این که دیدهای سراب نیست
خواب آب نیست
اشکهای تشنه را دوباره پاک کن، ببین
در کویر خشک ناسپاسی سپاه خصم
جز هجوم کینه، هیچ ابر خواهشی
روی خوش به ما نشان نداده است
24 خرداد 1390
این که دیدهای سراب نیست
خواب آب نیست
اشکهای تشنه را دوباره پاک کن، ببین
در کویر خشک ناسپاسی سپاه خصم
جز هجوم کینه، هیچ ابر خواهشی
روی خوش به ما نشان نداده است
24 خرداد 1390
باشد بابا
با من حرف نمیزنی، نزن
لااقل از آن بالای نیزه
بگو تا شام چه قدر مانده
پاهایم دیگر نای رفتن ندارند
22 خرداد 1390
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
برای آن که مینویسندش: «الف سه نقطه»
مبهمی!
مثل آرزو
روشنی!
مثل روشنای صبح صادق نجابت شکوفهها
بازگشت عاشقانۀ پرندهها به سوی تو
ای که هر چه قاصدک شده دوان دوان به جست و جوی تو
تو برای من
ابتدا و انتهای هر چه عاشقانهای
تو یگانهای یگانهای
کاش سجدههای سادۀ دلم
رویش ترانههای صبح را هجی کند
پنجشنبه شب 19 خرداد 1390 (شب آرزوها)
پلهها را
با زانوانی از تردید میرفتم
تا که آسمانم گفت:
همسفر نمیخواهی؟
گفتمش
آری امّا که...؟
آسمان
مکث مرموزی کرد...
تا که خندۀ نجیب تو را
عطر دلفریب تو را
ناگهان چشمهای تو را
عاشقانه خیره شدم
حال با توام ای دوست
در مسیر آسمانی خود
همسفر نمیخواهی؟
30 بهمن 1389
******
پینوشت:
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا...!
سید شهیدان اهل قلم
تقدیم به تو ای خوبْ و به پاسِ مهربانیهایت
ای جاریِ ترنم هستی و روشنی
ای مبهمِ سکوتِ جهان در خیالِ من
اینک شکوهِ چشمِ تو در من ترانهایست
چون گویش لطیفِ گُلی در شمیمِ صبح
□□□
دلتنگم از همیشۀ تنهاییات که باز
طعمِ سرودنی دگر از دل برون شده
شیرینِ من!
از آن زمان که شدی همنوایِ من
عشقت به کامِ این دلِ عاشق، جنون شده
چالوس ـ ششم فرودین 1390
زیباترین شعر
چشمان تو بود
وقتی که ناگهان
در برابر چشمانم سبز شد
چالوس - 2 فروردین 1390
گر رنگ ریا به رسم دنیا بخورد
در قحطی آسمان، زمین جا بخورد
در سردی بازار محبت، ای وای
میترسم از این که عشق سرما بخورد
2 فروردین 1389
چه خوب که دست تقدیر
رقیبم را شکستنی آفرید
اسفند 1389
*****
پینوشت:
چند سلام به کوچه بدهکارم، چند نگاه پر از حسرت به دریا، چند پیوند نگاه به منظره به پنجرۀ اتاقم که رو به البرز است، چند نگاه پر از عبرت به رودی که از کنار خانۀ میگذرد و چند دوستت دارم به چشمهای تو... و چندین و چند عذرخواهی به خدایی که در این نزدیکیست.
سال 1389 با تمام خوبیها و بدیهایش تمام شد و من بیش از همه چیز، یاد گرفتم که در نومیدی بسی امید است. یاد گرفتم که الدعا یرد القضا ولو ابرم ابراما. یاد گرفتم که خدا برای بندهاش کافیست. و یاد گرفتم که باید بیش از اینها آموخت و تازه در آغاز راهم.
امید است مرا ببخشند آنها که کدورتی از من در دل دارند... حوّل حالنا الی احسن الحال.
*****
پسنوشت: چه انتظار غریبیست این که شب تا صبح / کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش
تنها تو را ستودم
آنسان
ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به
سان خدایان ستودنی است
«حمید مصدق»
میدانم...
میدانی...
که این شعرها فقط بهانهاند
تا که «دوستت دارم»هایم
در کتابخانۀ دلت
ماندگار و جاودانه شوند
آن لحظه دلم کم شد، از روحم و از جانم
جز اشک ندیدم من، در خانۀ چشمانم
کم نه، که دلم گم شد، گم نه که تلاطم شد
دل غرق جنون تو، جان در پی جانانم
آن لحظۀ جانفرسا، جادوی دو چشم تو
سحرش به دلم چون شد... افسوس نمیدانم
زندانی چشمام دل، از خویش گریزان بود
با اشک فرود آمد از گوشۀ مژگانم
زمستان 1389
********
پینوشت: این عکس را این روزها دوستتر دارم از قبل، چونان که تو را...