حاضرجوابیاش به نهایت رسیده بود
او در جوار آب، عطش را جواب کرد
... و هیچ کس هزار و یک شب نگاه بیقرار را
در این توهم سکوت موزیانۀ زمان
نرفت تا که بشنود
حساب کار آسمان به دستهای بیطراوت من و تو خیره مانده است
چه قدر میشود مگر همیشه قصه را دوباره خواند؟
چه قدر ما -من و تو- سادهایم
چه قدر در سواری مسیر بادها پیادهایم
به گوش باش آسمان
که چشمهای من از این همه نیاز بیصداقت زمانه آب هم نمیخورد
بگو به او که هیچ کس
به قدر لحظهای دلش در این تب زمانه تاب هم نمیخورد
24 خرداد 1390
این که دیدهای سراب نیست
خواب آب نیست
اشکهای تشنه را دوباره پاک کن، ببین
در کویر خشک ناسپاسی سپاه خصم
جز هجوم کینه، هیچ ابر خواهشی
روی خوش به ما نشان نداده است
24 خرداد 1390
باشد بابا
با من حرف نمیزنی، نزن
لااقل از آن بالای نیزه
بگو تا شام چه قدر مانده
پاهایم دیگر نای رفتن ندارند
22 خرداد 1390
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
برای آن که مینویسندش: «الف سه نقطه»
مبهمی!
مثل آرزو
روشنی!
مثل روشنای صبح صادق نجابت شکوفهها
بازگشت عاشقانۀ پرندهها به سوی تو
ای که هر چه قاصدک شده دوان دوان به جست و جوی تو
تو برای من
ابتدا و انتهای هر چه عاشقانهای
تو یگانهای یگانهای
کاش سجدههای سادۀ دلم
رویش ترانههای صبح را هجی کند
پنجشنبه شب 19 خرداد 1390 (شب آرزوها)
پلهها را
با زانوانی از تردید میرفتم
تا که آسمانم گفت:
همسفر نمیخواهی؟
گفتمش
آری امّا که...؟
آسمان
مکث مرموزی کرد...
تا که خندۀ نجیب تو را
عطر دلفریب تو را
ناگهان چشمهای تو را
عاشقانه خیره شدم
حال با توام ای دوست
در مسیر آسمانی خود
همسفر نمیخواهی؟
30 بهمن 1389
******
پینوشت:
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا...!
سید شهیدان اهل قلم
تقدیم به تو ای خوبْ و به پاسِ مهربانیهایت
ای جاریِ ترنم هستی و روشنی
ای مبهمِ سکوتِ جهان در خیالِ من
اینک شکوهِ چشمِ تو در من ترانهایست
چون گویش لطیفِ گُلی در شمیمِ صبح
□□□
دلتنگم از همیشۀ تنهاییات که باز
طعمِ سرودنی دگر از دل برون شده
شیرینِ من!
از آن زمان که شدی همنوایِ من
عشقت به کامِ این دلِ عاشق، جنون شده
چالوس ـ ششم فرودین 1390
زیباترین شعر
چشمان تو بود
وقتی که ناگهان
در برابر چشمانم سبز شد
چالوس - 2 فروردین 1390
گر رنگ ریا به رسم دنیا بخورد
در قحطی آسمان، زمین جا بخورد
در سردی بازار محبت، ای وای
میترسم از این که عشق سرما بخورد
2 فروردین 1389