«اگر ظلم از کفر بدتر باشد، جهل از هر دو بدتر است.»

این کتاب مجموعه جستارهای محمد قائد است در مورد خرده‌فرهنگ‌ها و اختلافات بین خرده‌فرهنگ‌ها و تضادها و سوءتفاهم‌ها. این کتاب به یک معنا پاسخ به پیشنهاد سال گفتگوی تمدن‌های سید محمد خاتمی است و بخشی از مقاله‌ها در بحبوحهٔ جنگ افغانستان و حملات یازده سپتامبر نوشته شده است. او جنگ را صرفاً یک سوءتفاهم نمی‌داند و بخش بزرگی از جنگ و خشونت را در نگاه اقتصادی سودمحورانهٔ دنیا می‌بیند و به همین خاطر سیاستمداران دعوت‌کننده به صلح و گفتگو را متهم به خوش‌بینی می‌کند. کتاب پر است از واقعیت‌های تاریخی که اگر حواس خواننده نباشد یادش می‌رود که اساساً آن واقعیت‌ها چه ربطی به اصل حرف کتاب‌ها دارند. تسلط نویسنده بر تاریخ معاصر، بر آخرین اخبار جراید غیرفارسی‌زبان و پیچیدگی‌های روابط سیاسی ستودنی است. به‌شخصه یادم نمی‌آید مطلبی با این حجم از اطلاعات خوانده باشم. شاید انبوه اطلاعاتی که قائد به مخاطب حقنه می‌کند مخاطب را از داوری از مورد راستی یا ناراستی منطق موجود در جستارها ناتوان نماید؛ منطقی که متواتراً با داوری‌های قاطعانه و جسورانه همراه است. لحن متن در جای‌جایش بسیار صریح است. جاهایی این صراحت رنگ و بوی نفرت نژادی از عرب‌ها دارد و به نظرم اگر قرار بود این جستارها در جهان غرب مثلاً در نیویورکر یا گاردین ترجمه شوند، قاعدتاً ویراستار به برخی از لحن‌ها خرده می‌گرفت. جاهایی نیز تعمیم‌های ناشیانه‌ای یافت می‌شود که با گذر زمان آن تعمیم‌ها دم خروسش پیدا می‌شود. مانند جمع بستن طالبان و القاعده و کلاً نوع تفکر عرب مسلمان. معلوم نیست اگر قائد از تیغ ممیزی ارشاد هراس نداشت چگونه می‌نوشت (مقالاتش در بی‌بی‌سی فارسی گواه آن است که آن مطلب تقریباً چه شکلی بشود). فارغ از همهٔ این مسائل این کتاب بسیار خواندنی است و حداقلش آن است که تلنگری به ذهن‌های قاب‌بندی‌شدهٔ رسانه‌زدهٔ ما بدهد. 

 

در بخش دیگر کتاب، قائد قصد اسطوره‌زدایی از شخصیت‌های محبوب و پرطرفداری چون ادوارد سعید استاد دانشگاه کلمبیا و مؤلف اورینتالیسم (خاورگرایی)، علی شریعتی، میرزادهٔ عشقی و محمد مصدق دارد. او خیلی بی‌رحمانه سعید و شریعتی را  به معنای کوچه‌بازاری‌اش با خاک یکسان می‌کند. به سعید که همیشه غرب را به یک معنای کلی ناوابسته به برههٔ زمانی به خاطر نگاه دون‌نگرانه به عرب سرزنش می‌کند، طعنه می‌زد که در آخر عمر با ممنوعیت کتاب خاطراتش در فلسطین و جهان عرب مواجه شد. اینجاست که قائد گذری به تفاوت فرهنگ شفاعی و مکتوب می‌زند و با تکرار گاف تاریخی صادق خلخالی در یکی از سخنرانی‌هایش می‌خواهد به مخاطب بقبولاند که چگونه امری ساده که از فرهنگ شفاهی به سادگی ستودنی و قابل اعتماد است وقتی پا به فرهنگ مکتوب می‌گذارد، بی‌مایه و گاه خنده‌آور می‌شود. مثال دیگرش نگاه محمدحسین طهرانی در مورد جایگاه زن در جهان اسلام است که یا باید شیر بدهد یا باردار باشد تا به کمال برسد. در مورد شریعتی که گویا او را می‌خواهد با خاک یکسان کند. در این میانه او به مفهوم روشنفکری دینی می‌تازد و مفهوم عقلانیتی را که روشنفکران دینی مطرح می‌کند در ستیز دوگانه با نگاه سنتی‌ها و روشنفکران سکولار می‌بیند و آن را بی‌اصالت می‌بیند.

 

در مورد مصدق با آوردن گزاره‌های تاریخی مستند سعی در بیان این مطلب دارد که مصدق به هیچ وجه تافته‌ای جدابافته از بقیهٔ سپهر سیاست زمانه نبوده است و اشتباهاتی مهلک را دچار شده است (مقایسه کنید با کتاب «جامعه‌شناسی نخبه‌کشی» که مصدق را تافته‌ای جدابافته می‌داند و البته سریال شهرزاد! که مصدق در آن در حد یک ناجی ایران بالا برده شده است). او به آیت‌الله کاشانی می‌تازد و یکی از واقعیت‌های تاریخی‌ای که برای من تازگی داشت آن بود که آیت‌الله کاشانی به سبک علمایی با وجود ریاست مجلس عملاً در مجلس حضور به هم نمی‌رساند. در مورد مصدق نیز اطلاع تاریخی‌ای که برای من تازگی داشت این نکته بود که قبل از ملی شدن نفت سهم ایران از فروش ۵۰٪ بود و بعد از آن نیز تا سال‌ها ۵۰٪. یعنی عملاً کاری بود پرهزینه که در عمل نتیجه‌اش با شعاری که می‌گفتند شباهتی حتی دور نداشت (خیلی بی‌خود یاد همسان‌سازی مصدق با یکی از شخصیت‌های اخیر وزارت خارجهٔ ایران افتادم):

 

«هالهٔ تقدسی که گرد سر اطرافیان مصدق ترسیم کرده‌اند فعلاً‌ جایی برای این پرسش نمی‌گذارد که آیا در این میان کسی بود که به او بگوید تصویرش از جامعه و جهان تا چه حد سست، و برنامهٔ او برای مهندسی اجتماعی - اگر بتوان اسم چنان کارهایی را برنامه گذاشت- تا چه حد غیرعملی است.» (ص ۳۵۸)

 

به نظرم این بریده از کتاب چکیدهٔ حرف قائد در مورد تاریخ روابط خارجی ایران است (که قاعدتاً به اتفاق‌های بعد از انتشار کتاب نیز قابل تعمیم است):


وقتی عباس‌میرزا به روشنی می‌دید تمام دعوا بر سر ولایتعهدی و ادامهٔ سلطنت در این یا آن شاخهٔ خانواده است وگرنه کمتر کسی دغدغهٔ وطن و دین دارد، به عهدنامهٔ ترکمانچای تن داد. از سوی دیگر، حریفان او هر ترفندی برای نابود کردنش را روا می‌دیدند. از این دیدگاه می‌توان گمان کرد چنانچه شرایط ابتدای دههٔ ۱۳۳۰ ده بار دیگر، با توطئهٔ خارجی یا بدون آن، تکرار شود، خرده‌فرهنگ‌های جامعهٔ ایران باز هم ائتلافی ضمنی در برابر یک خرده‌فرهنگ را که احتمال برنده شدن آن وجود  دارد به هر نوع سازشی ترجیح بدهند، حتی اگر به معنی شکست از اجنبی باشد. احساس آخرین فرصت، اصرار بر خواست‌های حداکثر و رسیدن به نتایج حداقل، خصلت جنبش‌های اجتماعی ایران بوده است. این نتیجه‌گیری ممکن است ته‌رنگی از تقدیر تاریخی داشته باشد، اما وقایع و تحولات تاریخی قبلی و بعدی جامعهٔ ایران را که کنار هم بگذاریم، نقطه‌چین‌ها خطی تشکیل می‌دهند که وقایع مرداد ۳۲ روی آن قرار می‌گیرد. شاید دولت نوپای مشروطه در برابر اولتیماتوم سال ۱۲۹۰ روسیه و بریتانیا برای اخراج مورگان شوستر توان مقاومت نداشت و هرآنچه می‌توانست انجام داد، اما در برابر هشدار سال ۱۳۳۱ بریتانیا که این آخرین مذاکرهٔ نفت است، در قضیهٔ بحرین و جزایر سه‌گانه در سال ۱۳۴۹، در توافق‌نامهٔ آزاد کردن گروگان‌های آمریکایی در سال ۱۳۵۹، در برابر پیشنهاد آتش‌بس در سال‌های ۱۳۶۱ و در پذیرش قطعنامهٔ شورای امنیت در ۱۳۶۷ واکنش‌ها بسیار شبیه به هم بوده‌اند: اول حماسه، بعد فاجعه. معرکه بگیرید، وانمود کنید که دارید قدرت‌های بزرگ را به زانو درمی‌آورید؛ رقیبان را به خیانت و دزدی و وطن‌فروشی متهم کنید؛ سطح مطالبات را چنان بالا ببرید که از میان رقیبان کسی نتواند روی دست شما بلند شود. وقتی ناکام شدید و همه به نتایج حداقل تن دادند، به مظلومیتی تاریخی پناه ببرید و جهانخواران را مقصر معرفی کنید.»‌ (صص ۳۵۴-۳۵۵)


خلاصهٔ مطلب آن که خواندن این کتاب لابد به طرفداران نگاه انقلاب اسلامی خوش نمی‌آید. حتی آنانی که نگاهی شبه‌فلسفی به مسائل دارند. کما آن که قائد کل قائلین به تفکر هایدگر را به سخره می‌گیرد (که البته داوری‌اش در مورد میزان محبوبیت حداقلی هایدگر در غرب آن هم به خاطر هانا آرنت  خالی از واقعیت است). به نظرم خواندن چنین کتابی لازم است. برای آن که باب گفتگو باز شود. برای آن که دیدگاه به صیقل نگاه‌های مختلف به واقعیت موجود نزدیک‌تر شود. برای طیف ملی‌گرا نیز این کتاب اصلاً خوشایند نیست. این کتاب «مظفر بقایی» را عصارهٔ نگاه فاشیستی بخشی از جامعه می‌داند و کلیت فرهنگ ایرانی را پر از ضعف‌هایی عمیق می‌بیند که گاه برای خوانندهٔ ایرانی سنگین می‌آید. می‌شود به قائد این تهمت را روا داشت که او نسبت به نگاه دینی به دور از انصاف تاخته است اما بسیاری از ایرادهایی که می‌گیرد حتی اگر فقط بخشی از نیمهٔ‌ لیوان باشد، تا حدی رواست. مانند ایرادی که نسبت به بازی واژه‌ها از سوی متدینین در مورد ربوی بودن یا نبودن وام‌های امروزی در بانک‌ها می‌گیرد.

 

پ.ن.


قبلاً در مورد حراجی کتاب کتاب‌خانه‌های عمومی کالیفرنیا نوشته بودم. خلاصه آن که ملت کتاب‌هایشان را که به هر دلیلی نمی‌خواهند به کتابخانه هدیه می‌دهند و هر فصل کتاب‌خانه در حیاطش حراجی می‌گذارد. قیمت عمدهٔ کتاب‌ها یک یا دو دلار است. کتاب‌های خارجی معمولاً نیم دلار ناقابل. آخر وقت هم هر چه بماند را در یک کیف کاغذی خرید به قیمت ۵ دلار می‌شود خرید.

 

این حراجی خوبی زیاد دارد ولی بدی‌اش زیاد شدن کتاب‌های نخوانده‌شده است. کتاب‌خوان را بدل به کتاب‌خر (آخر خر؟) می‌کند. این بار به همین خاطر با اکراه رفتم. نشان به آن نشان که زیاد کتاب انگلیسی نخریدم. اما برق کتاب‌های فارسی چشمم را ربود. دیوان حافظ و مثنوی معنوی نیم‌دلاری!

 

صاحب قبلی‌اش را از روی نشانه‌های اول کتاب یافتم. همکلاسی یکی از رفقا در یکی از ایالت‌هاست. حتی‌تر آن که در همین کتاب، نویسنده از صاحب کتاب به خاطر بازخوانی متن تشکر هم کرده است! 


در میان کتاب‌ها یک جلد مفاتیح هم بود. آخر چرا مفاتیح را به مسجد شیعیان چند کیلومتر آن‌طرف‌تر نبخشید؟