در جاری زمانه اگر نام روشنت
در پشت ابرهای تجاهل ز یاد رفت
در خشکسال بیرمق غفلت زمان
گلهای بینشان جهانم به باد رفت
نام تو در عمیق زمان جلوهگر شده
کو چشم روشنی که تو را جستجو کند
یا در سرود اشک ز باران صبحگاه
یاد تو را به گوش زمان بازگو کند
گوش دلم که کر شده از های و هویها
چشم مرا بدوز به انوار ماهتاب
ای تو امید روز و شبم، آفتاب جان
بر تیرگی غربت دل لحظهای بتاب
گمگشتهام میان هیاهوی روزها
در لحظهها چه حیف که بیهوده زیستم
خود را ز من دریغ مکن آفتاب جان
بیروشنای هستی تو هیچ نیستم
هیچم، که هیچ و پوچ جهان را گرفتهام
پوچم که خالی است دل از ژرف چشمهات
کاری برای این من وامانده کن که دل
چشمانتظار جاذبهٔ حرف چشمهات
ای کاش در حضور تو آرامشی شود
دریای بیقرار دل سوگوار ما
سر دادهٔ حکومت چشمان مست تو
لا یُمکنُ ز مستی چشمت فرار ما
باران تویی، بهار تویی، آسمان تویی
مأوای کوچ هر چه پرستوی عاشقی
ما را بدان پرندهٔ بیبال این سفر
در آسمان ناب فراسوی عاشقی
نیویورک -- تابستان ۲۰۱۶
این شعرتون تو سبکی هست که دوست دارم. بسیار خوب بود.
خود را ز من دریغ مکن (ای) آفتاب جان
بیروشنای هستی تو هیچ نیستم