آنگه درخت…
و باران
که خیس شد
دریا که غرق شد وسط موجهای خود
چشمی ستاره ریخت به یک آسمان نگاه
رودی که رفت هراسان به پشت کوه
بر شانههای سنگ که سر میگذاشت خواند
با گریه میسرود غم داغهای خویش
آرام میگریست که هی...
هیش…
هیش…
هیش…
دل مانده است در این حال ناگهان
جان در میانهٔ بغض و سرود اشک
گیرم که کوچه هم شده پاسوز پنجره
گیرم شمرده است قدمهای لال را
آخر چگونه شد که نشد باد همنفس؟
-- ممکن ندیدهایم همیشه محال را--
آنگه درخت…
که دریا..
ستارهها..
رودی که گریه کرد…
و باران…
دوبارهها…
نیویورک -- ۳۱ اوت ۲۰۱۶