بگو باور کنند اینها که عاشق را رهایی نیست
زبان گنگ کفترها نشان بیصدایی نیست
بگو سجادههاشان را بسوزانند و برخیزند
که هر قد قامتی حتماً اشارات خدایی نیست
دلت را سوخت میدانم؛ دل است این چاره دیگر چیست
چه میدانند عاقلها که دل چون و چرایی نیست
در این بازار مکاره که دین با دین هماورد است
نمیفهمند بعضیها که شیدایی گدایی نیست
انا الحق گفتهای شاید که بردارند بر دارت
چه خوف از دار این دنیا که دار آشنایی نیست
تو را بسمل کنند اینها به میدان ریای شهر
که راه عاشقی را جز شهادت رهنمایی نیست
تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری
دلت تنگ است میدانم مجال هوی و هایی نیست
بیا بنشین که بنشانیم لختی موج غمها را
بخوانیم از لب دریا که غم را انتهایی نیست
ببین دارند آنسوتر به گوش عشق میخوانند
که ای جان و جهان من، جهانم تا نیایی نیست
نیویورک -- ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۶
تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری
دلت تنگ است میدانم مجال هوی و هایی نیست
احسنت خیلی خوبه.