این دومین رمانی است که از سینا دادخواه میخوانم. «یوسفآباد خیابان سی و سوم» خیلی در زمان خودش صدا کرده بود ولی آن طور که از هفت سال پیش خاطرم مانده، من از «ایرانی نبودنش» زیاد خوشم نیامد. حس میکردم با آدمهایی مواجهم که رونوشت شخصیتهای همینگوی و سلینجر هستند تا آدمهایی که در خیابانهای تهران میدیدم و میشناختم. «شاهراه» اما این مشکل را ندارد. خوب روایت شده است. در جملهنویسی و روانگویی دقت کافی شده است. در نمادسازی و استعارهپردازی افراط نشده و خیلی جاها جملات معترضهٔ نویسنده لذتبخش است. داستان از زبان راوی جوانی است که خاطرات نوجوانیاش در دههٔ هفتاد شمسی تهران در شهرک اکباتان و سپس در امیرآباد را روایت میکند. داستان در مورد طبقهٔ متوسط تهرانی است که میتوانند خانهٔ اکباتان را اجاره بدهند و خانهای در امیرآباد بخرند که به مطب پزشک نزدیکتر باشند. به قول خود راوی، کمشماران گاهی کمفروغ گاهی پرفروغ. با وجودی که از این طبقه نبودهام، به نظرم توصیفات نویسنده کاری کرد که بتوانم با آنها همذاتپنداری کنم. نویسنده سعی کرده جزئیات بسیاری از حافظهٔ جمعی نسل متولد دههٔ شصت بیرون بکشد. مثلاً برداشتن سیگار ویرا، سرمربی ایران در بازی معروف ایران و استرالیا. یا دادگاه کرباسچی. یا ۱۶ آذر ۱۳۸۳ در دانشگاه تهران. و چیزهای دیگر.
آن چیزی توی ذوق میزند شتاب روایت در پایان داستان است. نویسنده با طمأنینه دههٔ هفتاد را روایت کرده است اما یکدفعه به سرعت از اوایل دههٔ هشتاد میگذرد. کنایهپراکنی نویسنده در مورد دورهٔ اصلاحات و بعد دورهٔ احمدینژاد اصلاً با کلیت داستان همراه نیست و گوییا از بیرون از داستان آمده است و در نهایت به جز چند تکهپرانی مبتذل سیاسی ختم نمیشود.
و اما بعد، برای منی که به دلایل زیاد سالهاست ایران را از نزدیک ندیدهام، خواندن این کتاب ترکیبی نامأنوس بود از لذت و درد. نوستالژی هم لذت دارد هم درد.
پینوشت آن که به کالیفرنیا برگشتهام. اولین سر زدن به کتابخانهٔ عمومی سانیویل و دیدن دو قفسه کتاب فارسی که اکثرشان رمانهای اخیر فارسی عمدتاً از انتشارات معروف روشنفکری مثل چشمه و نگاه هستند. فعلاً و پس از مدت طولانی انگلیسیخوانی، کمی برگردم به زبان مادری.