پیشنوشت
بالاخره کار و درس آنقدر زیاد شد که نتوانستم منظم بهروز کنم. همان طور که گفته بودم از مطالبی به بعد، از قالب خاطره بیرون میآیم و گزیدهگویی میکنم تا نه سر شما درد بیاید و نه دست و بال حقیر. راستش دوستتر داشتم که خاطرهگویی کنم ولی شاید الان به صلاح نباشد. البته برای سفر به شهرهای دیگری که کردهام و به امید خدا خواهم کرد بیشتر خواهم نوشت. از میانهٔ این متن به بعد، به صورت موضوعی مطالب را نوشتهام. اگر موضوعاتی هست که به نظرتان میرسد باید بنویسم لطف کنید بفرمایید تا در آن مورد بنویسم. موضوعاتی مانند دین و دینداری، ایرانیان نیویورک، بانک و تعاملات مالی، هزینههای زندگی در نیویورک و چند موضوع دیگر را مد نظر دارم که به امید خدا دربارهشان مینویسم.
اطلاعاتی که در مورد نحوهٔ تعریف پروژه و صنعت و اینها نوشتم منحصر به رشتهٔ خودم هست. در مورد رشتههای دیگر شاید کلاً نحوهٔ تعاملات متفاوت باشد.
دفاع یا حمله
پنجشنبه ۵ سپتامبر ایمیلم را که باز میکنم میبینم استاد به همه ایمیل زده که به جلسهٔ دفاع دانشجوی دکترایش بیاییم. جستجو که میکنم میبینم استاد مشاورش بوده و استاد اصلی «کتی» است، یک جورهایی پرسابقهترین استاد دانشکده در زمینهای که کار میکنیم. خود دانشجو هم یک دختر آمریکایی است که کارشناسیاش را استنفورد خوانده. با همسرم به سمت دانشکده میرویم. ساعت یک ظهر قرار است جلسهٔ دفاع در اتاق گردهمآیی دانشکده باشد. به در که میرسیم استادم را میبینم که دارد میآید. سلام و میکنم و همسرم را معرفی میکنم. بیهیچ سلام و علیکی میگوید که باید سریع به جلسه برود چون از اعضای هیئت داوری است. از راهروها میگذریم و به اتاقی میرسیم که آشپزخانهای هم دارد و ملت نشستهاند دور صندلیهایی و با لپتاپشان کار میکنند و چیزکی هم میخورند. انتهای این اتاق، سالن گردهمآیی است. وارد سالن که میشویم شلوغی به چشم میآید. اتاقی به اندازهٔ حدوداً دو یا سه فرش دوازده متری؛ وسطش یک میز دراز هست که دور میز صندلیهایی چیده شده و دور اتاق هم صندلیهایی به موازات همان میزها. انتهای میز و روبروی در پردهٔ نمایش آویزان روی دیوار است. روی میز هم مقداری شیرینی و میوههای تکهتکهشده وجود دارد (رسم جالب این امریکاییهای مقتصد که حتی برای مهمان هم میوهٔ درسته نمیگذراند و تکهتکهاش میکنند یا اگر مثل پرتغال باشد پوستش میکَنند و به چندین پر تبدیلش میکنند). اعضای هیئت داوری شامل سه استاد (دو داخلی و یکی خارجی از دانشگاه نیویورک) و استاد راهنما و استاد مشاور هست. استاد راهنما هنوز نرسیده است. از هر سه نفری که نشستهاند یک نفر با خودش غذا آورده و همزمان دارد میخورد. یکی دو استاد دیگر هم محض تماشا آمدهاند البته با غذایشان. دو سه دقیقه با تأخیر استاد راهنما با غذا در دست که میآید ارائه شروع میشود. دانشجو که شروع میکند به ارائه، فک اساتید هم به جنبش درمیآید. من هم نشستهام پشت سر استاد داور خارجی؛ پیرمردی که سال ۱۹۷۳ از همین کلمبیا دکترا گرفته. صدای جنبیدن فکش قشنگ روی اعصابم راه میرود؛ از بخت بد من هوس چوبشور کرده و انگار صدای رنده از دهانش درمیآید. خود دانشجو هم سرشار از قر و اطوار؛ هر دو کلمهای که میگوید بطری آب معدنیاش را برمیدارد و آبی مینوشد. موضوع پروژه بازیابی اطلاعات چندزبانه با استفاده از روشهای ترجمه است با تمرکز بر زبان انگلیسی و عربی. مثلاً این که Ghazafi و Ghadafi و Qadafi و Qazafi همهشان به یک موجودیت اشاره دارند و چگونه میشود با بهترین شکل ممکن این اطلاعات را در موتورهای جستجو استخراج کرد. وسط ارائه دانشجو در دفاع از مفید بودن پروژهاش میگوید که مثلاً الان یک نفر توی جلسه نشسته و دلش میخواهد بداند در انقلاب مصر چه اتفاقات جدیدی افتاده است. پسری لاغراندام در گوشهٔ راست سالن شروع به خندیدن میکند. میفهمم همان احمد، دانشجوی استادم است. استادها و دانشجوهای غذا به دست، دست از آرمانهایشان نمیکشند. این صحنه خیلی برایم مشمئزکننده است. انگار نه انگار اینجا جلسهٔ دفاع دکتری است. ارائه که تمام میشود نوبت استادهاست که نظر بدهند. زن و مردی پیر بلند میشوند و با تشکر از همه خداحافظی میکنند. متوجه میشوم پدر و مادر دانشجو هستند. استادها خیلی آرام با هم اطلاعات رد و بدل میکنند. خیلی برایم عجیب است که این قدر بیدغدغه باشد یک جلسهٔ دفاع. بعدها متوجه میشوم که بستگی به استادها و دیدشان دارد که در این مورد، دید همه نسبت به کار خوب است.
صحبت استادها که تمام میشود همه بیرون میروند تا مشورت هیئت داوری انجام شود. احمد را از میان افراد پیدا میکنم و دست میدهم و سلام میکنم. صدایی از پشت سر میشنوم. دختری هست که خودش را معرفی میکند. نورا، همورودی لبنانی است. بعد از سلام و احوالپرسی به خانه میروم تا برای رفتن به کلاس آماده شوم.
چ مثل ...
به خاطر این که جا برای نشستن داشته باشم یک ربعی زودتر به کلاس میروم. میبینم این خانم همکلاسی لبنانی هم هست و منتظر نشسته تا کلاس قبلی تمام شود. از او در مورد گذشتهاش میپرسم. دانشجوی دانشگاه آمریکایی بیروت بوده و بعدش هم یک دورهٔ تابستانی را در اینتل به عنوان کارآموز کار کرده است. در مورد ایران و فارسی هیچ نمیداند، حتی این که خط فارسی و عربی شبیه هماند. از او در مورد موسی صدر میپرسم که حتی اسمش را نشنیده. دیگر دلم نیامد از چمران بگویم که فکر میکنم کلاً چنین اسمی را هم نشنیده باشد (بعدها که پرسیدم مطمئن شدم آن را هم نشنیده). به دامن تقریباً کوتاهش و لباس حلقهاش میخورد که مسیحی باشد ولی بعدها میفهمم از اهل سنت است. ما را باش فکر میکردیم الان با یک آدم انقلابی طرفیم که نه تنها این طور نشد بلکه من داشتم به او میگفتم که جنبش امل چه بوده و قص علی هذا.
کلاسهای درس دانشگاه
کلاسهای درس در ظاهر فرق زیادی با ایران ندارند. تفاوت مطلب در این است که چون معلمان عمدتاً محققین فعال و سرآمد هستند کیفیت مطالبی که درس میدهند خیلی بالاتر از ایران است. البته استثنا هم وجود دارد. مثلاً ترم پاییز درس پردازش گفتارمان را سه محقق از آی.بی.ام. ارائه میدادند. یکیشان جزء بهترین افراد در یکی از زمینههای پردازش گفتار در دنیاست. ولی آن قدر بد و نامطلوب درس میداد که میخواستم خفهاش کنم. سرش پایین و صدایش بم، انگار که دارد با خودش حرف میزند. در عوض استاد درس دیگرمان آنقدر جذاب درس میداد که حس نمیکردم زمان در گذر است. دانشجوها سر کلاسها معمولاً دو دسته هستند: ساکتین و مشغولین. ساکتها در کلاس به لپتاپشان کار میکنند و بعضاً جلوی چشم استاد دائم با لپتاپ کار میکنند. مشغولین هم فقط به درس گوش میدهند و سؤال و جواب میکنند. بعضی هم نهار یا شامشان را سر کلاس نوش جان میکنند بی آنکه کسی به آنها عیبی بگیرد. بارها شده که دانشجویی که دیر آمده سر کلاس و جا نبود همان جلوی تخته روی زمین (که معمولاً موکت شده است) لم داده (فرق نشستن با لم دادن را میفهمم؛ اینها واقعاً بعضی وقتها لم میدهند). تصورش برای من به عنوان یک ایرانی با آداب خاص احترام به بزرگتر یا استاد سخت بود ولی دیگر به این که از این فرهنگ پیشرفته که روزی قرار بود سرتاپا شبیهاش شویم تعجب نکنم، عادت کردهام .
نکتهٔ مشترک همهٔ این درسها این است که استادها خیلی آماده سر کلاس حاضر میشوند و خودشان هم مواد درسی را حاضر میکنند و مدرسین حل تمرین (به قولی تدریسیار) هم تنها در قالب قانونی به آنها کمک میکنند (تصحیح برگهها و تمرینها، تشکیل کلاس رفع اشکال و حضور هفتهای دو ساعت در اتاق مخصوص تدریسیارها برای پاسخ به سؤالات). خود استاد موظف است قبل از کلاس آماده باشد و به سؤالها با تسلط پاسخ بدهد. اینها را که مینویسم یاد حرف چند سال پیش رهبر میافتم که به استادان دانشگاه توصیه کرده بود که به تدریس اهمیت بیشتری قائل شوند و خودشان را برای حضور در کلاس درس آماده کنند و استادان هم لابد الله اکبری گفتند و ای رهبر آزاده آمادهایم آماده.
درسهای دیگری هم ارائه میشود که به درسهای سمینار معروف هستند. در این درسها در یکی دو جلسهٔ اول استاد درس میدهد و بقیهٔ جلسات را باید خود دانشجوها ارائه بدهند و به جز پروژهٔ عملی هیچ امتحانی وجود ندارد. معمولاً کتاب درسی برای این درسها وجود ندارد و استاد یک فهرست بلندبالا از مقالات را از قبل تعیین میکند. دانشجوها هم معمولاً همان مقالهها را نوبتی باید ارائه دهند. همهٔ دانشجوها هم موظف هستند که مقالات را بخوانند و خلاصهای از آن چه فهمیدهاند و سؤالهایی که برایشان پیش آمده را بنویسند و به استاد تحویل دهند. بیشتر مقالاتی که خوانده میشود جدید هستند و به همین خاطر در هیچ کتاب درسیای از آنها مطلبی نیامده است.
در ایران بارها اتفاق افتاده که دو یا سه ماه بعد از پایان ترم هم دانشجوها مشغول انجام پروژه هستند. در اینجا معمولاً امتحان پایان ترم آخرین مرحله از کار دانشجوهاست و همهٔ پروژهها و درسها باید قبل از آن به پایان رسیده باشد. امتحانهایشان هم که به قول دوستان خداست. رسماً توی دهان دیگران باید بنشینیم. در همان کلاس تنگ و شلوغ و در چند میلیمتری کناری باید امتحان بدهیم. مراقبی هم در کار نیست. حالا این که تقلب میکنند یا نه را الله اعلم ولی تقلب و یا حتی مشورت در جواب دادن به تمرینها کار خیلی قبیحی به حساب میآید و مثل ایران نیست که اگر به کسی کمک نکنی به این عنوان که مثلاً نادرست است یا خلاف شرع است، سوسول و اینها خطاب شوی. آن دورهٔ اینترنتی را که در مطلب قبلی اشاره کرده بودم در همین مورد است. چند کارتون و چند مقاله در مورد تقلب و عواقب آن را باید میدیدم و میخواندم و سپس به سؤالات چندگزینهای جواب میدادم. طبق قانون دانشگاه مشورت در مورد جواب تمرینها اگر منجر به دادن جواب یا ایدهٔ اصلی برای رسیدن به جواب باشد تقلب محسوب میشود و متقلبین ممکن است حتی به خاطر این کار اخراج شوند.
پروژه، استاد راهنما و دانشجو
معمولاً دانشجوهایی که بورس میگیرند از قبل برایشان پروژهای تعریف شده است. راستش من خودم این سبک را دوست ندارم. یعنی قبلاً فکر میکردم خیلی جالب و دوستداشتنی است که آدم تکلیفش معلوم باشد. ولی وقتی از همان اولین روزی که آمدم چند متن راهنما به دستم دادند و گفتند این کار را ادامه بده حس کردم هیچ انتخاب و آزادیای ندارم. کار که ادامه پیدا کرد فهمیدم واقعاً آزادی دانشجو در انتخاب پروژه خیلی پایین است مگر این که دانشجو از بورسهای خاص دولتی یا شرکتی برخودار باشد (چیزی شبیه به بورس وزارت علوم که دانشجو خودش هزینهاش را از طریقی میدهد و آزادی کامل در تعیین پروژهاش دارد). حتی آزادی در انتخاب مسیر انجام پروژه بستگی به استاد راهنما دارد. استاد راهنماهایی را میشناسم که یک مسألهٔ کلی را میگویند و بعد مثلاً تا یک هفتهٔ بعدش نتیجهٔ کار را از دانشجو میطلبند. از آن طرف هم استادهایی هستند که از الف تا «یا»ی کار را میخواهند دقیق و مرحله به مرحله اجرا شود. استاد من با این سبک رفتار میکند. بعضیها از این سبک خیلی خوششان میآید بعضی مثل من به آزادی عمل دانشجو اعتقاد بیشتری دارند. حتی یکی دو بار سعی کردم محض خودشیرینی علاوه بر کارهایی که از من خواسته شده بود کار جدیدی هم ارائه دهم که آنچنان توی ذوقم زدند که از این کارم پشیمان شدم. حالا هدفم از این حرفها این است که این توهم که اینجا نخبهٔ مملکت را میآورند و حلوا حلوایش میکنند پنبهدانهٔ شتر است. در این بهشت شداد، کسی مفتی به کسی پول نمیدهد. اسماْ دانشجو بیست ساعت در هفته باید به کارهای آزمایشگاه مشغول باشد ولی رسماً دانشجو تا نفس دارد باید برای استاد کار کند و آخرش شاید استاد راضی باشد شاید هم نباشد. استادم تعریف میکرد که دانشجویی بوده که سه روز نخوابیده و آخرش هم راهی بیمارستان شده.
معمولاً پروژههایی که تعریف میشود از سازمانهای دولتی هستند. خودمانیاش این میشود که صنعت نیازی به خیلی از حرفهای امروزین در دانشگاهها ندارد. مثلاً این که یکهزارم بر دقت یک مترجم اضافه شود (البته استثنا هم خیلی زیاد است مخصوصاً در رشتههای دیگر. مثلاً شرکت کانادیسون که پیمانکار برق و گاز است پروژههایش را به دانشگاه میسپرد؛ پروژههایی مانند بهبود مصرف فلان و شیوههای نوین افزایش مشتری و الخ). شرکتهای صنعتی پیشرویی مثل گوگل هم خودشان فارغالتحصیلان و استادانی را استخدام کردهاند که تماموقت در اختیارشان باشد و برایشان تحقیق کنند. البته بعضاً پیش میآید که این شرکتها هم در دانشگاه سرمایهگذاری کنند چون در یک موضوع خاص کسی که سرش به تنش میارزد در دانشگاه مشغول به کار است. مثلاً پروژهای که من در آن کار میکنم برای آی.بی.ام. هست که خود آی.بی.ام. آن را از یک سازمان دولتی گرفته است. این که پروژههای مهندسی که تعریف میشود برای کمک به بشریت و اینهاست همان قصهٔ گربه و موش و رضای خداست. در این کشور همه چیز اول سبکسنگین میشود. آخرش هم همین است که یک استاد فلسطینی روی پروژههایی کار میکند که تهش را میشود حدس زد به چه دردهایی میخورد. خودم در جلسهای بودم که یکی از محققین داشت پروژهای را ارائه میداد؛ پروژهای برای استخراج اطلاعات. آدمبدهای مثالش در ارائه حزبالله لبنان بود و از این جور اسمها.
چشم دانشگاه به جیب دولتیهاست و چشم دولتیها هم... (بماند، جملات زیبایی از مرحوم نادر ابراهیمی در انتها (پینوشت) هست. خوب توصیفشان کرده). یادم هست چند سال پیش صحبت رهبر را در جمع دولتیها خوانده بودم که گفته بود دولت باید متولی امر صنعت و پژوهش در دانشگاهها باشد. همیشه برایم سؤال بود که چطور میشود دولت متولی باشد و آخرش کار دانشگاه به درد صنعت بخورد. در نگاهم شاید این مسأله تناقض داشت با خصوصیسازی و از این جور حرفهای دیگر. اینجا هم دولت متولی اصلی است حتی برای دانشگاههای خصوصی مثل دانشگاه ما (در مورد چراییاش دلایلی به ذهنم میرسد ولی اطمینان ندارم که واقعاً دلیل همین باشد. نظر شما چیست؟)
صنعت هم به فکر پول درآوردن است با روشهای جدید. همین میشود که در امریکا نخبهها معمولاً انتخاب اولشان صنعت است و انتخاب دومشان استادی دانشگاه. صنعت سختیهای خودش را دارد و دانشگاه هم همین طور. دانشگاه مدام از صنعت استاد میآورد تا درس بدهد یا سخنرانی علمی دعوت میکند تا از نیازها غافل نماند و صنعت هم از استادها مشاوره میگیرد و دانشجوها را جذب میکند برای کارمندی یا حتی کارآموزی تا از مسائل جدید عقب نماند. هر کس سلیقهای دارد و بر همین اساس توزیعی قابل قبول شکل میگیرد.
مقاطع تحصیلی
کارشناسی در دانشگاهی که هستم فرق زیادی با ایران ندارد. ارشدش هم مثل کارشناسی است با این تفاوت که دانشجوهای ارشد برای گذران زندگی میتوانند مانند دانشجویان دکترا دستیار استاد در تحقیق یا آزمایشگاه شوند و غیر از چند درس اجباری از هر درسی میتوانند آزادانه برای اخذ واحد، انتخاب کنند. مثلاً در پروژهٔ ما دانشجوی ارشدی مشغول است اهل بمبئی هند، اصالتاً به قول خودش پارسی (با نام آناهیتا که نام پدرش هم فردوس است)؛ از آن مهاجران قرنها پیش هستند که اعتقاد دارند با ورود اسلام همهٔ زرتشتیها از ایران خارج شدند. در کل در ارشد چیزی به اسم پایاننامه یا سمینار وجود ندارد.
در دکترا ۵ درس اصلی کارشناسی باید گذرانده شوند فارغ از آن که در قبلاً در کارشناسی گذراندهایم یا نه (سیستم عامل، معماری رایانه، هوش مصنوعی، طراحی الگوریتم و طراحی کامپایلر). تنها امکانی که برای دانشجو گذاشته میشود این است که میتواند به جای اخذ درس تنها امتحان بدهد و در صورت قبولی این درس در کارنامهٔ رسمیاش ثبت نمیشود (قانون درس اجباری در هر دانشگاهی در امریکا با دانشگاههای دیگر فرق میکند). حداقل ۵ درس اختیاری هم قابل اخذ است. در مجموع ۴ تا ۵ ترم طول میکشد تا درسها تمام شوند و نوبت امتحان جامع شود. امتحان جامع به این صورت که دانشجو با کمک استاد راهنما ۳ موضوع را انتخاب میکند و سپس برای هر موضوع تعدادی مقاله را انتخاب میکند. مقالات را به داوران میدهد و چند ماه بعد در یک روز از قبل تعیینشده آن را ارائه میدهد. نتیجهاش یا ردی است یا قبولی که در عمدهٔ موارد قبولی رقم میخورد. بعد آن امتحان جامع نوبت پیشنهاد پروژهٔ پایانی میرسد که معمولاً در سال آخر اتفاق میافتد و در آخرین روزهای ترم آخر هم از پروژه دفاع میشود. در کل هم تعداد ترمهای دانشجوها حداقل ۱۱ است.
دانشجوها معمولاً برای دفاع باید حداقل ۳ مقالهٔ چاپشده در بهترین همایشهای دنیا داشته باشند. دلیل این که تأکید بر همایش دارند این است که در رشتهٔ رایانه و فناوری اطلاعات آنقدر دانش سریع تغییر میکند که با قاعدههای داوری مجلات که بین یک تا دو سال برای داوری طول میکشد جور درنمیآید. لذا هستند استادانی که حتی یک مقاله در مجلات معتبر ندارند چون نوشتن مقاله برای مجلات وقت و انرژی زیادی میگیرد. دلیل دیگر این هست که حضور در همایشهای علمی با بودجهٔ همان پروژههایی که انجام شدهاند تأمین میشود و استادها دغدغهٔ مالی ندارند و میتوانند حضوراً با دیگر محققان دیدار کنند و این دیدار حضوری برایشان بسیار مغتنم است. کسی به فکر همایشهای حتی معمولی نیست و تنها چند همایش به تعداد انگشتان دست در هر زمینهای برایشان ارزشمند است. (یاد وزارت علوم خودمان میافتم که مجلات را کلاً برای همهٔ رشتهها برده بالا در حالی که در رشتهٔ ما اصلاً این طور نیست و استادان ماندهاند که با وجود این قانون چه طوری میتوانند کارهای معتبر ارائه دهند. آخرش هم خیلی از استادها در ایران متوسل شدهاند به مجلات نامعتبر پولی که از دید وزارت محترم، معتبر محسوب میشوند. الان به حساب وزارت علوم، این استادی که نخبهٔ برتر شرق امریکا شناخته شده در حد یک دانشجوی ارشدی که در ایران ۱۰ مقالهٔ آبکی داده هم نیست.)
دانشجوها معمولاً تابستانها در اختیار خودشان هستند مگر این که با استاد توافق کنند که تابستان هم برای استاد کار کنند. بیشتر دانشجوها برای کارآموزی به شرکتهای مختلف درخواست میدهند. فرآیند پذیرفته شدن برای کارآموزی راحتتر از قبولی در دانشگاه نیست. باید استادها توصیهاش کنند، بعضاً امتحان یا مصاحبه دارد و متقاضی هم زیاد است و ممکن است دانشجو در مصاحبهای قبول شود و به علت دیر رسیدن جواب قبولی فایدهای برایش نداشته باشد. دلیل اقبال دانشجوها این است که در کارآموزی همهٔ حقوق به دست دانشجو میرسد و خبری از کسر شهریه نیست و به همین خاطر حقوق کارآموز معمولاً دو یا سه برابر زمان تحصیل است. نکتهٔ پنهان دیگر این است که معمولاً جایی که دانشجو به عنوان کارآموز میرود یا شغل آیندهاش است یا با استفاده از ارتباطهایی که به دست میآورد برای پیدا کردن شغل آینده کمتر دچار مشکل میشود.
پینوشت
۱- حرفهایی هست که دلم میخواهد بزنم ولی هنوز جرأت گفتن ندارم؛ شاید به این خاطر که مرا به شعارگویی متهم کنید یا حتی باورم نکنید. فعلاً سکوت.
۲- این هم همان متن نادر ابراهیمی است:
آن وقتها پدربزرگ میگفت: کینۀ همۀ ما نسبت به امریکاییها کینۀ کور است. دلیل و منطق همراهش نیست. ما نباید امریکاییها را دست کم بگیریم و این طور با نفرت از آنها و جنایاتی که در سراسر جهان میکنند حرف بزنیم. امریکاییها واقعاً رسالتی دارند و آرمانی. آنها آمدهاند تا دنیا را، تمام دنیا را به گه بکشند و بروند؛ چرا که این سخن شاعر ما را باور کردهاند که «خرابی چون که از حد بگذرد، آباد میگردد». امریکاییهای بینوا را نگاه که میکنی میبینی همه چیزشان قناس است و غیرآدمیزادی. به زنهایشان نگاه کنید! هنوز پنجاه ساله نشدهاند که از یک سو پهن و از سوی دیگر دراز میشوند. و مردهایشان صددرصد کج و کوله میشوند و با وجود این گلکاری و چمنکاری میکنند. در واقع، امریکاییها، از جهاتی غیرمنطقی کش میآیند آن قدر که میبینی در کالیفرنیا روی صندلیهایشان چرت میزنند اما انگشتشان آن قدر دراز شده که فرورفته در زندگی روزمرۀ مردم دردمند ویتنام و کره و مالزی و افغانستان. توی چالک حمام خانهشان دارند کفبازی میکنند اما شش نفری، با هم یک دختربچۀ نُه سالۀ ژاپنی را...
امریکاییها انگار میخواهند الگویی از عدم تعادل و توازن در تمام زمینهها ارائه بدهند؛ الگوی انسان فردا و عملکرد انسان فردا را -فقط به امید این که انسانِ پسفردا به گونۀ دیگری باشد...
مرحوم نادر ابراهیمی، تکثیر تأسفانگیز پدربزرگ، ص. ۸۸، نشر مرکز.
راستی پری شب خوابتو دیدم. سلام برسون
سلام
اگر فرصتی دست داد حتماً