محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۵: جین ایر، نوشتهٔ شارلوت برونته

آنا، امیلی و شارلوت برونته، دختران پاتریک برونته کشیش ایرلندی، جزء رازآمیزترین افراد در تاریخ ادبیات کلاسیک هستند. این سه خواهر، عمر طولانی‌ای نداشتند. آنقدر زیبا نبودند که بتوانند ازدواج کنند (به غیر از شارلوت که بیشتر از بقیهٔ خواهرها عمر کرد و یک سال بعد از ازدواج دیرهنگامش مرد)، و مهم‌تر از همه، استعداد عجیبی در نویسندگی داشتند. در دوره‌ای که بدبینی مفرطی نسبت به نویسندگی زن‌ها وجود داشت، این سه خواهر با نام‌های مردانه کتاب‌هایشان را منتشر کردند و بعد از انتشار این کتاب‌ها، بحث‌های بسیاری در مورد واقعی بودن این اسم‌های مردانه در میان منتقدان شکل گرفت. از میان آثار این سه خواهر، دو اثر در ادبیات کلاسیک انگلیس ماندگار شد: «بلندی‌های بادگیر» نوشتهٔ امیلی برونته و «جین ایر»‌ نوشتهٔ شارلوت برونته. هر دوی این کتاب‌ها در فهرست صدتایی «دیلی تلگراف» و «آبزرور» قرار گرفته‌اند و البته بلندی‌های بادگیر در فهرست‌های دیگری همچون فهرست «کتابخانهٔ نروژ» و حتی «سیاههٔ صدتایی» رضا امیرخانی وجود دارد. چندین اقتباس سینمایی و تلویزیونی از داستان جین ایر وجود دارد و از این جهت، این داستان هم‌تراز آثار ادبی بزرگ مانند «بینوایان» است. 



«جین ایر» به صورت روایت اول شخص نوشته شده است. حتی در عنوان کتاب تأکید شده که این کتاب یک زندگی‌نامه یا اتوبیوگرافی است. جین دختری است که پدر و مادرش را در خردسالی از دست می‌دهد و تحت سرپرستی دایی‌اش قرار می‌گیرد. بعد از مرگ زودهنگام دایی‌اش، زن‌دایی او تا مدتی جین را تحمل می‌کند ولی بالاخره تصمیم می‌گیرد جینِ ده‌ساله را به مدرسهٔ دینی مخصوص دختران یتیم بفرستد. این مدرسه زیر نظر مرد مذهبی‌ای به اسم براکلهرست مدیریت می‌شد. براکلهرست مردی خشک و نفرت‌انگیز بود که تنها هدفش تربیت دخترها در راه دین بود و روزگار را بر دانش‌آموزان مدرسه آنقدر سخت کرد که به خاطر بهداشت کم و سوءتغذیه بسیاری از دانش‌آموزان مدرسه جان سپردند. جین بعد از پایان درس و در هجده سالگی، شغلی برای خود دست و پا می‌کند و معلم سرخانهٔ دختری به اسم آدله در عمارت ادوارد راچستر می‌شود. ارتباط عاطفی راچستر و جین، داستان را به اوج می‌رساند و تقریباً ۷۰٪ انتهایی داستان پر از کش و قوس‌های عاطفی جین در مورد زندگی‌اش است. 

اگرچه این داستان، مانند داستان «بلندی‌های بادگیر»، قوت و عمق فکری رمان‌های کلاسیک روس را به هیچ وجه ندارد، دارای نقاط قوتی است که توانسته پس از گذر دهه‌ها، هنوز در میان بزرگ‌ترین آثار داستانی دنیا باقی بماند. روایت داستانی پیچیده اما سلیس طوری است که خیلی سخت بشود کتاب را زمین گذاشت و به فکر ادامه‌اش نبود. با آن که روایت شخص اول معمولاً دارای محدودیت دیدگاهی در شرح داستان است، اما به نویسنده این کمک را کرده که بتواند احساسات قهرمانش را بیان کند. در عین حال، نویسنده به دام توضیح به جای تصویر احساسات بقیهٔ شخصیت‌ها نیفتاده است. به عنوان مثال، به جای آن که مستقیماً بگوید که سنت‌جان خاطرخواه روزاموند اولیور شده است، حالت صورت او را مانند فشار دادن لب‌ها و سرخ شدن صورت بعد از دیدن روزاموند به زیبایی تصویر می‌کند. با وجود وجه عاشقانهٔ داستان، نحوی از محتوای سهل ممتنع در این داستان وجود دارد که باعث زیبایی بیشتر اثر شده است. جین ایر، نمایندهٔ شخصیت مستقل زن انگلیسی و قهرمان زنی است که در دورهٔ مردسالاری قرن نوزدهم، از جنگیدن نمی‌هراسد. حتی وقتی که کودک است حاضر به سر خم کردن مقابل خودخواهی پسردایی‌اش نمی‌شود. 

در این داستان دو گونه از مسیحیت به نمایش گذاشته می‌شود. مسیحیتی که فقط فدا شدن در راه خدا را می‌طلبد، چه از گونهٔ خشنش در شخصیت براکلهرست، یا گونهٔ مهربانانه‌اش در شخصیت هلن یا گونهٔ عقلانی‌اش در شخصیت سنت‌جان. مسیحیت دوم گونه‌ای است که جین ایر برای خود برگزیده است. او نه عشق بدون ازدواج (با ریچاردی که همسرش هنوز زنده است) را می‌پسندد و نه ازدواج بدون عشق (با سنت‌جان) را. از این نظر، این کتاب از «غرور و تعصب» نوشتهٔ «جین آستین» جلوتر است. در مجموع، این داستان هم سرگرم‌کننده است و هم آموزنده. البته همان طور که قبلاً اشاره کردم، در مقابل آثار کلاسیک روس از عمق کمتری برخوردار است.


۲۸ دی ۹۶ ، ۰۸:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۴: پدران و پسران، ایوان تورگنیف

ایوان تورگنیف، هم‌عصر داستایوسکی و تولستوی بوده است ولی هیچ گاه به اندازهٔ آن‌ها مورد استقبال جامعهٔ ادبی روس قرار نگرفت. شاید دلیل اصلی این مسأله، جدا شدن از وطن و زندگی و منش غربی او باشد. در میان همهٔ آثار او، کتاب «پدران و پسران» هم در روسیه و هم در اروپا مورد استقبال فراوان قرار گرفت و آن‌طوری که من جستجو کردم، در بسیاری از فهرست‌های پیشنهادی منتقدان ادبی وجود دارد. 



روایت در «پدران و پسران» برخلاف کتاب‌های کلاسیک به دور از اطناب در توصیفات است. اگرچه در جاهایی از کتاب، مخصوصاً در فصل‌های آغازین، همین ایجاز باعث شده که نویسنده به دام "توضیح به جای تصویر" بیفتد، در مجموع این کتاب خوش‌خوان‌تر از بسیاری از کتاب‌های هم‌عصر خود شده است. بخش مهمی از داستان، برخلاف داستان‌های تولستوی، بر عهدهٔ مکالمه‌هاست و مکالمه‌ها از ضرب‌آهنگ مناسب و جذابی برخوردارند. در عین حال، نحوی از مبالغه در شخصیت‌های اصلی داستان پیدا می‌شود و این باعث می‌شود که آغاز داستان کمی آزاردهنده به نظر برسد. نویسنده به صورت هنرمندانه‌ای، خودش را کنار می‌کشد و به شخصیت‌هایش اجازه می‌دهد که جولان بدهند و در چالش‌های فکری خود داستان را جلو ببرند. خیلی سخت است بشود فهمید نویسنده هم‌فکر با کدام یک از شخصیت‌های داستان است. به نظرم همین نکته باعث شده که این کتاب با وجود برخی از ضعف‌ها در شخصیت‌پردازی و روایت، ماندگار شده است.

از این جا به بعد، ممکن است بخشی از داستان را لو بدهد.

ادامه مطلب...
۲۳ دی ۹۶ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳: نفوس مرده، نوشتهٔ نیکولای گوگول

خیلی‌ها، نیکولای گوگول را آغازگر سبک رئالیسم در داستان‌نویسی روسیه می‌دانند. او به پیشنهاد پوشکین، شاعر هم‌عصر خود، تصمیم می‌گیرد طرح پیشنهادی پوشکین در مورد خرید نفوس مرده را به رمان بلند تبدیل کند. برای نوشتن جلد اول داستان به خارج از روسیه می‌رود تا با تمرکز این کتاب را بنویسد. بالغ بر هشت سال نوشتن جلد اول کتاب طول می‌کشد. او بنا داشته که کتاب را در سه جلد به پایان برساند ولی زندگی زاهدانهٔ افراطی او در پایان عمر باعث شد که این رمان هرگز به پایان نرسد. او بر اثر افراط در روزه از دنیا رفت و هیچ وقت این کتاب را به پایان نرساند. حتی نسخهٔ پایان‌یافتهٔ جلد دوم را سوزاند و فقط بخش‌هایی از پنج فصل اول جلد دوم در دست است. با این وجود پنج فصل نیمه‌تمام جلد دوم خواندنی است. گوگول به طرز هنرمندانه‌ای فضای کلی جامعهٔ روس، ضعف نظام ارباب و رعیتی، سطحی بودن روشنفکران جامعه و فسادخیز بودن نظام اجتماعی را در رمانش به تصویر می‌کشد. همین شده که قله‌های ادبیات داستانی روسیه مانند تورگینف، تولستوی، داستایوسکی و چخوف به شدت تحت تأثیر سبک ادبی گوگول بوده‌اند. گرچه این رمان به صورت نیمه‌تمام باقی ماند و در زمانی نوشته شد که سبک رئالیسم در کودکی خود به سر می‌برد، برای خوانندهٔ معاصر هنوز خواندنی و زیباست. خاصه آن که در این داستان رگه‌های زیرپوستی طنز را می‌شود پیدا کرد. این رمان، مانند بسیاری دیگر از رمان‌های روسی، از نظر مضمون چندلایه است و بسته به سطح توقع و دید خواننده، لذتی متفاوت را به خواننده القا می‌کند. در پایین‌ترین سطح ممکن، یک اثر سرگرم‌کننده است و در سطوح بالاتر تاریخی، اجتماعی و روان‌شناسی قابل واکاوی است.



داستان روایت فضای دیوان‌سالارانه و مزورانه روسیهٔ پس از جنگ با ناپلئون است. در آن زمان، رعیت مانند ملک قابل خرید و فروش بود و اربابان، تعداد زیاد رعیت‌هایشان را مایهٔ فخر و مباهات می‌دانستند. در چنین فضایی، چیچیکوف، شخصیت اصلی داستان، ملک به ملک به اربابان سر می‌زند و از آن‌ها درخواست می‌کند که نفوس (سرف) مرده را به صورت صوری به او بفروشند. چیچیکوف در پی آن بود که با خرید نفوس مرده‌ای که هنوز مرگشان ثبت رسمی نشده بود، از امتیازهای اجتماعی و اقتصادی داشتن رعیت فراوان بهره ببرد. طبق قانون آن زمان در روسیه، به ازای هر رعیت مرد، مقدار تعیین‌شده‌ای وام قابل پرداخت بود و چیچیکوف در پی این بود که از این راه برای به دست آوردن سرمایه‌ای هنگفت استفاده کند. او به هر ملکی که سر می‌زد، با توجه به شخصیت ارباب، طوری حرف می‌زد تا ارباب را راضی کند که رعیت‌های مرده را به او بفروشد. به یکی که شخصیت غرب‌زده‌ای داشت، حرف از ارزش‌های انسانی می‌زند و به پیرزن بیوه‌ای که چند رعیت مرده دارد، پیشنهاد می‌دهد که با فروش نفوس مرده از شر مالیات سالانه نفوس اسماً زنده ولی در عمل مرده خلاص شود. در طی این رفت و آمدها، فضای ارباب رعیتی و روحیهٔ حقیر اربابان روس به شکلی طنزآمیز به تصویر کشیده شده است. طبق اذعان شخصیت اصلی داستان در بخش‌های پایانی جلد دوم، او هیچ راهی برای موفقیت از راه درست نداشت و در پی آن بود که از ضعف قانونی موجود استفاده کند و یک‌شبه راه صدساله را بپیماید. داستان از جایی جذاب می‌شود که یکی از اربابان دندان‌گرد، حاضر به فروش نمی‌شود و قضیهٔ فروش نفوس مرده را لو می‌دهد. در صحنه‌ای از داستان، چند فرد بلندمرتبهٔ حکومتی با هم نشسته‌اند و در مورد این که چیچیکوف چه کسی است، بحث می‌کنند. نکتهٔ طنز این داستان همین جاست که یکی از آن‌ها می‌گوید که چیچیکوف همان ناپلئون است که بعد از جنگ غیبش زده. نویسنده به طرز هنرمندانه‌ای به غفلت جامعهٔ روسیه از ضعف‌های نظام فسادخیزشان اشاره می‌کند. انگار به ذهن این افراد هم خطور نمی‌کرده که چنین فرد کلاهبرداری ممکن است خودی و روس باشد. 


اما نکتهٔ آخر آن که رگه‌هایی از خواست عمومی برای جنبش‌های کمونیستی در این کتاب پیداست. قاعدتاً‌ می‌شد انتظار داشت از جامعه‌ای که از نظام برده‌داری به ستوه آمده، سال‌ها بعد رو به نظام کمونیستی بیاورد.


۲۲ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۲: بازماندهٔ روز، نوشتهٔ کازو ایشی‌گورو

گاهی برخی داستان‌ها طوری نوشته می‌شوند که انگار می‌خواهند رسالت واقعی ادبیات داستانی را به رخ خواننده بکشند. ادبیات داستانی حقیقت زندگی را از نمایی به انسان می‌تواند نشان بدهد که کمتر به آن فکر کرده است. مثال‌های فراوانی در این مورد می‌توان آورد، مثل نمایش پیچیدگی‌های روانی انسان در داستان‌های داستایوسکی، پیچیدگی‌های یک جامعه در داستان‌های اورول، رنج انسان معاصر در نوشته‌های آلبر کامو و رنج نظام برده‌داری در داستان‌های آمریکایی. این کاری است که گاهی از توان سینما هم خارج می‌شود. قدرت سیال خیال در داستان فراتر از آن است که همیشه بشود آن را در قاب تصویر در بند کرد. کازو ایشوگورو، نویسندهٔ ژاپنی‌الاصل اهل انگلستان و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال گذشته، داستان‌هایی از این جنس دارد. گرچه حداقل دو اثر معروفش به فیلم تبدیل شده است ولی بعید می‌دانم آن چه در داستان وجود دارد، کاملاً در فیلم به تصویر کشیده شده باشد.



بازماندهٔ روز، در سال ۱۹۸۹ جایزهٔ من-بوکر را در زمینهٔ داستان دریافت کرد. شاید یکی از دلایل دریافت جایزهٔ نوبل هم همین کتاب باشد. داستان در دههٔ پنجاه میلادی و طی هفت روز اتفاق می‌افتد. البته سیالیت خیال شخصیت اول داستان، ما را به لحظات متفاوتی در دهه‌های بیست و سی میلادی می‌برد. آقای استیونس، سرخدمتکار یک خانهٔ اعیانی در انگلیس، قرار است به سفری چندروزه برود تا بتواند خانم کنتون، همکار سابقش را راضی کند که به کار برگردد. اخیراً صاحب‌خانهٔ انگلیسی خانه را به یک امریکایی فروخته است و آقای استیونس سعی دارد که بتواند رضایت صاحب‌کار جدیدش را به دست بیاورد. طی سفر، مدام به گذشته برمی‌گردد و به اتفاقاتی که در آن خانه افتاده است فکر می‌کند؛ از مذاکرات پنهانی اعیان کشورهای مختلف در مورد سرنوشت جنگ جهانی تا مرگ پدرش و درگیری‌های کاری با خانم کنتون. در نگاه اول، پی‌رنگ داستان خیلی ابتدایی و بدون هیچ خرده‌روایت دیگری است ولی همین جاست که هنر نویسنده نمایان می‌شود. ایشی‌گورو با هنرنمایی توانسته مفاهیم عمیقی همچون تغییر روندهای اجتماعی بعد از جنگ جهانی، سلطهٔ آمریکایی‌ها به عنوان ابرقدرت پس از جنگ، اشتباهات صاحب‌کار قبلی‌اش در مورد حمایت از نازی‌ها و البته (به نظرم از همه مهم‌تر) نادیده گرفتن عشق در زندگی شخصی قهرمان داستان را تشریح کند. این داستان، مانند دیگر داستان ایشی‌گورو (هرگز ترکم مکن)، در پی‌رنگ، ساده ولی در پرداخت، به شدت هنرمندانه است. شاعرانگی اثر بسیار بالاست و در عین حال، زبان داستان ساده و غیرپیچیده است. خودم که داستان را به زبان اصلی خواندم ولی شنیده‌ام نجف دریابندری خیلی هنرمندانه این کتاب را ترجمه کرده است. اگر به دنبال خواندن داستان و لذت بردن فراتر از سرگرمی‌های مبتذل روزمره هستید، این داستان از ایشی‌گورو گزینهٔ مناسبی است.

۱۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱: راه‌آهن زیرزمینی، نوشتهٔ کالسن وایت‌هد

راه‌آهن زیرزمینی نوشتهٔ کالسون وایت‌هد، رمانی است که خیلی خوش‌اقبال بوده. هم در سال ۲۰۱۶ جایزهٔ پولیتزر را برده و هم در سال ۲۰۱۷ جایزهٔ کتاب ملی امریکا را. معمولاً در آمریکا، در سال اول کتاب را با جلد سخت و کاغذ باکیفیت و البته قیمت گران به بازار عرضه می‌کنند. بعد از خوابیدن تب کتاب، همان کتاب با جلد کاغذی و کاغذ کاهی (البته باکیفیت) و قیمت ارزان عرضه می‌شود. این کتاب آنقدر خوش‌اقبال بوده که هنوز نسخهٔ کاغذی‌اش به بازار عرضه نشده است. همان طور که می‌توانستم حدس بزنم، بیشتر توجه به این کتاب به خاطر مضمون آن بوده است. این شاید آفت جایزهٔ پولیتزر باشد که گاهی به کتاب‌هایی روی می‌آورد که آنقدرها از نظر تکنیکی ماندگار نیستند. به نظرم، این کتاب هم شامل این دسته می‌شود. گرچه نباید از حق گذشت که اکثر کتاب‌هایی که جایزهٔ پولیتزر برده‌اند، کتاب‌های خوب و باکیفیت هستند.



داستان به صورت دانای کل در مورد دختری سیاه‌پوست به اسم کورا است. مادربزرگ کورا،‌ آجاری، را از آفریقا به عنوان برده دزدیدند. کورا در یکی از مزارع ایالت جورجیای آمریکا زندگی می‌کرد. مادرش، میبل، تنهایی فرار کرده بود و او را تنها گذاشته بود. و آنطوری که از داستان برمی‌آید، مادرش جزء معدود فراری‌های بوده که هیچ وقت دست کسی به او نرسیده. که اگر می‌رسید شاید مانند یکی از برده‌های مزرعه، زنده زنده در آتش سوزانده می‌شد. اصل داستان از زمانی شروع می‌شود که کایسر، یکی دیگر از برده‌ها، به کورا پیشنهاد می‌دهد که از مسیر راه‌آهن زیرزمینی از ایالت جرجیا فرار کنند و به شمال بروند. در آن زمان، برده‌داری در ایالت‌های شمالی و البته کانادا لغو شده بود و اگر می‌توانستند جان سالم به در ببرند، و البته اگر می‌توانستند خودشان را از گشت‌های برده‌یابی پنهان کنند، می‌توانستند آزاد زندگی کنند. کایسر معتقد بود، کورا فرزند همان مادر خوش‌اقبالی بوده که توانسته از بند بردگی رها شود و همسفر بودنشان خوش‌یمن است.


راه‌آهن زیرزمینی یک اتفاق واقعی است. گروهی از سفیدپوست‌های ضدبرده‌داری از راه‌آهن‌های زیرزمینی متروک به عنوان راه مخفی برای رهاندن برده‌ها استفاده می‌کردند. کایسر از این مسأله خبردار می‌شود و نقشهٔ فرار را می‌کشد. کورا اول سر از کارولینای جنوبی در‌می‌آورد. ایالتی که برده‌ها ظاهراً آزادند ولی نقشه‌هایی برای عقیم کردنشان و البته استفاده از جنازه‌هایشان برای تحقیقات علمی کشیده شده. پس از مدتی اقامت در کارولینای جنوبی، از ترس برده‌یاب‌ها به کارولینای شمالی فرار می‌کند. غافل از آن که در آن ایالت قانونی وجود داشت که هر سیاهی را بی هیچ دلیلی بکشند چون این ایالت فقط برای سفیدها بود. اتفاقاتی می‌افتد که به خاطر لو رفتن داستان، امکان گفتنش نیست. کورا راهی ایالت تنسی می‌شود و بعد از مدتی راهی شمال. جالبی این داستان در روایتی تلخ از سرنوشت محتوم برده‌ها در آمریکا متمدن قرن نوزدهم است. البته از نظر جذابیت داستانی، داستان «دنیای آشنا» نوشتهٔ ادوارد جونز (که آن هم جایزهٔ پولیتزر برده) یا «Homegoing» نوشتهٔ «یا گیاسی» کتاب‌های به مراتب جالب‌تری هستند. ولی این کتاب مطالب تاریخی کم‌تر گفته‌شده‌ای را در مورد سیاهان آمریکا روایت کرده است.


جمله‌ای زیبا از کتاب (ترجمهٔ خودم):

"اگر دوست داری ببینی که کشورمان چگونه است، باید با قطار سفر کنی. به بیرون پنجره نگاه کن و چهرهٔ آمریکا را ببین." این حرف از اولش شوخی بود. توی این راه‌آهن زیرزمینی و بیرون پنجره، همیشه سیاهی و تاریکی بود.




۱۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

چهارده کتاب خوب از توشهٔ سال ۲۰۱۷

خورگی است دیگر. دست خودم نیست. هیچ وقت دست خودم نبوده. هر سفری رفتم، هر جایی از خرمشهر و قم و مشهد گرفته تا شیکاگو و بوستون و سان‌فرانسیسکو، اصلی‌ترین کاری که کرده‌ام سر زدن به کتاب‌فروشی‌ها بوده. این اواخر که شکر خدا دستم بیشتر از قبل به دهانم می‌رسیده، دیگر خون جلوی چشمم را گرفته و قفسهٔ کتاب قبلی را (که پولی بابتش نداده بودم) رها کردم و رفتم پی قفسهٔ بزرگ‌تری (که این یکی را هم مفتی از چنگ یکی از دوستان درآوردم). تازگی‌ها، این قفسه هم دارد جا کم می‌آورد. خلاصه، در سال ۲۰۱۷ عهد کردم خیلی زیاد کتاب بخوانم. صد جلدی شد. البته بعضی‌هایش کتاب کودک بود به خاطر پدرانگی. مثل «حسنی نگو یه دسته گل» که از آغاز تا انجامش به سه دقیقه هم نمی‌رسد. هشتاد و چند تا می‌ماند که اکثراً می‌شد کتاب نامیدشان. خواستم چهارده تای برتر را، به تبرک عدد چهارده، معرفی کنم. شاید در این دورهٔ شبکه‌های اجتماعی که وبلاگ‌ها از کتاب‌خانه‌های عمومی هم مهجورترند، کسی نگاهش بخورد و معرفی‌ام تأثیری داشته باشد. یک توضیح اضافه آن که، بعضی از این کتاب‌ها را به زبان انگلیسی خوانده‌ام. بعضی‌هایشان را می‌دانم که ترجمهٔ‌ فارسی دارند و برخی دیگر را، مخصوصاً آن‌ها که خیلی جدیدند، مطمئن نیستم. لذا نسخه‌ای را که خودم خواندم معرفی می‌کنم. توضیح بیشتر از کتاب‌ها (از جمله ترجمهٔ فارسی) در گودریدز موجود است. باقی بقایتان.

ادامه مطلب...
۱۱ دی ۹۶ ، ۲۱:۱۳ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۵۰

چه کوچه‌ها که خاطرات رفتنم به یادشان نمانده است

چه واژه‌ها سروده و به بادهای خاطرات رفته‌ام سپرده شد

گدارهای پشت سر

مسیرهای رو به رو

هزار دام آرزو

و پای رفتنی که مانده در میان باتلاق زیستن

چه فایده گریستن

که غرق می‌کند مرا و بودن مرا

در این عمیق نیستی

چه فایده، چه فایده، گریستن


 ۲۵ می ۲۰۱۷


۲۵ آذر ۹۶ ، ۰۲:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۹

اگر آغوش تو ای ماه به دریا نرسد

قسم‌ات می‌دهم امروز به فردا نرسد


ترسم آن است نیایی و بخشکد دریا

بوسه‌ات بر لب این ساحل تنها نرسد


جنگل سرخوش از سوسوی صدها شب‌تاب

غرق غفلت بشود، نور به افرا نرسد


تو بیا و قدمی بر سر باران بگذار

حیف باشد که درختی به تماشا نرسد


سیزده شب همه ماه از پی ماه آمده است

به یقین آمدنی هست به حاشا نرسد


چه شبی هست شب چهارده چشم به راه

به بلندای زمانش شب یلدا نرسد


گفته بودی که می‌آیی به همین زودی‌ها

آنقدر زود بیا روز مبادا نرسد


پیر شد رود به رؤیای لبت بر لب خود

مرد مرداب و به فردای تو حتی نرسد


کار هر روز جهان روز مبادا شده است

 قصه آمدن ای کاش به اما نرسد


۰۸ آذر ۹۶ ، ۰۸:۱۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۴: تقلب علمی

اولین کارآموزی‌ای که رفتم سال اول دکتری در کالیفرنیا بود. شاید پرثمرترین کارآموزی من با پیاده‌سازی یک نرم‌افزار تشخیص عبارات اضافی در جملات گفتاری (مثل تبدیل «علی به بازار، آه، به مدرسه رفت» به «علی به مدرسه رفت.».) همان اواسط کارآموزی یک مقاله کوتاه نوشتیم و فرستادیم و قبول شد. بعد از آن کمی تغییرات در نرم‌افزار دادم و بهبود در دقت نهایی نرم‌افزار ایجاد شد. با مربی کارآموزی صحبت کردم و قرار شد آن مقالهٔ اول را تغییر دهم و به شکل طولانی‌تر برای یکی از مجلات معتبر بفرستم. خلاصه؛ مقاله را فرستادیم و یکی از داوران ما را متهم به «تقلب» کرد. آن‌قدری این حرف برایم سنگین بود که تا مدتی نمی‌دانستم باید چه کنم. با استاد راهنمایم که جزء مدیران اصلی آن مجله بود صحبت کردم. او هم قبول کرد مقاله را بخواند. بعد از خواندن مقاله به من گفت که مجلهٔ مورد نظر، سیاستش در انتشار کارهای جدید است نه ارتقای کارهایی که قبلاً منتشر شده است. آن اتهام تقلب هم درست است چون من برخی از جملات مقالهٔ قبلی را با دستکاری حداقلی در مقالهٔ جدید گذاشته بودم (به این کار می‌گویند paraphrasing). آخر سر تصمیم گرفتیم از ارسال مقاله به مجله منصرف شویم و فقط آن قسمتی از مقاله را که جدید بود به صورت کوتاه به همایشی دیگر بفرستیم. فرستادیم و قبول هم شد. به خیر گذشت!

 

صرفاً با گفتن این خاطره خواستم به دوستانی که در مورد اتهام تقلب به مسئولین با مسامحه برخورد می‌کنند یا این که اگر یکی از جناح الف تقلب کند، تقلب جناح ب را به رخ می‌کشند (یا بالعکس)، یادآوری کنم که ما در مسألهٔ تقلب علمی با شرایط پیچیده‌تر از آنی مواجهیم که فکرش را می‌کنیم. حتی اگر نویسنده‌ای بدون خواست قبلی اگر جایی متن را بریده باشد ولی آن را در گیومه نگذارد، یا از جایی متن را بریده باشد و به صاحب اصلی کار ارجاع ندهد و یا حتی به صاحب اصلی کار ارجاع بدهد ولی طوری وانمود کند که آن کار از آن خودش است و یا حتی‌تر! بخشی از کارهای قبلی خودش را بازنشر بدهد و به عنوان کار جدید ارائه بدهد، همه‌اش مصداق تقلب است. صحبت هم در مورد خوب یا بد بودن آن نویسنده نیست؛ صحبت در بی‌اعتباری آن نوشته است. اگر آن نوشته پایان‌نامه باشد، صحبت از بی‌اعتباری آن مدرک. البته اگر عمق تقلب بیشتر از حدی باشد که بشود از آن تعبیر ناآگاهی نویسنده کرد و واقعاً نویسنده از قصد، چنین کاری کرده باشد، قصه جور دیگری است. 

 

 

 

 

پ.ن. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب را بنویسم یا ننویسم. آن هم حرفی که درست موقع انتخابات مطرح شد. آن هم برای کشوری که خیلی از مسئولینش عنوان دکتر را یدک می‌کشند حال آن که در سی و چند سال اخیر یا در جنگ بودند یا مسئولیت‌هایی که قاعدتاً تمام‌وقت است داشتند. حالا چه فرق می‌کند یک دکتر کم‌تر در مملکت باشد یا یک دکتر بیشتر.

 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز

ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست

 


۰۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۷ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۳: شوخی بی‌نهایت


۱- با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چاره‌ای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم. همراهش یک کتاب قطور است. یک کتاب ششصد صفحه‌ای که از قضا جزء پرفروش‌ترین کتاب‌های سال بوده. موضوع کتاب، تاریخچه‌ای از مطالعات در مورد ژن و ژنتیک است.


۲- بعد از کریسمس می‌روم دانشگاه. یکی از هم‌کلاسی‌ها را بعد از مدت‌ها می‌بینم. برخلاف اکثریت آدم‌های اینجا که یا یک آیفون یا یک گوشی پیشرفته دارند، با یک گوشی بلک‌بری خیلی معمولی کار می‌کند که در بهترین حالت می‌تواند پیامک متنی باهاش بفرستد. از او در مورد چند اصطلاح امریکایی کوچه‌بازاری می‌پرسم. جویا می‌شود که دلیل پرسشم چیست. می‌گویم که توی یک رمان تقریباً جدید خوانده‌ام و نتوانستم از فرهنگ لغت‌های موجود معنی‌اش را بفهمم. از آنجا که حرف حرف می‌آورد به او گفتم که کتاب «کم‌عمق‌ها»ی نیکلاس کار را خوانده‌ام؛ کتابی در مورد اثر اینترنت بر روی رفتارها و فعالیت‌های مغز. برایم می‌گوید که از وقتی آن کتاب را خوانده تصمیم گرفته که استفاده‌اش را از فناوری‌های هوشمند تا آنجا که امکان دارد کم کند. در خلال بحث می‌فهمم که این دوست ما در جریان بازار کتاب هست و بسیار هم مطالعه می‌کند. در همین حین چند کتاب به من معرفی می‌کند برای خواندن.


۳- استادم را بعد از مدت‌ها می‌بینم. طبق معمول از وضعیت مهاجران ایرانی بعد قوانین مهاجرتی جدید می‌پرسد. برایش می‌گویم که قانون جدید فقط دو تفاوت اصلی با قانون اولیه دارد. یکی این که کسانی را که قبلاً ویزا گرفته‌اند شامل نمی‌شود و دیگر این که عراق را از این فهرست خارج کرده‌اند. افسوسی می‌خورد و می‌گوید اشتباه بزرگ‌تر همان حمله به عراق بود. می‌گویم که اخیراً بعد از خواندن رمانی امریکایی، حسم این بوده که در آن دوره مردم امریکا زیاد هم بدشان نمی‌آمد از حمله به عراق. اسم رمان را می‌گویم ولی نویسنده‌اش را یادم نمی‌آید. ذوق می‌کند و می‌گوید جانتان فرانزن را می‌گویی؟ راستی فلان کتابش را خوانده‌ای؟ (حدوداً ۵۰۰ صفحه). از کتابی که تو خواندی (حدوداً ۷۰۰ صفحه) خیلی بهتر است. البته کتاب جدیدترش (حدوداً ۶۰۰ صفحه) به اندازهٔ آن قبلی‌ها خوب نیست. توضیح می‌دهم که دلیل انتخاب آن کتاب این بود که این کتاب معروف است به واقعی نشان دادن وضعیت جامعهٔ آمریکا. ذوق می‌کند و می‌گوید که اگر واقعاً می‌خواهی این را توی رمان بخوانی، برو کتاب «شوخی بی‌نهایت» را بخوان. صفحهٔ ویکی‌پدیا رمان را برایم باز می‌کند. یک کتاب ۱۰۰۰ صفحه‌ای ناقابل. می‌گوید زمانی که استاد ام‌آی‌تی بوده و رفته فرصت مطالعاتی، موقع فرصت مطالعاتی آن رمان را خوانده.


۴- اینهایی که گفتم صرفاً مشت نمونهٔ خروار است. بعضی وقت‌ها تصور می‌کنم امریکایی که می‌بینم (یا حداقل بگویم نیویورکی که می‌بینم) که همیشه توی واگن‌های مترو دو سه نفری هستند که کتاب به دست باشند (آن‌هایی که کیندل یا کتاب‌خوان الکترونیکی دارند بماند) قبلاً چگونه بوده است؟ آخر می‌گویند نرخ مطالعه در امریکا بعد از آمدن اینترنت به شدت افت کرده است. اگر افت مطالعه این است، اوجش چه بوده؟ 




پی‌نوشت

حالا ذهنم مقایسه می‌کند با ایران. کاری به عامهٔ مردم ندارم که شاید هزار بهانه وجود داشته باشد مثل در دسترس نبودن کتاب و گرانی کتاب و از این جور چیزها. اما دوستان مذهبی! دوستان مذهبی زیادی دیده‌ام که حاضرند یک ساعت از فضایل رهبر بگویند که اینقدر مطالعه می‌کند، فلان کتاب را دوست داشته، فلان کتاب را چند بار خوانده و یا فلانی رفته کتاب به رهبر هدیه بدهد، فهمیده رهبر کتاب را همان اوایل انتشار خوانده است. خب، ازشان یکی بپرسد از فضل پدر تو را چه حاصل؟ ای آقا؛ ما هزار تا کار داریم، بیکار نیستیم که کتاب بخوانیم. یک جورهایی که انگار رهبر مملکت بیکار است که این قدر مطالعه می‌کند. بعد می‌بینی که گاهی می‌نشینند فلان سریال زپرتی صدا و سیما را می‌بینند و در لحظه، در شبکه‌های اجتماعی به ارواح طیبهٔ سازندگان و بانیان فیلم فحش می‌نثارند که عجب فیلم مزخرفی. انگاری که مقام شامخ نقد را به عهدهٔ این‌ها گذاشته‌اند. حالا اگر بخواهند یک کتاب دویست صفحه‌ای بخوانند، وقت گرامی‌شان تلف می‌شود. بعد هم لابد توی دلشان انتظار دارند که وضعیت فرهنگی کشور خوب بشود.  


«یک لشکر فرهنگی، یک جبههٔ فرهنگی، حمله کرده به انقلاب و به نظام جمهوری اسلامی؛ یک عدّه هم جانانه دارند از آن دفاع می‌کنند، جانانه دفاع می‌کنند؛ همین کتاب‌ها، همین نوشته‌ها. علّت اینکه می‌بینید من این‌قدر به شاعر انقلاب و به نویسندهٔ انقلاب ارادت دارم و قلباً علاقه دارم، علّتش این است؛ چون می‌بینم اینها دارند چه‌کار می‌کنند، چون می‌بینم در مقابلشان چه کسی ایستاده و چه کسانی ایستاده‌اند و چه‌کار دارند میکنند، این را من دارم می‌بینم؛ و می‌بینم که یک عدّه‌ای سینه‌چاک ایستاده‌اند.»

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۰ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی