزنش میکند که هیهات، هفده سال مسلمان بودم و فاطمه و علی را نمیشناختم. یعنی هفده سال مسلمان بودم و زیارت جامعهٔ کبیره نخواندهام. و آن گونه که خودش میگوید، اول بار که زیارت جامعه را خوانده، از آغاز تا انجام گریسته. و بعدش راهی کربلا شده. و بعدترش دیگر علنی مهر و تسبیح کربلایش ولکنش نیستند ولی باز اسماً شیعه نیست. راست هم میگوید او مسلمان است همانگونه که من نیستم. همانگونه که خیلی از امثال من نیستند. تعریف میکرد در کربلا خانم مسن ایرانی با رژ لبی که کم مانده تا گونهاش بیاید جلو و دماغی عملکرده اول گمان میکند این جوان خوشقد و بالا مجرد است و بعد که میفهمد که نه ایشان مثل اینکه بچه هم دارند، حیفی میگوید از این که ای کاش من دامادی امریکایی مثل تو داشتم. آخر من چه میفهمم که او وسط سرمای زمستان نیویورک که «گر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون»؛ دو ایرانی مذهبی را نگاه داشته توی خیابان که جان مادرتان یک حدیث یا روایت بگویید در مورد حقانیت اهل بیت؟ و دوستان میدانند که برای کسی که علم دین خوانده نباید حرف بیربط و یا حدیث روی هوا بپرانند چون که او اول از سند حدیث میپرسد. آنها طفره میروند و او میگوید که اگر امشب بمیرم و امام زمانم را نشناسم تو مسئولیتش را قبول میکنی؟ یا بگویم از جوانی که یک روزی بیهماهنگیام آمد پشت سرم نماز خواند با دستمال کاهیرنگ دانکینز دونات (یکی از قهوهفروشیهای زنجیرهای معروف) به جای مهر. و بعدش پاپی من که چرا سمع الله لمن حمد را بلند نخواندم و وقتی فهمید ایرانیام گفت: «حالیت خوبا؟ بباخشد!» و این که پدر و مادری فلسطینی و لبنانی دارد و بعدترش از من کتاب حافظ طلب کرد و بعدترترش که خیلی خودمانیتر شدیم گفت که متولد فلسطینی است که الان اسمش اسرائیل است و پدرش سنی بوده و بعدش شیعه شده. و این که خانهٔ پدربزرگش آنجا بوده و دورش محاصره شده و علی ماند و حوضش. بعدترترتر که خودمانیتر شد گفت که چه عشقی کرده از دیدن دستان تسلیمشده و اشکهای مستأصل ملوانان امریکایی در خلیج فارس. و چه دوست داشت که برایش حافظ را به فارسی بخوانم حتی اگر حتی واژهای از آن را نفهمد. یا از علی جوان پاکستانیای که هماهنگکنندهٔ اکثر تجمعات مذهبی نیویورک است و ملت را جمع کرده غروب جمعهای روبروی سفارت نیجریه که داد بزنند «فری، فری زکزاکی؛ شیم شیم نایجریا» و آخرش بیانیه خوانده که تا زمانی که زکزاکی آزاد نشود این تجمع ادامه مییابد و حداقل تا ده هفتهاش را اطلاع دارم که هفت هشت نفر را جمع کرده و دوباره غروب جمعه و سفارت نیجریه و «شیم شیم نایجریا». [و این تفاوتش از زمین است تا آسمان با این که برای یک هموطن متولی کارهای مذهبی میخواهی برای روز قدس تبلیغ کند؛ زل میزند توی چشمت و میگوید برایش دردسر ایجاد میکند و حوصلهٔ دردسر ندارد. و تو چه میدانی که گرینکارت چیست؟.]
بس است یا باید باز هم بگویم از این نمونهها که باعث شد وقتی که یکی از رفقا به من پیام داد که بیا کریسمس برویم شیکاگو به همایش گروه مسلمانان خیلی زیاد تردید نکنم که آخر آدم عاقل توی سرمای زمستان به جای این که برود جای گرم میرود نزدیک مرز کانادا و ته یخبندان؟ یا این که چطور ششصد دلار هزینهٔ ثبتنام همایش به علاوهٔ هزینهٔ رفت و آمد را بدهم. من که مثل رفیقم کارمند ردهبالای یک شرکت معتبر نیستم؛ حقوقم دانشجویی است. البته اولش کلنجار میروم که میشود رفت به همایشی که شهید چمران راهش انداخته بوده و هر سال در لسآنجلس برگزار میشود و لسآنجلس زمستانش عین بهار است و خوب هست و این جور چیزها. و او جواب قاطعی که اگر برویم لسآنجلس همه ایرانی هستند و تجربهٔ آنقدرها جدیدی نیست. پس شد که برویم شیکاگو. دودوتا چهارتایی کردم. دیگر میشود سر همه چیز را هم آورد با هزار دلار. رفیقمان هم کارهای هماهنگی را به من میسپرد. چون میداند که من طوری مسائل را بهینهسازی میکنم که یک قران از آن ارزانتر نشود پیدا کرد. یک خودرو جادار کرایه میکنم برای هشت روز از دو ماه پیشتر. رفتنمان دو شب اتراق در هتلهای بینراهی دارد و برگشتمان یک شب. خود همایش هم چهار روز به صورت فشرده از نماز صبح و دعای عهد است تا نماز عشا و ادعیهٔ مختلف. و من که توی ذهنم انتظار دارم که یکی از سخنرانان در آن همایش برود پشت میکروفن و بگوید که در این هوای سرد که سگ را هم بزنی از خانه بیرون نمیآید، خیلی ممنون که آمدهاید و قدمرنجه فرمودهاید.
بالاخره باید راه بیفتیم. یک روز قبل از کریسمس. شب قبلش دنگم گرفته که حتماً چالش سایت گودریدز برای اتمام پنجاه کتاب را تمام کنم. چهل و نهمیاش فرار از مدرسهٔ زرینکوب است که اواخر شب تمام میشود و خدابیامرزی نثار امام محمد غزالی میکنم و دیگر لجم میگیرد که کتاب کوتاهی پیدا کنم که چهل و نه بشود پنجاه. بگذار درگیر کمیتها نباشم مثلاً (آره ارواح شکمم). صبح زود با حضرت منزل راه میافتیم به سمت نیوجرسی که من خودروی خودم را بخوابانم در پارکینگ خانهٔ رفیق و با رفیق برویم سمت دکان خودرو و بعدش هم بسم الله. به مغازهٔ باجت/ایویس (کرایهٔ خودرو) میرسیم. خانمی پشت دخل است. خفهمان کرده از بس میگوید که خدایا! هشت روز پانصد دلار آن هم زمان کریسمس. چطوری همچین قیمتی گیرتان آمده؟ و من توی دلم غنج میرود که خواهر من! مثل این که شما نسل پاک آریایی را نشناختهای؟ با اعتماد به نفس میگوییم که هر دومان سوارهایم و لذا پول بیمه نمیخواهیم. میگوید خب ولی ۱۳ دلار روزی به ازای رانندهٔ دوم. ۵ دلار روزی برای هزینهٔ امنیت. هزینهٔ چیچی خانم؟ هزینهٔ امنیت دیگر. از یازده سپتامبر به بعد این قانون شرکت ما شده. حالا ماندهایم که الان مثلاً این ۵ دلار آیا هزینهٔ بیمهٔ حضرت ابوالفضل شرکت است که تخم دوزردهٔ امنیتش را زیر چرخهای خودرو بترکاند؟ بیخیال این حرفها. یک سوناتای ۲۰۱۴ سفیدرنگ روبروی در مغازه. و ما هم بسم الله. نوبتی میرانیم. صبح رفیق و عصر من یا برعکس. خانمها هم کاری کردهاند کارستان که مجبور نباشیم برای یک لقمه نهار یا شام علاف رستورانها باشیم با دک و پز و یک ساعت علافیاش. و رفیق ما که قبل از آمدن به بلاد کفر، در بلاد مسلمانی رانده، خوب بلد هست که هم براند و هم پشت فرمان نهار بخورد. و البته در بلاد مسلمانان، اگر مسلمانی به خوب راندن باشد، «یک مسلمان هست و آن هم ارمنیست». و البته خدا پدر این کوروز کنترل را بیامرزد که بهش میگویی عشقم این است که فعلاً با سرعت ۶۵ برانم و خودش میراند و با دکمهٔ مثبت و منفی میتوانی عشقت را بالا و پایین کنی.
همه چیز سفرمان هم دونگی است و نوبتی. حتی این ضبط بیچاره. انگار که قرآن خدا غلط میشود اگر در سکوت برانیم. و من خفه کردهام خود را با چند شعرخوانی و چند موسیقی سنتی که «خدای دل، هاااای». چون که مثلاً روایت داریم که رزق و سرگرمی سفر به شعر است و آواز. ولی این رفیقمان عشق میکند با سخنرانیهای تفسیر قرآن. با این رفیقمان که همسفر میشوی تو گویی که با ناصرخسرو (پس از توبه البته) همسفری. هی میگوید این شهر وسط راه مسجد دارد و آن یکی یک مدرسهٔ اسلامی. که ای بابا! راهمان که طی شد به سخنرانی تفسیر. چهار روز فشرده هم که باید پامنبری باشیم. این یکی را دیگر بیخیال شویم. و خدا را شکر با این رفیقمان تعارف ندارم که هیچ، تعارف معکوس! هم گاهی دارم.
داشتم میگفتم. هوا و هواشناسی یاریمان میکند. و ما هم که «در عصر احتمال به سر میبریم؛ در عصر شک و شاید؛ در عصر پیشبینی وضع هوا» از مهی که میتوانست برفی سهمناک باشد بسی خشنودیم. جاده سریع زیر پایمان عقبعقب میرود و از کنار مزرعهها و دشتها میگذرد. ایالت نیوجرسی که تمام میشود، میرسد نوبت ایالت پنسیلوانیا و بعدش ایالت اوهایو که اتراق اولمان هست در شهری به اسم Sandusky زیر دریاچهٔ بزرگ میشیگان. همان دریاچهای که جدا میکند کانادا را از امریکا. که اگر نبود راهمان بسیار کوتاهتر میشد. راهی که روی کاغذ باید ۸ ساعت بطولد ولی در عمل ۱۲ ساعت میشود و ما خستگیمان را نشان صاحب هتل میدهیم و بعد از خوردن شام همراه با خبر بیست و سی با تأخیر چندساعته آمادهٔ فردای سفر میشویم. روز دوم مقصدمان همان شهر همایش است. شهری به اسم لمبارد نزدیکی شیکاگو. وسط راه رفیقمان مجابمان میکند سری بزنیم به ایالت میشیگان. برویم به شهر ورشکستهٔ دیترویت و از آنجا به شهر دیربورن -موطن فورد و کارخانهاش و البته شهری با بیشترین جمعیت مسلمان و بیشترین جمعیت شیعه- تا از آنجا راهمان را کج کنیم سمت شیکاگو یا همان ایالت ایلینوی.
ادامه دارد…
پینوشت:
۱- حرفهای دو بند اول این متن، تلطیفشدهٔ درد دلی است که امیدوارم زخم زبان نشده باشد.
۲- انشاءالله ادامهٔ مطلب مصور خواهد بود. این مطلب طول و درازتر از آن بود که در یک فصل بگنجد.
۳- گاه گاهی شعری میسازم بیرنگ (هر چند ضعیف). این هم یکیاش:
مثل تمام عشوههای لوس قاجاری
ابرو به هم پیوسته و لبخند تکراری
قلیان به لب، دودی که در اطراف میلولد
یک عکس تار از سوگلی، بانوی درباری
شاعر نشسته خیره بر عکس و خیالاتی
در گفتگو با او، نگاهش غرق بیزاری:
"خانم بیا بیرون از این عکس سیاه و تار
بیرون بیا بنگر که در این لحظه انگاری
اجداد تو، با آن سبیل و هیبت و شوکت
بیرون شدند از قبر با کوپال سرداری
بوی گس و تلخ و سیاه شهر را دربست
بخشش کنند و در ازایش اندکی خواری
خوشحال باش، اجداد تو پرهیبت و بشکوه
هر لحظه با لبخند خود، در عین ناچاری
بوی گس و تلخی دگر را میفروشند و
در دل به فکر عزتاند و صلح اجباری
حالا تمام شهرهامان ترکمانچای است
تهران، وین، لوزان، تمام شهرها…، آری!"
میبندد اینک دفتر عکس قدیمی را:
"خانم برو خوش باش با آن ژست قاجاری!
من هم که باید فکر آب و نان خود باشم
آجر اگر شد نان من، ننگ است بیعاری"