این مطلب را حدوداً سه سال پیش، همان موقعی که کتاب را خواندم، نوشتم و به دلایلی توفیق انتشارش تا حال نبود.
از «عشق روی پیادهرو» تا نشر «عشق و چیزهای دیگر» حدوداً بیست سال گذشته شده است. در طول این بیست سال مصطفی مستور همیشه به عنوان نویسندهای پرمخاطب در عرصهٔ ادبیات داستانی فارسی شناخته شده است؛ چه در «روی ماه خداوند را ببوس» که با طرز نگاه معنوی نویسنده مواجه میشویم و چه در کارهایی مانند «چند روایت معتبر» یا «حکایتی عشقی بیقاف بیشین بینقطه» که روایتهایی عاشقانه را در قالب داستانهایی کوتاه میخوانیم. داستانهای مصطفی مستور در بلندترین حالت خود در حد و اندازهٔ «نوولا» هستند و به همین خاطر تقریباً مفاهیمی مانند خردهداستان و شخصیتهای حاشیهای کمتر در اثرهای او به چشم میخورد. جهانی که مستور در اکثر داستانهایش میسازد جهانی انتزاعی است که شخصیتهای آن صورتی مبالغهآمیز از حالات درونی انسان، مخصوصاً حالت عاشقانه، هستند. مستور، همانگونه که مصاحبههایش گفته است، جهان را روشن نمیبیند و لذا به نظر میرسد در داستانهایش به عشقی پناه میآورد که خود میداند آن عشق نیز، با وصال، انسان را در تیرگی دنیا بیشتر از قبل غرق میکند.
از نظر نگارندهٔ این سطور، نوشتههای مصطفی مستور طوری است که مخاطبانش را به سه دستهٔ کلی تقسیم میکند. دستهٔ اول کسانی هستند که با دیدن نام او بر روی جلد کتاب آن را میخوانند و فارغ از آن که آیا مستور جهان داستانی تازهای را نسبت به کارهای قبلیاش عرضه کرده است یا خیر، از کارهایش لذت میبرند. دستهٔ دوم کسانی هستند که باز هم کتاب مستور را میخوانند و او را متهم به تکرار و رونوشت کارهای اول علاوه بر سادهانگاری ادبیات و سادهنویسی یا در مفهوم کلیاش عامهپسندنویسی میکنند. دستهٔ سوم هم البته کسانی هستند که به دلایل مختلف با دیدن نام او بر روی جلد کتاب از خیر خواندن آثارش میگذرند. به نظر میرسد که هر دو دسته از خوانندگان آثار مستور تا حدی حق دارند. مستور قصه نوشتن را خوب بلد است، جملات پیچیدهای نمینویسد که دستوپاگیر جوانان ناآشنا با ادبیات شود، و از مفهوم عام و تقریباً همهشمولِ عشق سخن میگوید. او عشق را تا حد زیادی از جنبهٔ اسفلش جدا میکند و در جهان داستانی خود مفاهیمی بدیع را میآفریند که در دنیای واقع کمتر به آن فکر شده است. دقیقاً به همین دلایل دستهٔ دوم خوانندگان آثار مستور هم حق دارند: او همیشه یک حرف را در داستانهای مختلف با کلماتی شبیه و حتی با عباراتی یکسان تکرار میکند، و پنداری خوب نبض بیجان بازار نشر ایران را در دست گرفته است.
از این حرفهای کلی که بگذریم میرسیم به این اثر اخیر مستور. این اثر مانند اثر اخیر نویسنده، «بهترین شکل ممکن»، در خود رگههایی از شگردهای ادبیات پستمدرن مانند راوی نامطمئن و داستان در دل داستان دارد. در این داستانِ مبتنی بر راوی شخص اول دو نوع پایانبندی وجود دارد که البته به ظاهر به مخاطب القا میشود که پایانبندی دوم درست است، اگرچه در صحت پایانبندی اول نیز میشود تأمل کرد. راوی داستان، «هانی یادگاری»، میخواهد گزارشی از بخشی از زندگیاش بدهد. «یادگاری» یادگار جنگ است؛ مانند مستور اهل خوزستان است و هر چیزی را گره به اتفاقی مهم در زمان جنگ میزند:
«من پنج سال بعد از شروع جنگ در اهواز متولد شدم و پانزده سال بعد از جنگ رفتم دانشگاه. نوزده سال و شش ماه بعد از تمام شدن جنگ فارغالتحصیل شدم و دقیقاً نوزده سال و ده ماه و دوازده روز بعد از پذرش قطعنامهٔ ۵۹۸ پرستو را دیدم و عاشقش شدم» (ص ۷)
مانند دیگر داستانهای مستور، نحوهٔ عاشق شدن شخصیت اول داستان تا حدی غیرعادی است. معشوقهاش پرستو بیم از آن دارد که عشق تنها دلیل ازدواج او با هانی باشد و از هانی میخواهد برای ازدواج دلیل دیگری مانند بچهدار شدن یا هر دلیل دیگری که خیلیها برای ازدواج میتراشند بیاورد، اما از نظر هانی برای دلایل دیگر نیازی به عاشق شدن نیست؛ با هر کسی میشود نیازهای غریزی را پاسخ گفت و بچهدار شد.
هانی تختی را در زیرزمین یک خانهٔ قدیمی از پیرمردی به اسم نقره اجاره کرده است. نقره دو دختر دارد که هر دو در خارج از کشور زندگی میکنند، و همسرش زیر درخت افرای حیاط خانه مدفون است. دو دیگر همخانهای هانی، دو جوان به اسم «کریم جوجو» و «سرمه» هستند. هر دو شخصیت هماتاقی هانی شکل مبالغهآمیزی از دنیاگرایی و عارفمسلکی هستند. اما هانی شخصیت اصلی داستان، مانند بسیاری دیگر از شخصیتهای داستانهای مستور از جمله داستانهای کوتاه در «چند روایت معتبر»، جوانی است که میخواهد از درجازدگی جهان کهن که پدرش به آن تعلق دارد جدا شود:
«پدرم خیاط است. منظورم این است فقط پیراهن میدوزد. یعنی اوایل فقط پیراهن میدوخت اما بعد پیشرفت کرد و پیراهن دوخت و وقتی حسابی پیشرفت کرد باز پیراهن دوخت. مغازهٔ خیاطی پدرم پشت سینما اوکسین است. بچه که بودم پدرم دوچرخهٔ رالی انگلیسی سایز بیست و چهار داشت. بعد دوچرخهاش را فروخت و دوچرخهٔ رالی انگلیسی قدیمی سایز بیست و چهار دیگری خرید. دانشگاه که قبول شدم فکر کرد وقتش رسیده که دوچرخهاش را عوض کند، برای همین دوچرخهاش را فروخت و دوچرخهٔ رالی انگلیسی قدیمی سایز بیست و چهار دیگری خرید. حالا سالهاست با همین دوچرخه از خانه میرود خیاطی و از خیاطی برمیگردد خانه… گاهی فکر میکردم انگار جهان، با تمام کیفیات و اجزایش، دارد مثل طوفانی شدید میوزد و پدرم ایستاده است وسط طوفان.» (صص ۱۲-۱۳و ص ۱۴)
شخصیت سرمه، همخانهای عارفمسلک هانی، حرفهای کلی و مبهم میزند و به نوعی القای جهانی پر از پرسش برای هانی میکند حال آن که دیگر همخانهای او، کریم جوجو، همه چیز را در پول و تجارت میبیند و همیشه در حال تغییر روشهای پول درآوردن است. پنداری کریم جوجو شخصیتی نیست که راوی به او زیاد وقعی بنهد و در نهایت، دنیاطلبی او را به نحوی خشن بینتیجه میگذارد. اما نویسنده سعی دارد از دهان دیگر همخانهای داستان یعنی «سرمه» حرفهای فراداستانی را بیرون بکشد:
[سرمه] گفت: «مهمترین و گیجکنندهترین مسأله دربارهٔ جهان این نیست که چرا جهان و قوانین فیزیکی اون اینقدر زیبا و منظم و حیرتآورند، مهمترین مسأله درباره جهان اینه که اصولاً چرا جهان وجود داره.» (ص ۶۲)
دیگر شخصیتی که در این داستان بلندِ کوتاه قرار است حرفهای کلی بزند تا مضمون اصلی داستان را خلق کند، مادربزرگ هانی است که در داستان حضورش تنها از نقل قولهای هانی دریافت میشود. از نظر مادربزرگ هانی، «هر آدمی که روی زمین را میرود از عشق یک مرد و یک زن به وجود آمده است، حتی اگر این عشق ده دقیقه طول کشیده باشد.» و به این حساب همهٔ هفت میلیارد ساکن زمین نتیجهٔ عشق هستند. و حال این پرسش پیش میآید که چگونه از عشقی به ظاهر اینقدر زیبا، این همه انسان به وجود آمدهاند که بسیاریشان در سیاهی دنیا و جنگ و بلا گرفتارند؟
در این داستان خردهشخصیتهای دیگری وجود دارند که آنقدر هولهولکی به آنها پرداخته شده است که معلوم نمیشود چرا نویسنده اصلاً آنها را به میانهٔ روایت جا داده است؛ مانند «صدف» دختر سیدیفروشی که با کچل کردن خود، قید رؤیای بازیگری را زده است، «بهاره»، خواهر «بهرام» شاگرد کلاس خصوصی هانی، که در ظاهر جمع نقیضین زیبایی و باهوشی است که البته در پایان داستان معلوم میشود که تنها زیباست و خیلی هم آدم باهوشی نیست، و خود «بهرام»، دانشآموز کمهوشِ کلاس خصوصی.
این داستان، خودآگاه یا ناخودآگاه، تحت تأثیر نیچه است. شاهدش نقلقولهایی که از نیچه در مورد دنیا وجود دارد. این که انسان مانند درختی است که اگر بخواهد به اوج برود باید بیشتر در سیاهیهای زمین ریشه کند. برای نشان دادن چنین مقصودی، نویسنده دست به دو پایان مختلف برای داستان زده است. پایان اول نتیجهای جز آدمکشی ندارد، و پایان دوم دستهای هانی است که تا بیخ در لجن فاضلاب آشپزخانهٔ حاصل از زندگی مشترکش با پرستو میرود. این مفهوم کمابیش در بسیاری از داستانهای مستور وجود داشته است. این که وصل بعد از عشق اساساً کارش گند زدن به جهان رؤیایی عاشق و معشوق است. این که از این جهان سرتاسر سیاهی، حتی از عشق ظاهراً روشنش، جز تیرگی درنمیآید. حالا با «یادگاری» از جنگ بودن هانی، نویسنده سعی در بند کردن این سیاهیها به جبر تاریخی حاصل از جنگ در ایرانِ معاصر داشته است. اما پرسش اصلی آن است که آیا در ساختن یک جهان باورپذیر (فارغ از درست بودن یا درست نبودن مضمون) موفق بوده است یا خیر؟ از نظر نگارندهٔ این سطور، حداقل دو راه ساده برای محک این پرسش وجود دارد. نخست گذر از حجاب زمان اکنون، و دیگر گذر از حجاب فرهنگ بومی. پرسش آنجاست که اگر بیست سال از انتشار این کتاب بگذرد (گذر از اکنون) یا این کتاب برای یک غیرایرانی ناآشنا با جنگ و تاریخ انقلاب اسلامی روایت شود (گذر از فرهنگ بومی)، آیا مخاطب فرضیِ بریده از «اکنون و اینجا» با یک روایت خودبسنده مواجه است یا خیر؟ به نظرم از این جهت، با وجود قصهنویسی ماهرانهٔ نویسنده و رعایت قواعد کلی داستاننویسی، نویسنده در آفرینش جهانی خودبسنده، که بتواند فارغ از آنچه در جهان بیرون اتفاق میافتد خلق فضا کند، موفق نبوده است. البته این حرف به این معنا نیست که این داستانْ خواندنی نیست و ارزش وقت گذاشتن ندارد. بلکه برعکس؛ به نظرم این داستان جزو کارهای موفق ادبیات داستانی فارسی امروز است اما بعید میدانم بتواند ماندگار شود. داستانی که به دام شعار و گیومهنویسی از فلان فیلسوف یا متفکر بیفتد بیآنکه به فکر خلق جهان داستانی باشد (یا به قولی، نشان دادن به جای گفتن)، معمولاً حتی اگر در کوتاهمدت توفیقی داشته باشد، از نعمت ماندگاری بیبهره خواهد ماند.