گربه، موش و رضای خدا
روز سهشنبه چهارم سپتامبر سال ۲۰۱۲ میلادی اولین روز کاری من. هنوز خواب و بیداریام سر جایش نیامده است. مثل روز قبل، ناگهان حوالی ۲ یا ۳ صبح از خواب میپرم و تا نیم ساعتی هر چقدر کلنجار میروم خوابم نمیبرد. انگار که دل کوک نیست. به هر قیمتی ساعت هشت و نیم صبح بیدار میشوم. باید به سمت آزمایشگاه بروم و با استاد صحبت کنم. حدود ساعت نه و ده دقیقهٔ صبح به ساختمان اینترچرچ میرسم. از سمت خیابان کلرمونت (خیابان مابین ریورساید و برادوی) وارد ساختمان میشوم. به سمت قسمت ورودی میروم. نگهبانها پشت پیشخوان نشستهاند و روی میزشان دفتری برای امضای تازهواردین یا بازدیدکنندگان گذاشته شده. پشت سرشان هم با پلهٔ برقی است برای رفتن به رستوران زیرزمین ساختمان. روی دیوار خاکستری پشت میزها به صورت برجسته و بزرگ با رنگ زرد تیره آیهای از انجیل نوشته شده است: «هرچه میکنید، آن را برای رضایت عظمت پروردگار کنید». روی دفتر ورود و خروج را امضا و ساعت ورود را یادداشت میکنم.
یک دو سه، امتحان میکنیم
به سی.سی.ال.اس. میرسم. زنگ در را میزنم. استاد را میبینم که با عجله میآید و در را باز میکند. برخلاف هفتهٔ پیش، امروز شلوار لی پوشیده است. بی آن که بایستد میگوید با من بیا. با او به سمت راست آزمایشگاه میروم و از کنار میزهای چوبی که با دیوارههای چوبی به چهار قسمت تقسیم شده رد میشوم. دیوارههایی که رویشان اسم دانشجوها نوشته شده است. اتاق استاد، آخرین اتاق از سمت چپ است. دری به رنگ سفید که رویش چیزی شبیه گلیم چسبیده شده است با طرحی شبیه به چادرهای عشایر ایرانی. میشود از اصالت استاد حدس زد این طرح سرخ تیره باید از کجای این کرهٔ خاکی آب بخورد. وارد اتاق میشویم. اتاقی که پنجرهای دارد به سمت خیابان و کلیسای ریورساید. با میزی نیمدایرهای که نمایشگر سفید اپل و یک صفحهکلید سفید اپل و یک موشوارهٔ اپل و صندلی در سمت چپ میز و در کنار پنجره قرار گرفته. کنار لوازم رایانه هم پر است از تصویرهای گرافیکی و چند وسیلهٔ تزیینی. از روی صفحهٔ شخصیاش میدانستم گرافیست آماتور است و لابد این طرحها را هم خودش ساخته و پرداخته است. مبل سیاهی شبیه به کاناپه در گوشهٔ سمت راست اتاق و در سمت چپ روی دیوار تختهٔ سفیدی که از فرمولهای عجق و وجق تا نمودارهای مختلف با رنگهای سبز و قرمز و آبی و نارنجی و صورتی پر است، دیده میشود. کولهپشتیام را روی کاناپه میگذارم و روی صندلی چرخدار پشت میز و روبروی استاد مینشینم. کنارم در سمت راست قفسهٔ کتاب هست. کتابها بیشتر یا مربوط به زبان و زبانشناسی هستند مثل «نحو»، «فرهنگ افعال فرانسوی»، «دایرةالمعارف عبری» و یا مربوط به مهندسی مثل «آموزش پرل»، «آموزش جاوا»، «ترجمهٔ آماری» و از این جور چیزها.
استاد با خنده شروع به صحبت میکند: «خوب خیلی خوشحال هستم که به اینجا آمدی. بابت هفتهٔ پیش متأسفم. واقعاً سرم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم با تو صحبتی داشته باشم. توانستید جاگیر شوید؟» دستان پینهبستهام را نشانش دادم و گفتم بله؛ وسایلی خریدیم و تا همین دیروز مشغول نصبشان بودیم. باز هم میخندد و میگوید که «بله. این طرفها هم خیلی گران هستند. ولی به نفعت هست که اوایل همین جاها باشی تا کمتر به تو سخت بگذرد. بعدش میتوانی خودت تصمیم بگیری و محل زندگیات را انتخاب کنی... خوب بگذریم. خیلی خوشحالم که تو را اینجا میبینم. چند نکته را به تو میگویم امیدوارم چیزی از قلم نیفتاده باشد. خودت میدانی که من استاد دانشکده نیستم و به همین خاطر از برخی از مسائلی که در دانشکده اتفاق میافتد خبر ندارم. حتماً از جسیکا در مورد مسائل آموزشی جویا شو. او مرجع همهٔ سؤالهای آموزشی توست. اینجا زود به زود قوانین آموزشی تغییر میکند. نباید فکر کنی همه چیز بر روال عادی میگذرد و نیازی نیست که کاری انجام دهی. این پیشفرض را فراموش کن. حتماً هم پی کارهای اداریات باش. «نورا» دانشجوی دیگری هست که یک هفته قبل از تو رسیده و در جریان کارها هست. بهتر است در مورد مراحل اداری که باید انجام دهی از او مشورت بگیری. بالاخره مسائلی هست که اگر بدانی خیلی بهتر میتوانی از پسشان بربیایی. «احمد» اولین دانشجوی من در کلمبیا هست که سال پنجمش را میخواند. به او گفتهام که شما دو نفر را خوب راهنمایی کند. باز هم تکرار میکنم اصلاً فکر نکن همه چیز سر جای خودش و طبق روال عادی انجام میشود. حتماً در مورد کارهای اولیه مثل حقوق و مسائل مالی و قوانین آموزشی پیگیری کن. برای گذراندن درسهایت هم قهرمانبازی درنیاور. استادها سختگیر هستند. نشود مثل بعضی از دانشجوهای قبلیام شوی که چند درس سنگین را بدون مشورت با من برداشتهاند و آخرش هم درس را نتوانستند بگذارنند. اینجا روزی وجود دارد به اسم «جمعهٔ سیاه». همهٔ استادها جمع میشوند و اسم همهٔ دانشجوها و صفحهٔ آموزشیشان نشان داده میشود. هر استادی باید پاسخگوی وضعیت درسی دانشجوی خودش باشد. من از تو کار میخواهم ولی دلیل نمیشود درست را نخوانی.» سر تکان میدهم که یعنی به روی چشم. از من در مورد درسهای این ترمم میپرسد. میگویم «پردازش زبان طبیعی» و «پردازش گفتار». توضیح میدهد: «بهتر است اگر پروژهای در درسها تعریف میشود همموضوع با پروژهٔ کاریات برداری تا استفادهٔ بهینه از زمان و انرژیات کرده باشی. درس پردازش گفتار را این ترم سه نفر از آی.بی.ام. درس میدهند. مایکل پچینی رئیس بخش پردازش گفتار هم جزء استادان هست که البته رئیس و مسئول پروژهٔ ما هم هست. به نظرم فرصت خوبی است که با آنها هم آشنا شوی.»
بحث را عوض میکند: «اینجا تا پروژه از بیرون بگیریم و پول به دانشگاه بدهیم سر پا هستیم. پروژههایمان هم همه گروهی هستند از جمله پروژهٔ تو. پس باید با همهٔ گروه هماهنگ باشی. با توجه به این که پروژهای که برای تو در نظر گرفتهام چهارساله هست احتمال زیاد وجود دارد که همین موضوع، موضوع پایاننامهات بشود. اگر هم به این نتیجه رسیدی که به موضوع علاقهای نداری حتماً به من بگو. برای احمد این مشکل پیش آمد. سال اولش هر چقدر روی تجزیهٔ نحوی کار کرد، دید علاقهای ندارد. من هم پروژهٔ ترجمهٔ آماری را به او سپردم. البته بگویم تغییر پروژه به این راحتیها نیست و مشکلساز است. فقط محض محکمکاری گفتم. برای سال آخرت هم امیدوارم بتوانم پروژهٔ خوبی پیدا کنم. غیر از «سارا» که با بورس دولت عربستان به اینجا آمده همهٔ دانشجوهایم را خودم پول میدهم و به همین خاطر روی کارشان حساس هستم. الان سارا به خاطر کار شوهرش به بوستون رفته. من هم زیاد کاری به او ندارم. هر چند وقت یک بار گزارش میدهد و کار را جلو میبرد. ولی برای بقیهٔ دانشجوها از جمله خودت قضیه کاملاً فرق میکند.»
استاد وسط صحبتهایش مکث نمیکند که شاید من سؤالی داشته باشم. به حرف زدنش ادامه میدهد و من هم هر چند لحظه یک بار سری به نشان تأیید تکان میدهم. «تا حالا پروژههایی که گرفتیم مربوط به پردازش متن عربی بوده. مثل ترجمهٔ عربی-انگلیسی، تحلیل متون عربی مصری، تحلیل اسناد عربی عراقی، ترجمهٔ گویشهای عربی به عربی معیار. تو اولین دانشجوی من هستی که قرار است روی زبانهای دیگر کار کند. این پروژه را دولت امریکا با مبلغ خیلی هنگفتی به آی.بی.ام. سپرده. آی.بی.ام. هم این پروژه را بین دانشگاههای مختلف تقسیم کرده؛ دانشگاههای کلمبیا، دانشگاه شهر نیویورک (سی.یو.ان.وای.)، کالیفرنیای جنوبی، آخن آلمان و کمبریج انگلیس. توی دانشگاه ما دو استاد دانشکده و سه استاد از سی.سی.ال.اس. از جمله خودم روی این موضوع کار میکنیم. البته غیر از «اُووِن» ما با بقیهٔ استادها کاری نداریم. چون هر کسی گوشهای از کار را انجام میدهد. من و اوون قرار است این کار را با هم انجام دهیم. اوون ترجیح داده امسال دانشجو نگیرد و یک دانشجوی کارشناسی ارشد برایشان کار انجام دهد. البته از ترم بعد قرار است یک پسادکترا استخدام کند. هم آن دانشجوی ارشد و هم پسادکترا حداکثر دو سال روی این موضوع قرار است کار کنند. این یعنی که فقط تو از اول تا آخر پای این پروژه هستی. خیلی به نفعت هست. تقریباً هر هفته با همهٔ افراد گروه جلسه داریم. البته جلساتی با آی.بی.ام. هم داریم که فعلاً نیازی نیست شرکت کنی. علاوه بر آن، به خاطر این که باید مطمئن باشم همه چیز طبق روال است هفتهای یک بار با تو جلسهٔ خصوصی میگذارم تا از همه چیز مطمئن باشیم. اینجا ما باید به آی.بی.ام. محصول بدهیم. این محصول طبق قانون دانشگاه باید بعد از تأیید نهایی رایگان عرضه شود. این یعنی شانس ما برای شناخته شدن در جامعهٔ علمی بالا میرود. واقعاً پروژهٔ خوبی است. دوست داشتم زمان دانشجوییام من هم روی چنین پروژهای کار میکردم.»
از این اوج و فرودهای احساسی حرفهایش تعجب میکنم. خیلی با هیجان صحبت میکند. «پروژه دربارهٔ یک سامانهٔ بزرگ جستجوی کلمات کلیدی از میان فایلهای صوتی از چندین زبان دنیاست. این زبانها معمولاً ناشناخته هستند. کار گروه ما این هست که از روی کلماتی که از این زبان داریم کلمات جدیدی در زبان تولید کنیم تا دقت جستجوگر بالا برود. هر سال روی چند زبان کار میکنیم و آخر همان سال یک زبان «غیرمنتظره» به ما میدهند تا ارزیابی نهایی را روی این زبان انجام دهیم.» از او میپرسم یعنی چه که غیرمنتظره؟ جواب میدهد که «یعنی این که هیچ کسی تا آخر سال خبر ندارد آن زبان چیست. یعنی باید کار ما طوری باشد که وابسته به هیچ زبان خاصی نباشد. امسال ۴ زبان، سال بعد ۵ زبان دیگر، سال سوم ۶ زبان و سال آخرش ۷ زبان دیگر. جمعاً میشود ۲۲ زبان که با آن چهار زبان شگفتانگیز احتمالاً بشود ۲۶ زبان. برای امسال قرار است روی ترکی، پشتو، تگولوگ و کانتونیز کار کنیم. البته چون کلمات کانتونیز تصریف ندارد تصمیم گرفتهایم روی آن کار نکنیم. برای این که حسی از چگونگی کار داشته باشیم میتوانیم روی عربی و فارسی هم کار کنیم تا شهود بهتری داشته باشیم. البته آی.بی.ام. گفته نیازی به زبانهای خارج از محدودهٔ پروژه ندارد. واقعاً پروژهٔ جذابی است. امسال تابستان کمی روی پروژه کار کردیم. یک دانشجوی کارشناسی بود که برایم کار میکرد. اسمش «مَت» است. به خاطر مسائل خانوادگی دیگر نتوانست ادامه دهد [بعداً میفهمم که آن دانشجو به آکسفورد برای ادامه تحصیل رفته است]. من مستندات کارهای قبلیاش و برنامههایش را در اختیارت قرار میدهم. البته کمی شلخته کار کرد و نصفهنیمه کار را رها کرد. من هم به تصمیمت احترام میگذارم. اگر به این نتیجه برسی که همهٔ کارها را از اول انجام دهی همان کار را کن وگرنه کار او را ادامه بده. البته اولش باید کار با یونیکس و دستورهای خط فرمان یونیکس را خوب یاد بگیری. در ضمن، احمد هم روی ترجمهٔ فارسی-عربی کار میکند. اگر وقت اضافه داشتی میتوانیم با هم بنشینیم و در آن مورد هم صحبت داشته باشیم.»
حالا کمی سرعت صحبتش کم شده. چند تا نکته و کار را فهرست میکند و برایم همان لحظه با ایمیل میفرستند و میگوید تا هفتهٔ بعد این کارها را باید برایش انجام دهم و در جلسهٔ آینده گزارش دهم. ادامه میدهد: «هر وقت کاری با من داشتی به من بگو. اینجا دانشجوهایی آمدهاند که یک ساعت پشت در نشستهاند و در نزدند و خیال کردند چون در بسته است نباید در بزنند. بیخجالت حرفت را بزن. من هم ابایی از نه گفتن ندارم، همانطوری که روی در و دیوار نوشته.» به دور و برم نگاه میکنم. به زبانهای مختلفی «نه» نوشته شده است که «لأ»ی عربی و «نو»ی انگلیسیاش را میتوانم بفهمم. با خنده پیشنهاد میدهم که «نه» فارسی را هم به این «نه»ها اضافه کند. ادامه میدهد: «اگر کتابی یا نرمافزاری یا حتی وسیلهای مانند روتر بیسیم مورد نیازت هست به من بگو. اگر صلاح ببینم برایت میخرم یا میگویم بخری و با تو حساب میکنم. ولی اگر سرخود بخری من هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم. ممکن هم هست چیزی به نظرت لازم باشد ولی من آن را لازم ندانم. اینجا بودجهٔ ما محدود است ولی در حدی که کفاف هزینهٔ رفتن به همایشها و خرید وسیلهها را کند پول توی دست و بالمان داریم. البته بگویم اینجا یکی از بزرگترین کتابخانههای دانشگاهی را دارد. کافی است بروی به کتابخانه و هر جور کتابی که هست پیدا کنی. خودم هر وقت میخواهم از مطالعه لذت ببرم به کتابخانهٔ مرکزی باتلر میروم. به تو پیشنهاد میکنم حتماً سری به آنجا بزنی. بینظیر است. در ضمن یادم آمد نکتهٔ مهمی را بگویم. نمیدانم اطلاع داری یا نه. آخر هر سال اظهارنامهٔ مالیاتی برایت میآید و بر اساس خرجهایی که کردهای به تو پولی را پس میدهند و یا از تو میگیرند. در خرجها و کارهای مالیات دقت داشته باش.»
خیلی به نظرم سخت است این همه نکتهٔ پراکنده را در خاطرم نگه دارم. در مورد محل کارم میپرسم. «خودت دیدی اینجا چقدر خلوت است. امسال تابستان یکدفعه سه نفر از افراد اداری استعفا دادند چون کار بهتری پیدا کردند. فعلاً مثل یک پناهنده باش و هر جایی که خالی بود بنشین. اگر هم کسی از تو خواست که از جایت بلند شوی جایت را عوض کن. امیدوارم هرچه زودتر همه چیز سر و سامان پیدا کند.» از او در مورد وسیلهٔ کار میپرسم. «اینجا برای دانشجوها شبانهروزی باز هست. هیچ محدودیتی وجود ندارد. دلت خواست میتوانی در خانه هم کار کنی. ما چند سرور قوی داریم که برنامههایمان را رویش مینویسیم. به همین خاطر باید آخرین نسخه از همهٔ برنامههایت در سرور باشد. من خوش ندارم از روی لپتاپ چیزی را به من نشان بدهی. به همهٔ دانشجوها یک لپتاپ میدهیم که تا زمانی که اینجا دانشجو هستند با آن کار کنند. معمولاً هم برای همه اپل میخرم. البته چون وضع اداری اینجا به هم ریخته، فعلاً یک لپتاپ قدیمی به تو میدهم تا کارت با آن راه بیفتد. مشکلی از جهت سرور یا نرمافزار اگر پیدا شد به «حاتم» بگو. او مسئول این کارهاست.» حاتم را با کسرهٔ عربی روی «ت» تلفظ میکند؛ یک جورهایی شبیه به «حاتیم».
چند سؤال دیگر میپرسم و جوابهایی میشنوم. با هم از اتاق بیرون میآییم. مردی بلندقامت با موهایی کمپشت و کوتاه، لبهایی بزرگ و پوستی روشن و تهریش به ما نزدیک میشود. مرا به او معرفی میکند. میگوید او حاتم است که هم مسئول نرمافزار و سرور است و هم برادر «مونا». مونا مصری است و یکی دیگر از استادان اینجاست. مونا کارشناسیاش را از دانشگاه جرج واشنگتن گرفته و دکترایش را از دانشگاه مریلند و یک مدت هم در استنفورد پسادکترا بوده. او هم مثل استادم روی پروژههای مربوط به زبان کار میکند؛ هم دانشجوهای عربزبان دارد برای پروژههای مربوط به زبان عربی و هم دانشجوهای غیرعربزبان برای دیگر پروژهها. حاتم در همان آشنایی اول چند جمله میپراند که از لحنش میفهمم که دارد شوخی میکند.
استاد از وضعیت لپتاپها میپرسد. حاتم میگوید فقط یک «مکبوک پرو»ی ۱۵ اینچ هست که البته باتریاش باطل شده. با هم به سمت چپ میرویم و به اتاقش وارد میشویم. روی در اتاق اسم «مونا» نوشته شده؛ اتاقی به هم ریخته. سمت راست و روی دیوار «پنج قل» و سمت چپ در قفسهٔ کتاب چندین کتاب عربی از جمله «قرآن» و چند کتاب دعا دیده میشود. نقشهٔ فلسطین در گذر تاریخ نظرم را جلب میکند. میگویم چه جالب این نقشه اینجا هم پس هست. حاتم میپرسد کدام نقشه؟ میگویم فلسطین. میگوید «چه گفتی؟ دوباره بگو!» تکرار میکنم. یکی دو بار دیگر باز میپرسد و تکرار میکنم. میگوید فلسطین دیگر چیست؟ این نقشهٔ اسرائیل هست. استاد رو به من میکند و میگوید این حاتم زیاد اهل شوخی است. زیاد جدی نگیر. من هم میگویم «البته روی گذرنامهام نوشته که من نباید هیچ وقت به فلسطین اشغالی بروم. کشوری به این اسم را ایران به رسمیت نمیشناسد»
از اتاق بیرون میروم. به استاد میگویم برایش از ایران سوغاتی آوردهام. با تعجب نگاهم میکند. میگویم: «در فرهنگ ما ایرانیها سوغاتی از رسومات هست.» بستهای از کیفم درمیآورم؛ طرح چوبی«انیکاد»ی که با ظرافت روی تابلوی چوبی چسبیده شده. توضیح میدهم که ایرانیها اعتقاد دارند که این آیه را اگر کسی بخواند قدرت چشمزخمش از دست میرود (چه زحمتی میکشم تا چشمزخم را به سه چهار جملهٔ بی سر و ته ترجمه کنم). استاد هم میگوید: «عین الحسد». میگوید: «ممنونم. ولی دیگر از این کارها نکن» توی دلم میگویم که اگر قرار بود این طوری استقبال کند، تابلوی به این قشنگی را توی خانهٔ خالی خود میگذاشتم. از طرفی هم نمیدانم این خوشرویی امروز استاد را ببینم یا رفتار هفتهٔ پیشش را. خیلی شبیه ایمیلهایی که قبلاً به من جواب میداد؛ بعضیشان خیلی امیدوارکننده و بعضی دیگر تلخ.
مرا به سمت دیگر آزمایشگاه میبرد. از راهرو به سمت چپ میرویم. اتاقی که شبیه به اتاق جلسات است و سمت چپش چند میز و صندلی. همان جا روی یکی از صندلیها مینشینم. لپتاپ را باز میکنم. موشواره ندارم و همین هم کار را برایم سختتر میکند. این مکینتاش هم با ویندوز از زمین تا آسمان فرق میکند انگار. چند سؤال با ایمیل از حاتم میپرسم. او هم سریع جواب میدهد. حوصلهام سر میرود. به راهرو برمیگردم و به دور و برم نگاه میکنم. این طرف هم چند اتاق هست و آن طرف که به سمت اتاق استاد هست هم علاوه بر چند اتاق، میز دانشجوها قرار دارد. اتاقهای استادها پنجره دارد و اتاقهای دیگر که برای کارمندان است پنجره ندارد. چهار استاد در زمینهٔ زبان کار میکنند که اتاقشان در یک امتداد هست. بِکی که استرالیاییست و از کارشناسی تا دکترایش را از دانشگاه شیکاگو گرفته است و سنش به نسبت بالاست. اوون آلمانی است و البته صفحهٔ وبش آنقدرها کامل نیست تا بشود فهمید کجا درس خوانده ولی از روی مقالاتش میشود حدس زد که احتمالاً از دانشگاه پنسیلوانیا دکترایش را گرفته است. دو استاد دیگر هم اتاق دارند که در زمینهٔ یادگیری و دادهکاوی کار میکنند. «انصاف» (شاید هم «انساف») زنی الجزایری است که دکترایش را از فرانسه گرفته و «فرانک» که امریکایی است و دکترایش را از دانشگاه براون گرفته و مدتی هم به عنوان پسادکترا در «یونیورسیتی کالج» لندن مشغول بوده [البته از بهار امسال به «آکسفورد» رفته و آنجا استخدام شده است]. اتاق دیگری هم هست برای مؤسس و رئیس سابق اینجا که امسال تابستان فوت کرده. او هم سالهای پیش از ام.آی.تی. دکترایش را گرفته بود و سال ۲۰۰۴ اینجا را تأسیس کرده.
حتی اگر یک نخ سیگار
صدای باز شدن در میآید. پسری چاق و سبزهرو با پیراهن تیرهٔ آستینکوتاه و شلوارک وارد میشود. موهایش کوتاه و جوگندمیست و عینک بر چشم دارد. خودم را جلو میاندازم و سلام میکنم. قبلاً با ایمیل از او سؤالهایی پرسیده بودم. نامش «محمد» است، اهل مصر و دانشجوی سال پنجمِ اوون. از او خواهش میکنم که اگر وقت دارد به چند سؤال من جواب بدهد. میپذیرد و میگوید «اگر امکانش هست با من بیا پایین تا در این فاصله سیگاری بکشم.» با هم پایین میرویم. همان اول بابت تپقهایم معذرتخواهی میکنم. انگلیسیاش روان است ولی لهجهٔ عربی زیادی دارد؛ مخصوصاً «پ» را نمیتواند راحت تلفظ کند. در مورد نحوهٔ خرید تلفن همراه، نحوهٔ افتتاح حساب بانکی و خرید غذای حلال سؤالهایی میپرسم. اطلاعات بیشتری نسبت به اطلاعاتی که از میزبان هموطن گرفته بودم به دستم نمیآید. البته در مورد غذای حلال توضیحات جالبی میدهد: «غذای حلال سه تعریف دارد. یکی این است که خوک و سگ و امثال اینها نباشد. بعضی از مسلمانها به همین تعریف بسنده کردهاند. میگویند چون برای پیدا کردن غذای طیب و طاهر به سختی میافتید همین غذا هم حلال حساب میشود. این غذا راحت همه جا پیدا میشود. تعریف دوم این است که هر غذایی که هم گوشتش خوردنی باشد و هم با نام خدا ذبح شود، مثل غذای کوشر یهودیها [میفهمم حلال یهودیها را کوشر (Kosher) میگویند]. خود من از این تعریف تبعیت میکنم چون بعضی از فقهای ما آن را حلال میدانند. تعریف سوم که همان طیب و طاهر خودمان است. این یکی کمی سخت پیدا میشود ولی بگردی پیدا میشود.» برایم تعریف دوم عجیب است. آن قدر که برای دفتر مرجع تقلیدم در این مورد سؤال میفرستم و دو هفته بعد جواب میآید که «در فرض سؤال جایز نیست». در مورد مسلمانهای نیویورک میگوید که در دانشگاه انجمن مسلمانان نیویورک هست که هر هفته نماز جمعه و خطبه هم دارند. در مورد ایرانیهای مسلمان البته اطلاعاتی ندارد. از او تشکر میکنم و خداحافظی میکنم.
دیگر کمکم ظهر شده است و باید به خانه بروم. هم تجدید وضو و نماز. هنوز هم دلم نمیآید از دستشوییهای عمومی استفاده کنم.
باز آمد، بوی ماه مدرسه
ماه مهر که چه عرض کنم. ماه شهریور است یا به قول مادرم «شهر یه ور». این اولین کلاس درسی دکترایم در تلخ و شیرین مملکت غریب است. اولین کلاس «پردازش زبان طبیعی» است؛ خودمانیاش میشود به این رایانهٔ نفهم زبان آدمیزادی را بفهمانیم. «مایک» استاد درس است. استادی که خیلی دوست داشتم استاد راهنمایم باشد ولی استاد دانشکدهام شد. البته امسال کلاً هیچ دانشجویی را به عنوان استاد راهنما نپذیرفت. کارشناسیاش را از کمبریج گرفته و دکترایش را از پنسیلوانیا. تا همین دو سال پیش استاد ام.آی.تی. بوده ولی دو سالی است که به کلمبیا آمده. برخلاف بقیهٔ استادها خیلی کم دانشجو دارد. سه دانشجو دارد که دو تاشان از دانشجوهای ام.آی.تی. هستند. یکی از دانشجوهای سابقش هم الان استاد استنفورد شده است. به تازگی هم به عنوان ۲۰ دانشمند جوان نمونه در شرق امریکا در همهٔ علوم انتخاب شده است. اسماً استاد دانشکدهٔ من است ولی رسماً کاری به کار هم نداریم. کلاس قرار است در طبقهٔ دوازدهم برگزار شود. بیست دقیقهای زودتر رسیدهام چون شنیدهام اوایل ترم کلاسها خیلی شلوغ هستند. وارد کلاس میشوم. کلاسی با سه تختهٔ سفید و کف موکتی. ده دوازده نفری نشستهاند. رویم نمیشود جلو بنشینم یا حتی وسط. میروم گوشهای از ردیف وسط را پیدا میکنم. ساعت چهار و ده دقیقه که میشود هیچ جایی برای نشستن نیست. صد نفری یا شاید بیشتر در کلاس هستند. بعضی روی طاقچه یا روی زمین نشستهاند. استاد که میآید هیچ کسی از جایش بلند نمیشود. یادش بخیر؛ چه برپا و برجایی در دبیرستان داشتیم. اینجا اندک حرمت ظاهری برای استاد معنایی ندارد انگار. استاد با لباس مردانه و شلوار لی وارد میشود؛ مردی با موهایی قهوهای تیره و چشمهایی آبی. ارائهٔ درس را چاپ کرده و بین همه پخش کرده است. به خودش میکروفن کوچکی نصب کرده است. بعدها میفهمم که همهٔ جلسات برای دانشجویان مجازی به صورتی تصویری ضبط میشود. جلسهٔ اول به مقدمات میگذرد. آخر درس هم میگوید که امیدوارم بعد از مهلت حذف و اخذ از تعداد دانشجوها کم شود تا کلاس برای همه جا داشته باشد. برنامه هم از این قرار است: ۲۵ درصد میانترم، ۴۰ درصد پایانترم و ۳۵ درصد تمرینهای برنامهنویسی و تمرینهای تحلیلی که هر دو هفته یک بار به ما داده میشود.
سهشنبه چرا تلخ و بیحوصله
حس میکنم اولین روز کاریام خیلی زود تمام شده است. به خانه که میرسم خسته هستم. حس خوبی ندارم. نمیدانم چه حسی است. اصلاً شبیه به حسی که اولین روزهای دانشجوییام در علم و صنعت داشتم نیست. نمیدانم چرا خوشحال نیستم. برای تنهایی همسرم، برای غربت خودم، برای خانوادهای که از هجرتمان راضی بودند و نبودند نگرانم. برایم همه چیز برایم تازه به نظر میآید حتی کلاس درسی که تفاوت زیادی با کلاسهای درسی ایران ندارد. فکرهای زیادی در ذهنم میچرخد. هنوز حس میکنم همه چیز یک بازی است. مثل نقطهای که روی صفحهٔ نمایشگر صندلی هواپیما از روی نقشهٔ جهان جابجا میشود. برای من که نه اصفهان دیده بودم و نه شیراز و یزد را، آنک نیویورک را تجربه کردن باورناپذیر بود. هیچ چیزی برای جذاب نمینمود. همه چیز جدید بود ولی حیرتانگیز نه. شب را کمی با لپتاپ کار کردم تا بدانم چگونه میشود از آن استفاده کرد. این مکینتاش هم کم از نیویورک ندارد، بدقلق است و ظاهرش زیباست. با هزاران فکر جور و ناجور خواب را همراه بهتری مییابم.
ما عشق را به مدرسه بردیم
چهارشنبه صبح کمی دیر بیدار شدهام. سمت دفتر جسیکا میروم. از او در مورد نحوهٔ پرداخت حقوق میپرسم. میگوید باید به «سیندی» ایمیل بزنم و از او سؤال بپرسم. نشانی ایمیل را روی کاغذی مینویسد. در مورد کارت دانشجویی هم میپرسم. میگوید باید به «کِنَل» بروم. به زور و هزار جور سبک و سنگین میفهمم منظورش همان «کنت هال» است؛ از دست این «امریکاییزبانهای واقعی»!. وقت هنوز هست. به ذهنم میزند که چه خوب است بروم و پردیس دانشگاه را از نزدیک ببینم و به آن ساختمان «کنل» هم سری بزنم.
طبقهٔ چهارم ساختمان «ماد» همکف با پردیس اصلی است. از در شیشهای که بیرون میآیم روبرویم صندلیهایی است که به سبک رستورانهای تابستانی دور یک چتر چیده شدهاند و روی بعضیشان دانشجوها دور هم جمع شدهاند و نشستهاند. ساختمان اولی که میبینم چیزی شبیه به یک کتابخانه است یا محل کار. جلوتر که میروم ساختمان کتابخانه را میبینم. بعدها میفهمم که این کتابخانه دیگر کتابخانه نیست و در واقع ساختمانی اداری است. وارد ساختمان که میشوم میبینم سالن اجتماعاتی دارد که خیلی شبیه است به همان سالنی که دکتر احمدینژاد در سال ۲۰۰۷ سخنرانی کرده است. روبروی ساختمان قدیمی کتابخانه، کتابخانهٔ باتلر دیده میشود. ساختمانی بزرگ که مانند بسیاری دیگر از ساختمانهای دانشگاه به سبک یونانی ساخته شده است. البته با این تفاوت که در نمای ساختمان ستونهای بلندی وجود دارد که آن را بیشتر شبیه به یک کاخ تاریخی کرده است. «کنت هال» هم سمت چپ ساختمان قدیمی کتابخانه است. ساختمانی با دیوارهای سرخرنگ و سقف گنبدی سبز. حد فاصل بین دو کتابخانه، چمنها و محل عابر است. تفاوت ارتفاع هم با پلهها رفع شده است. به طبقهٔ همکف «کنت هال» که میروم متوجه میشوم در واقع طبقهٔ سوم است و طبقهٔ اولش از سمت محل عابران است که در ارتفاع پایین قرار دارد. به دفتر دریافت کارت میروم. عکس را منشی تحویل میدهم. از من در مورد زمینهٔ علمیام میپرسد. وقتی میفهمد که عربی را میفهمم به من میگوید که خیلی خوب است که «عبری» را هم یاد بگیرم چون این دو زبان به هم خیلی شبیه هستند. من هم سری به معنای جالبانگیزناکی این پیشنهاد تکان میدهم.
کتابخانهٔ قدیمی با گنبد بزرگ، «کنت هال» در سمت چپ با گنبد سبز و کتابخانهٔ باتلر روبروی کتابخانهٔ قدیمی و در آن طرف حیاط است.
عکاسیام به اندازهای خوب نیست که از عکسهای دیگران استفاده نکنم
خیابان برادوی و رودخانهٔ هادسن و دانشگاه و نور و شب
دلم هوای کتابخانه را میکند. به سمت باتلر میروم. از در که وارد میشوم نگهبانی پشت درگاهی نشسته. همه باید کارت بزنند و وارد شوند. از نگهبان در مورد نحوهٔ عضویت میپرسم. توضیح میدهد که باید به دفتر مراجعه کنم که سمت چپم است. به دفتر مراجعه میکنم. منشی توضیح میدهد که نیازی به عضویت نیست اگر کارت دانشجویی داشته باشم. همسرم اگر بخواهد با ارائهٔ مدارک ازدواج و پرداخت ۲۰ دلار تا پایان مدت دانشجوییام میتواند عضو باشد. تشکر میکنم و وارد کتابخانه میشوم که آنقدر معماری شبهیونانیای دارد جان میدهد برای ساختن فیلمهای تاریخی؛ البته اگر قهوهخانهٔ امروزی کنار درگاه ورود نگهبان را ندیده بگیریم. همین طوری به سمتی میروم. به سالنی بزرگ میرسم با میزهای زیاد و قفسههای زیاد کتاب. هر چند میز یک بار هم رایانههایی شبیه به رایانههای ساختمان ماد برای استفادهٔ عمومی قرار گرفته است. چند دقیقهای مینشینم و با لپتاپ کار میکنم. خوب که فکرش را میکنم میبینم کار خاصی انجام نمیدهم.
عکسی که همان روزهای اول گرفتم (کلیسای ریورساید هم پیداست)
کتابخانهٔ باتلر (خدا پدر عکاسش را بیامرزد که عکس را در وب گذاشت)
از کتابخانه بیرون میزنم. به اطراف نگاه میکنم. دور و اطراف دانشگاه پر است از مجسمه و یادبود. بنای یادبودی نظرم را جلب میکند؛ از بس که شبیه مقبرهٔ حافظ است. شیراز نرفتم ولی زیارت حافظ در نیویورک هم برای خودش حال و هوای خودش را دارد. به سمت آزمایشگاه میروم. باز هم خبری نیست. فقط یک جوان هندی را میبینم که تنها چیزی که از حرفش میفهمم این است که تازه وارد کارشناسی ارشد شده. فهمیدن این هندیها مصیبتی است برای خودش. فرض کنید فارسی بلد نباشید و یکی جملهٔ «چقدر هوا خوب است» را «چهقهدهر ههوها کهوبه اهسهته» تلفظ کند؛ به همین سختی. با حاتم هم صحبتی کوتاه میکنم. میپرسد که آیا در مورد سؤالهایی که پرسیدهام مشکلم حل شده است یا نه. میگوید که سعی کن یاد بگیری؛ تو برای یاد گرفتن آمدهای اینجا. اگر هم یاد نگیری استادت شوخی ندارد؛ یکی میزند دم ماتحتات. خندهام میگیرد. تکرار میکند. میگوید دارم جدی میگویم. به عکس نوزادی که روی تابلوی اعلانات زده شده اشاره میکنم. توضیح میدهد که اولین بچهاش است. نامش را گذاشته «طاها-لئون»؛ یک اسم عربی-آلمانی. زنش آلمانی است و خودش مصری که البته متولد انگلیس است. بچهاش هم متولد امریکا؛ چه شود این محصول مشترک. در برگشت از آزمایشگاه، استاد را میبینم که از زیرزمین ساختمان اینترچرچ همراه با غذا برمیگردد. قیافهٔ جدی و عبوسی دارد. میپرسد: «از حاتم سؤالی پرسیدی؟» جوابش را میدهم. میگوید: «سعی کن اینجا زیاد سؤال نپرسی!» دلیلش را نمیفهمم که چرا نباید زیاد سؤال بپرسم. چشمی میگویم و میروم. قیافهٔ استاد دوباره مثل روز اول شده است. باورم نمیشود این همان آدم خندان دیروز صبح بوده است.
حافظ کلمبوسی
ساعت سه به دانشکده میروم. دری آهنی به رنگ نقره که آدم را یاد در سردخانهها میاندازد؛ با دستگیرهای بلند و افقی در وسط در با هل دادنش در را میشود باز کرد. بعد از زدن کارت بر دستگاه کنار در، میشود در را باز کرد. از راهروهای تنگ میگذرم و به اتاق سیندی میرسم. زنی سیاهپوست و حدوداً چهل ساله. خیلی خشن صحبت میکند. میگوید بنشینم. برگههایی را جلویم میگذارد و میگوید باید طبق توضیحاتش آنها را پر کنم. یک دورهٔ آموزشی برخط هم هست که باید گواهیاش را برایش ایمیل کنم. برای شمارهٔ امنیت اجتماعی هم باید اقدام کنم. از او در مورد مالیات و توضیحات مربوطش میپرسم. توضیح میدهد که این مسائل شخصی است و هر کسی باید بنا بر صلاحدید خودش جاهای خالی را پر کند. آنقدر خشن توضیح میدهد که جرأت نمیکنم سؤال دیگری بپرسم.
کارهای اداری زیادی انگار مانده که باید انجام دهم. حس گنگی در وجودم هست که نمیگذارد شاد باشم. حس میکنم چیزی کسی یا حتی اتفاقی از من جا مانده است. من آن که باید نیستم یا اینجا آنجا که باید نیست. اصلاً چرا باید اینقدر بدوم تا آخرش هم نرسم. چقدر تکرار کنم که «رفتن، رسیدن است». اصلاً گیرم رسیدن باشد، رسیدن به چه؟ شب که میشود دوباره همهٔ خاطرهها و سؤال به سراغم میآیند و تنهایم نمیگذارند. خواب اتفاق ساده و عجیبی است که انگار هیچ وقت این قدر برایم جالب نبوده است.
*******
پینوشت
ساده با تو حرف میزنم
مثل آب با درخت
مثل نور با گیاه
مثل شبنوردِ خستهای
با نگاه ماه
ساده با تو حرف میزنم
ناگهان مرا چرا چنین
به ناکجا کشاندهاند؟!
کیست اینکه خیره مانده اینچنین
مات و مضطرب در نگاهِ من؟
من؟ نه،
این، نه من
نه، نیستم!
این غریب!
این غریبهٔ شکسته!
کیستم؟
مادرم کجاست؟
من کلاس چندمم؟
دفترم
کتاب فارسی
جزوههای خط من کجاست؟
من چرا چنین هراسناک و مضطرب...؟
من که در کلاس
جزو بچههای خوب بودهام
ساکن و صبور
من همیشه گوش دادهام
دفتر مرا نگاه کن
بارها و بارها
بیغلط نوشتهام:
"آب"
"آذر"
"آفتاب"
مشقهای من مرتب است
موی سر و ناخنم....
پس چرا چنین؟
این غریب
این غریبه
در حصار قاب آینه
اینکه شانه میکشد به موی خویش
کیست؟
شانه؟!
من کلاس چندمم؟
ساده با تو حرف میزنم
آن همه نگاه مهربان
آن همه درخت و
پرسه و
پرنده
آن همه ستاره و
سلام
آن همه پریدن و
رسیدن و
میان موجی از ستاره پر زدن
آن خدا و شب
خوابهای پرنیانی بهار
آفتاب صبح ِ پشت بام
عطر باغچه
نردبان و از میان شاخهها
تا کنار ِ حوض ِ سبز خانه آمدن
باز هم به ماهیان ِ سرخ سر زدن
ناگهان چرا چنین؟!
این همه شبان تار
بیستاره
بیپرنده
بیبهار
این چقدر بیشمار
ــ شاخههای آهنین
ــ که قد کشیدهاند
ــ روبهروی من
مات و گیج و گنگ
ماندهام میان
ــ آنچه هست و نیست
نه، نبوده، هیچگاه
این حصار و قاب
جزو درسهای من نبوده است
من هنوز کوچکم
این لباس را
پس چرا بزرگ کردهاند؟
این یکی دو شیشه قرص
این سه چهار قبض برق و آب
این جواب آزمایش
این غذای بینمک
این خطوط مبهم کتاب
عینکی که مانده روی میز
این زنی که هست
مادری که نیست
این سؤالهای بی جواب
مال کیست؟
ساده با تو حرف میزنم
این توقف عجیب
این همه حساب
این شتاب صبح
این حقوق
این اداره
این دروغ چیست؟
من مدیر نیستم
این اتاق هست
میز هست
پله هست
پشت در دوباره کیست؟
حس مبهمی میان هست و نیست!
«بخشی از شعری بلند از محمدرضا عبدالملکیان»
بذار اوّل بگم دفعه پیش هم خوندمت، ولی اون قدر درب و داغون بودم حس و حال نداشتم گیر بدم بت بگم کج دار و مریز درسته :دی
اون قسمت حرفهای استادت در مورد پروژهها و کارهاشون رو که خوندم یه آهی از ته دل کشیدم. اینجا وقتی میری به رحمانی میگی به جای اِن وزیر حدّاقل یه پروژهی واقعی کار کنیم کلّی عذر و بهانه میاره.
تو واقعاً اصفهان نیومدی؟ حیف شد. حالا هر وقت برگشتید یه سری به ما بزن. فک کنم دیگه اون موقع من هم رفته باشم دیار خودم.