با کاروان
آهسته آهسته
نجوای شبهایی لبالب از غمی لبریز...
باور ندارم تلخی آوازهایم را
-چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود... چه غمی دارم-
باور ندارم غربتم را...
لبریزم از یادی که در اعماق جانم ماند
از کاروانِ مانده بر جا و منی که رفتهام از دست...
پندار من این است...
نیویورک - فوریه ۲۰۱۳