پیشنوشت
از نظراتی که در طی این سه فصل دادهاید و لطفی که در حق بنده کردهاید بسیار سپاسگزارم. سعیام بر این است که با توجه به بازخورد نظرات شما فصلهای بعدی را بنویسم تا تحمل خواندن نوشتهها بر شما آسانتر شود. البته نکتهای که بعضی از دوستان گوشزد کردند این بود که به جای پرداختن به اتفاقات به اصل اطلاعات و چکیدهٔ برداشتهایم بپردازم که با همهٔ احترامی که به دوستان قائلم بنده با آنها همنظر نیستم. به نظرم بهتر است اتفاقات را به صورت داستانوار تعریف کنم که خود شما از لابهلای اتفاقات آن اطلاعات مهم را کسب کنید. البته اگر میبینید که خیلی متن نچسب و تحملناپذیر است اشکال از ضعف من در نوشتن است.
دلیل مهمی برای نوشتن این متون دارم. عمده سفرنامههایی که خواندهام از سوی کسانی بوده که مدتی به جایی رفتهاند و از بیرون به اجتماع نگاه کردهاند، یا مسافر بودهاند یا سیاستمدار یا مهمان چندروزه. من قرار است اگر عمری باشد چند سال داخل مجموعهٔ اداری، تحصیلی و کاری غربت کار کنم و به همین خاطر از درون به این مجموعه نگاه میکنم. خودم چنین نگاهی را کمتر دیدهام و میخواهم یک بار هم از این نگاه به این سرزمین بیسر و ته نگاه کنم.
بیا رهتوشه برداریم
سال اول کارشناسی که تمام شد با دوستی رفتیم سراغ یکی از استادها که به ما کار علمی معرفی کند که ما تابستان را بیکار نباشیم. دوستم که اینکاره بود ولی من هنوز برنامهٔ سادهای را نمیتوانستم به راحتی بنویسم و خودم هم از اعتماد به نفس بالای آن روزهایم در عجبم. شبی با هم در حیاط خوابگاهِ داخل علم و صنعت یا همان پارک حسرت معروف نشسته بودیم. نتیجهٔ صحبتهای آرمانگرایانهمان بر این شد که مثل بچهٔ آدم درس بخوانیم و در بهترین دانشگاههای دنیا ادامهٔ تحصیل دهیم و بعدش برگردیم و پلههای علم را پله به پله طی بکشیم و از این حرفهای قشنگ. چرخ روزگار گردید و گردید، کلی اتفاق افتاد تا من بیفتم یک جای دنیا و او هم یک جای دیگرش. من در خیابان مرنینگساید به دنبال سی.سی.ال.اس. بگردم، آن هم سی.سی.ال.اسی که هیچ کسی نمیشناختش. برایم عجیب بود که آن ساختمان بزرگ را واقعاً کسی ندیده. نگهبانی به من گفت که به سمت جنوب بروم و از ورودی خیابان مرنینگساید وارد دانشگاه شوم. از در پشتی که وارد شدم، دانشکدهٔ حقوق به چشمم میآمد و ساختمانی به نام مسکن استادان. باز دو سه نفر را که دیدم ازشان سؤال پرسیدم. آنها هم نمیدانستند سی.سی.ال.اس. چه شکلی است و کجاست. مرا راهنمایی کردند که از پلههای کنارشان به بالا بروم و از آنجا و بعد از عبور از پل متصلکنندهٔ قسمت شرقی به غربی دانشگاه وارد پردیس اصلی شوم. از پلهها بالا رفتم به گذرگاهی رسیدم که در واقع پلی بود که از روی خیابان آمستردام میگذشت و وارد پردیس اصلی دانشگاه میشد. کنار پل و جلوی ساختمان دانشکدهٔ حقوق مجسمهای انتزاعی به رنگ سیاه وجود داشت. من که نفهمیدم آن مجسمه که شبیه اسب یا اژدها یا هر چیزی است نشانه یا نماد چیست. شاید باراک اوباما زمان تحصیل کارشناسی حقوق این نمادها را فهمیده که حالا این قدر آدم مهربان و باهوش و خوب و دستهگلی است.

مجسمهٔ پشت کتابخانهٔ دانشکدهٔ حقوق. ما که نفهمیدیم این مجسمه چه معنایی میدهد؛ عاقل دانند
به راهم ادامه دادم. از پشت ساختمانی که کتابخانهٔ معروف کلمبیاست رد شدم. از دو سه ساختمان که گذشتم رسیدم به ساختمانی شیشهای. دیگر مانده بودم به کجا باید بروم. برگشتم و به اولین دری که باز بود وارد شدم. چند جوان پشت یک میز مشغول معارفهٔ دانشجویان بودند. از یکیشان نشانی را پرسیدم. او هم نمیدانست. با من به کنار برد اطلاعات روی دیوار آمد. نام آزمایشگاهها را نشانم داد. توضیح دادم که هیچ کدامشان نیست. به من گفت که بهتر است به انتهای همین سالنی که آمدم بروم و از رایانههای ایستاده به اینترنت وصل شوم و پی نشانی بگردم.
گوگل را باز کردم. سی.سی.ال.اس. در ساختمانی به اسم اینترچرچ (یا بینالکلیساها!) در خیابان ریورساید قرار داشت. مثل این که به جای خیابان ریورساید به خیابان مورنینگساید رفته بودم. داشتم گیجی را به حد اعلایش میرساندم. از ساختمان بیرون آمدم، وارد خیابان ۱۲۲ شدم و به سمت غرب حرکت کردم. سر تقاطع برادوی و بعد از گذشتن از چهارراه، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد یک کلیسای خیلی بلند بود، با طرحهای زیبا و دیوارهای سفید؛ به قول گزارشگران ورزشی، یک سر و گردن از همهٔ ساختمانهای اطراف بلندتر. همزمان با نگاههای من، چند جهانگرد ژاپنی داشتند با دوربینهایشان عکس میگرفتند. بعداً فهمیدم نام کلیسا ریورساید است و از بزرگترین کلیساهای نیویورک. یک خیابان قبل از آن، کلیسای کوچکتری قرار داشت خیلی شبیه به کلیسای قبلی و در قد و قوارهای کوچکتر. عظمت کلیسای بزرگ واقعاً چشمنواز بود، مخصوصاً با پنجرههایی با رنگ سبز تیره و فرورفتگیهای ظریف در دیوارهٔ ساختمان.
از تقاطع برادوی و ۱۲۰ میشود دو کلیسای کوچک و بزرگ را دید

این هم تصویری که از اینترنت پیدا کردم. کلیسای ریورساید و ساختمان اینترچرچ در کنار هم در کنار خیابان ریورساید ایستادهاند. منطقهٔ سبز سمت راست بوستان (پارک) ریورساید و کنارش رودخانهٔ هادسن و آن طرف رودخانه نیوجرسی است. ساختمان پایین عکس نیز ساختمان یادبودی است که دقیقاً نمیدانم یادبود چه اتفاقی است. دقیق نگاه کنید ساختمان کتابخانهٔ قدیم دانشگاه و البته در فاصلههای دور جنوب منهتن (قلب اقتصادی منطقه) دیده میشود.
قبل از وارد شدن به ریورساید، ساختمان اینترچرچ به چشمم آمد. ساختمانی که بیشباهت با همهٔ ساختمانهای دیگر که قدیمی و با طرحهای ظریف بودند مثل یک قوطی کبریت بتونی ۱۹ طبقه روی هم رفته بود. وارد ساختمان شدم. نگهبان سیاهپوست به من توضیح داد که باید روی برگهٔ ورود امضا کنم: اتاق ۸۵۰، طبقهٔ هشت. روی برگهٔ ورود امضا کردم و کارت مهمان را از نگهبان گرفتم. در دو قسمت مجزا و روبروی هم، آسانسور وجود داشت. چهار آسانسور سمت چپ و چهار آسانسور سمت راست. آسانسورهای سمت راست برای طبقات ۱ تا ۱۰ و آسانسورهای سمت چپ برای طبقات ۱۱ تا ۱۹. از آسانسور که پیاده شدم تابلوی سی.سی.ال.اس. با رنگ قرمز روی دیوار نوشته شده بود. این یعنی که درست آمدهام. چند قدم در راهرو رفتم و به در سفیدی رسیدم که وسطش شیشهای مستطیلی قرار داشت. آن طرف در استادم را دیدم که ایستاده بود و با دو نفر دیگر در حال صحبت بود.
ساختمان اینترچرچ، جایی که قرار بود محل کارم باشد
یک طرف را که نگاه کنی ساختمان اینترچرچ است و طرف دیگر کلیسای ریورساید
جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی۱
برای ادامهٔ تحصیل در امریکا چهار دانشگاه را نشان کرده بودم. یکیاش همین کلمبیا بود. استاد مورد نظر از طریق صحبت اینترنتی به صورت تصویری با من مصاحبه کرد. خوشبرخورد بود و اصلاً نمیشد از روی لهجهاش فهمید که امریکایی نیست. اصالتی فلسطینی داشت و حتی پدرش جزء معاونین عرفات در جنبش فتح بود. کارشناسیاش را در یکی از دانشکدههای معمولی امریکا و ارشد و دکترایش را از دانشگاه مریلند گرفته بود و بعد از گذراندن پسادکتری در کلمبیا مشغول به کار در سی.سی.ال.اس. شده بود. بعدها که قبولیام از دانشگاه آمد وقتی در جملاتم توی ایمیلها غلطهای دستوری داشتم با خشونت گوشزد میکرد و خیلی عصبانی جواب ایمیلهایی اینچنینی را میداد. بعضی وقتها البته این طور نبود و خیلی مهربان توضیح میداد که باید خیلی بیشتر روی زبان انگلیسی نوشتاری کار کنم. به جز آن دیدار اینترنتی، هیچ وقت او را ندیده بودم و این اولین باری بود که از نزدیک میدیدمش. مردی با قامتی متوسط و هیکلی چاق، صورتی سفید، موهای مجعد با رنگ پرکلاغی و ریش و سبیل به اصطلاح پروفسوری، پیراهن مردانهٔ سفید و یک شلوراک کتان بر تن. روبرویش ایستادم. با خنده سلام کردم. جواب سلامی نشنیدم. دستم را دراز کردم. با اکراه دست داد. بدون هیچ توضیحی فقط گفت: «من امروز درگیر مهلت ارسال مقالهای هستم. امروز اصلاً وقت ندارم. سهشنبه صبح بیا. باشه؟». بهتزده و با تپق گفتم: «باشه. من کاری نداشتم فقط میخواستم بگویم آمدم و در خدمتم.». دوباره گفت: «فعلاً وقت ندارم.». پرسیدم: «میتوانم بدانم آزمایشگاه کجاست؟». با اکراه دو دستش را باز کرد و به اطراف نشان داد و گفت: «اینجاست». عرق روی صورتم خشک شده بود. حس میکردم موهای کنار گوشم به هم چسبیدهاند. حرفی برای گفتن یا حتی شنیدن نداشتم. از آزمایشگاه بیرون رفتم.
شراب با من افسردهجان چه خواهد کرد؟
نمیدانستم وقتی به خانه میرسم به همسرم چه بگویم. بگویم که در فرآیند خشک شدن آنی عرق سرد بر روی صورت چه حس خنکی به آدم دست میدهد یا این که سلام مستحب است و جواب سلام واجب یا اولین تجربه از نایس! نبودن مردم نیویورک را بگویم. وقتی به خانه رسیدم، ماجرا را خیلی تلطیفشده برایش شرح دادم. باتریهای نیمقلمی دستگاه پخش ام.پی.تری را در شارژر گذاشتم. برای این که بتوانم از شارژر استفاده کنم تبدیل دوشاخه به سهشاخهای را که از ایران خریده بودم به سر شارژر زدم. شارژر کار نمیکرد. ولتاژ برق امریکا با ایران متفاوت بود و به قول میزبان دیشبمان اگر دیدید زودپزتان، آرامپز شده اتفاق عجیبی نیست و برای خودم هم این اتفاق افتاده است. امروز آغاز کار آرامپز پنج-شش سالهٔ نیویورک بود.
گاهی به این دستگاه ام.پی.تری احتیاج داشتم. مخصوصاً زمانهایی که توی اتوبوس تهران-چالوس نمیخواستم به دمبلخالطورهای اتوبوس گوش کنم. حالا هم برای فرار از فکر کردن میخواستم به خیابان بروم و به بهانهٔ خرید غذای شام و صبحانهٔ فردا در راه کمی آهنگ گوش کنم.
قبل از رفتن، دوباره ایمیل را باز کردم. استاد به من در یک خط و بدون سلام نوشته بود: «متأسفم که نتوانستم امروز صحبت کنم. هفتهٔ بعد وقت برای صحبت بیشتر خواهیم داشت.» من هم در جواب نوشتم: «امیدوارم بهترین نتیجه برای مقالهتان به دست بیاید».
آب، نان، آواز۲
به خیابان آمستردام قدم گذاشتم. همایون شجریان داشت آخرین نفسهای باتری واماندهٔ دستگاه پخش صوت را میخواند.
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
به دنبال نان به داخل مغازههای بزرگ خیابانها میرفتم ولی قیمتهای بالا و عادت ذهنیام به قیمتهای ایرانی به من جرأت خریدن نمیداد.
در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز شادیهای شیرین است
نزدیکیهای خیابان صد و دهم کلیسای بزرگی به نام سنت جان کتدرال وجود داشت. بعداً فهمیدم یکی از قدیمیترین کلیساهای نیویورک است. با دیوارهایی بسیار بلند که گذشت زمان رنگ سیاهی را بر روی آن نشانه رفته بود. برخلاف بقیهٔ جاهای خیابان، اینجا چراغ شب نصب نشده بود. کلیسا مخوف به نظر میرسید. بی که نگاه بیشتری بیندازم بیتفاوت از کنار این تاریخ مجسم گذشتم.
کمترین تحریری از یک زندگانی
آب، نان، آواز
یادم نیست تا خیابان چندم رفتم و چند مغازه را گشتم و دستم به خریدن نرفت. متوسط قیمتها چهار-پنج برابر بهترین جنسهای ایرانی بودند. اوایلش میترسیدم به من شک کنند که چرا دست خالی میآیم و میروم ولی متوجه شدم توی این شهر هر کسی سرش در آخور خودش است و تا به محدودهٔ شخصی کسی وارد نشوم کسی با من کاری ندارد.
ور فزونتر خواهی از آن
گاهگه پرواز
برای چه به اینجا آمدم؟ که بیایم و حتی جواب سلام نشنوم؟ که حتی این آهنگ لعنتی که توی گوشم میخواند تا دقایقی دیگر صدایش ببرد؟
ور فزونتر خواهی از آن
شادی آواز
ور فزونتر خواهی از آن، … بگویم باز؟
چرا از جایی که حقوقم کفاف زندگیام را میداد، احترامم سر جایش بود، خردههوشی داشتم، سر سوزن ذوقی، مادری بهتر از برگ درخت و دوستانی بهتر از آب روان به اینجا آمدم؟ چه چیز را میخواستم ثابت کنم؟ که خیلی میفهمم؟ که من همانم که رستم جوانمرد بود؟ چرا چرت میگویی؟ میخواستی بمانی و به چپ چپ و به راست راست کنی؟ یا میخواستی با حقوقهای با تأخیر چهارماهه بسازی؟ میخواستی بعد از این که با تیپا از خوابگاه متأهلین ورداورد انداختنت بیرون به فکر آوارگیات باشی؟ میخواستی هر روز به جای درس خواندن به این فکر کنی که مبادا قیمت نان را به جانت بند کنند؟
آنچنان اینجا به نان و آب بر ما تنگسالی گشت
که کسی به فکر آوازی نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
آب، نان، آواز
دیگر پایم از نفس افتاده بود. آن طرف خیابان صد و شانزده به سمت دکهٔ حلالفروشی رفتم. دو فلافل یکی به صورت ساندویچی و دیگری به صورت برنجی خریدم. جمعاً شد ۹ دلار. از فیلم Traitor یاد گرفته بودم که حتی در خداحافظی هم باید به عربهای مسلمان سلام گفت. سلامی گفتم و بعد از خریدن نان باگت ۱/۶ دلاری و پنیر ۴/۵ دلاری از مغازهٔ کنار خیابان ۱۲۰، روانهٔ خانه شدم. غذا خیلی تند بود. آن قدر سس فلفل به غذا زده شده بود که با دو گالن آب هم نمیشد رفع تشنگی کرد. خودکرده را تدبیر نیست. وقتی از من پرسید سس تند بزند یا نه، تأیید کردم و حالا باید جورش را میکشیدم. انگار این غذا داشت به غمنامهٔ آخرین روز ماه آگوست پایانی درام میداد؛ من نیز بازیگر اصلی این داستان. خوابآلودگی ادامهٔ داستان آخرین روز ماه را از ما گرفت. شب به ساعت ۱۰ نرسیده بود که خوابیدم. نمیدانستم باید به فکر جوجهٔ آخر پاییز باشم و یا سالی که نکو بود. بماند؛ خواب ملجأ خوبی است. «اگه که تو هم میخوای یه روز به رؤیات برسی/چشم ببند و خوب بخواب، زندگی خوابه داداشی!»۳.
****
۱- غزلی از محمدعلی بهمنی: «مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز/جوان ز حادثهای پیر میشود گاهی».
۲- شعر از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که همایون شجریان در مجموعهای با همین نام آن را خوانده است (بشنوید).
۳- از مثنوی گلدون شکسته عبدالرضا رضایینیا.
****
پینوشت
امروز هوا آفتابی بود. یعنی آفتاب اینجا غنیمتی است. روح را تازه میکند.
هیچ وقت به تحصیل در غرب با وجود سطح بالای علمش اعتقادی نداشتم ولی با شرایطی که در دانشکده بعضا اتفاق می افتد از این اعتقاد پشیمان می شوم. هرکس به نداشته اش حرص می خورد
عکست را هنوز. ما دلتنگ تر از توییم به تو. برادر افغانیمان را نیز سلامی از ما
سلام
چنان میگویی که انگار همهٔ تقصیر از سمت دوستان است.. دیدی و دیدم که چهها بود و چهها هست. بارها شده بود که اینقدر عصبانی میشدم که واقعاً تقوای زبانم را از دست میدادم و نامربوط میگفتم. دعا کن خدا به من صبر دهد و امید.
این قدر اصرار کردی که ما کوتاه آمدیم.
این هم عکس (اولیاش بوستان مرکزی نیویورک (سنترال پارک) و دومیاش پل بروکلین است):
http://delsharm.persiangig.com/image/IMG_0564.jpg
http://delsharm.persiangig.com/image/IMG_0603.JPG
انشاءالله امثال محمدحسن مثل ما حسرت نخورند
حق نگهدارت