بیهوده کوشی مرگ!
نامم فراموشیست
در دفتر دل مینویسم باز
تقدیرِِ ناچارست کوچیدن...
یاد و حسابش را
باشد برای بعد!
دوشنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۱۲
منهتن، نیویورک
بیهوده کوشی مرگ!
نامم فراموشیست
در دفتر دل مینویسم باز
تقدیرِِ ناچارست کوچیدن...
یاد و حسابش را
باشد برای بعد!
دوشنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۱۲
منهتن، نیویورک
نه بوی مولانا میریزد و نه قافیههای حافظ. نه پند سعدی نغز است و نه عطر عطار تازه. همین گونه است که دل میگیرد در این غربت هفترنگ بویناک. و این صراحی ناکوک زمانه تو را بدجور گوشمالی میدهد. زمانه خوش دارد تو را بپروراند و پرتاب کند میان خودش، بی که پروازی را حس کرده باشی یا پر گرفته باشی در کویر بیسراب لحظهها.
نمیدانم آیا سراب بود یا نبود. خواب بود یا نبود. هر چه بود، بود و اینک هست آنچه باید باشد. زمانه دلگیر است شاید، شاید.
یک شعر تازه شاید، یک نوای شنیدنی شاید. لحظههای نو به نو ولی نه بوی رودخانهای میدهد که در آن گذر عمر را میشد دید و نه شبهای پرستاره را یادآورند. پس از چه نباید دل نگیرد یا که نمیرد؟
از سراب از آینه از لحظهها بیزار من
میشوم در آینه تکرار در تکرار من
آینه! حرفی بزن با من بگو اسرار را
خواب میبینم در این کابوس یا بیدار من
من که با باران برایت شعر میخواندم چرا
میشوم این گونه ناپیدا ز هر پندار من
گم شدم من گم، میان لحظهها و سوزها
باز باران را سرودن میکنم هر بار من
من شنیدم که زمان با من سر سازش نداشت
ساز ناکوکی شنیدم از دل بیمار من
من منم یا سایهای از رازهای پرتپش؟
گوییا در جنبشم در حرکت پرگار من
این منم آوارهی پرسان و گیج آرزو
در خرابآباد رؤیا زیر هر آوار من
آب... بابا نان ندارد باد ما را میبرد؟
ابر و باد و ماه و خورشید است در پندار، من...
شنبه ۳ نوامبر ۲۰۱۲
عید غدیر خم
منهتن، نیویورک
نه مثل روزهای رفته از یاد و...
نه مثل آسمانی که مرا باور نمیآمد که تنها در همانجا حسرت پرواز باید داشت
نه... اینجا غربتی سرشار دارد مرغ دریایی
اگرچه آسمانش آبی و دریاش هم دریاست
اگرچه کوچههایش گاه تنگ و گاه هم لبریز تنهاییست
ولیکن آسمانش لهجهای ناآشنا دارد
و دریا موجهای مست خود را رایگان از کف نخواهد داد
-نه مثل ساحلی که یادهایم را همانجا بیگمان با موجهایش همنوا خواندم-
و حتی کوچههایش رنگ لبخند قدمهای تو را چون خندههای بردهای در غربت تعطیلی تاریخ میبیند
در این شهر پر از افسون و افسانه،
بدان باران به فکر لحظههای سرد و خیس عابران عور و تنها نیست
برای بارشش از چترهای مانده در انبارها حتی نمیپرسد
و اینجا آسمان آبی، زمین پاک است و دریا همچنان دریا
ولیکن مرغ دریایی پر است از حسرتی سرشار
دلم تنگ است آری تنگ
شبیه کوچههای خاکی آن لحظهها، آن خاطرات دور...
جمعه ۱۲ اکتبر ۲۰۱۲
منهتن، نیویورک
«یک دو سه ... سیزده چارده پونزده... چل و هش، چل و نه، ...، شصت و هف، شصت و هش، شصّ و نه ... فقط یکی مونده... یک نفر دیگه هم لازمه» عمه کاغذ را داشت توی دستهایش تا میکرد که به بابابزرگ میگفت. بابابزرگ استکان چایی را از دهانش دور کرد و گذاشت روی نعلبکی: «دوباره بشمار دختر، شاید اشتباه کرده باشی. هر سال هفتاد تا جور میشد...»
...ناگهانی از تپش
ناگهانی از سرود
ناگهانی از هزار و یک شب و هر آن یکی که بود و غیر از او نبود
ناگهان که نه...
لحظهای که آمدی و قلب من سرود تازۀ تو را به ناگهانی از صدا تپید
من دوباره شعر میشدم، تو ردیف هر چه دیدنی و گفتنی
ناگهان شدی و ناگهان مرا به خواب قصههای عاشقانه بردهای
تو ترانهای برای چشمهای سادهام
تو ستارهای برای آسمان تکستارهام
آرزوی ناگهان من تو بودهای
تو تمام لحظههای خستۀ مرا، سرودهای...
گاه از حادثهای پست دلم میگیرد
از مسیری پر بنبست دلم میگیرد
گاه در همهمۀ یکنفس تنهایی
از همان بغض که نشکست دلم میگیرد
من از این دل که به هر دیدنی ناچیزی
ناگهان دل به همان بست، دلم میگیرد
مثل تاریخ پر از دغدغۀ ویرانی
من از این قصۀ یکدست دلم میگیرد
قصۀ زیستنی که "نفسی آمد و رفت
غصهای بود، غمی هست"، دلم میگیرد
********
پسنوشت ناتمامتر...
برای او که حدید است و فیه بأس شدید
پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرتهای کیف بادکرده را
زیر و رو کنم:
پوشۀ مدارک اداری و گزارش اضافهکار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارتهای دعوت عروسی و عزا
قبضهای آب و برق و غیره و کذا
برگۀ حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامههای طبق قاعده
نامههای رسمی و تعارفی
نامههای مستقیم و محرمانۀ معرفی
برگۀ رسید قسطهای وام
قسطهای تا همیشه ناتمام ...
پس کجاست؟
چند بار
جیبهای پارهپوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیط تاشده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکۀ سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنسهای خانگی ...
پس کجاست؟
یادداشتهای درد جاودانگی؟
قیصر امین پور
نمیشود ننوشت. نمیشود حرف نزد. حتی نمیشود که نخواهی بنویسی. نمیشود که نمیشود حتی اگر کار نشد نداشته باشد. باید راه بروم؟ باید ننویسم؟ باید راهِ نرفته را بنویسم یا راه نرفتهای که رفته را؟ چه مینویسم؟ چه نمینویسم؟ صبح که بیاید تردیدی در فراموشی نیست و شب اگر باشد؛ خاموش و سرد، شاید یادم بماند. غروب باد میآمد؛ صبح که بیاید شاید باد هم نیاید. غروب غروب بود و صبح صبح. باران اگر شاید باید بیاید، اگر شاید. دلم گرفته، عجیبتر از روزهایی که گرفتهتر بود. نمیدانم باران سهم کدام باغچه خواهد شد و آفتاب از کدام مشرقِ نیامده سر خواهد زد. به سرم زده آفتاب را آغوشی باشم و باران را غرق شوم. من فقط میدانم که نمیخواهم و نمیتوانم که بخواهم ننویسم. ای کاش خوابم گرفته باشد و همه چیز خواب باشد. همه چیز؛ رؤیا یا کابوس فرق زیادی ندارد. دلم میخواهد این روح که شاید لجنمال و شاید کدر، به این تن لعنتی هیچ وقت برنگردد. تمام باران را شاید بنویسم. تمام رفتههای نگفتهام را. تمام شانههایم که خوب موی لحظهها را شانه زدند و گریستند تنهاییام را. خوب گوش کن! فراموشی راه دشواریست برای بودن. باید باشم که فراموش کرده باشم یا باشی که فراموشم شده باشد هستی. من بودم و تو هستی. من نیستم و تو هستی. هستی که باشی برایم مثل یک سوهان برای روحی که دارد بازیگوشی میکند. خوب این لحظهها را ندیده بگیر؛ باشد؟ ندیده بگیری شاید درمانی باشد فردا را. فردا را میشود نخوانده، ساده گرفت و هجی کرد. امروز روزِ شبها باشد اگر و دیروز را خوب شانه زده باشم. به باران بگو، صبح که بیاید باز تنها خواهد شد. زیاده حرفی نیست؛ حرفی نبود و حرفی شاید نخواهد بود. نخواهد که خواسته باشم ننوشتن را. من برای تو نوشته شد یا از تو یا با تو... چه فرقی میکند وقتی که من نوشته شدم و تو...
... و هیچ کس هزار و یک شب نگاه بیقرار را
در این توهم سکوت موزیانۀ زمان
نرفت تا که بشنود
حساب کار آسمان به دستهای بیطراوت من و تو خیره مانده است
چه قدر میشود مگر همیشه قصه را دوباره خواند؟
چه قدر ما -من و تو- سادهایم
چه قدر در سواری مسیر بادها پیادهایم
به گوش باش آسمان
که چشمهای من از این همه نیاز بیصداقت زمانه آب هم نمیخورد
بگو به او که هیچ کس
به قدر لحظهای دلش در این تب زمانه تاب هم نمیخورد
24 خرداد 1390