تو فکر یک سقفم
اولین آخر هفتهٔ امریکا. اولین آخر هفتهای که با گیجی و منگی حاصل از روز و شب معکوس همزمان شده بود. شب قبل علاوه بر نان و پنیر، ارزانترین شیری را به چشمم آمد خریدم. وقتی سر سفرهٔ صبحانه شیر را در لیوان ریختم، غلیظ و ترش بود مثل یک ماست مانده. کاشف به عمل آمد که اشتباهی بر اشتباهاتم اضافه شد. به جای شیر، کفیر خریده بودم. نوعی مایع غلیظ که به مدد صفحات ویکیپدیا فهمیدیم به چه دردی میخورد.
سلسلهٔ گیجبازیهای ما تمامی نداشت انگار. از طرفی هم خانه خالی بود و باید برایش وسیله میخریدیم. از مشورت ایمیلی با همآزمایشگاهیها و پرس و جوهای مختلف فهمیده بودیم که فروشگاهی به نام آیکیا (IKEA) وجود دارد که در آن میتوان وسایل ارزانقیمت پیدا کرد. با راهنمایی میزبان هموطنمان فهمیده بودیم که دو فروشگاه نزدیک به ما هست؛ یکیاش در منطقهٔ بروکلین و دیگری در نیوجرسی. به گواه راهنمایی گوگلمپز نیوجرسی را انتخاب کردیم که مسیرش سرراستتر به نظر میآمد. گوگلمپز نوشته بود که نخست باید با مترو به نزدیک پل «جرج واشنگتن» برویم و از آنجا با اتوبوس به مقصد.
ناهار، باقیماندهٔ ناهار دیروز و در واقع باقیماندهٔ شام دو شب پیش بود. بعد از نهار به سمت خیابان ۱۲۵ رفتیم تا از آنجا سوار مترو شویم. هوا گرم و اندکی شرجی و آسمان آبی و آفتابی.
شاید آن روز، اولین روزی بود که میشد با خیالی آسودهتر در آدمها دقیق شد. توی خیابان اتوبوسهای عجیبی رد میشدند با عنوان شهرگردی یا تفرج شهر. با طبقهٔ اولی که رسماً بیاستفاده است و کلاً با رنگ پوشیده شده و هیچ پنجرهای ندارد و طبقهٔ دومی که سرباز است. مسافرانش هم مدام عکس میگیرند از دور و برشان. آقایی هم جلوی آنها ایستاده و با میکروفن مشغول توضیح دادن است. بعدها دیدم که حتی در سرمای زمستان هم این اتوبوس طرفدار خودشان را دارند و تنها تفاوت، سقف شیشهای شفافی است که بر سر مسافران اضافه میشود. این مجموعه برای خودشان وبگاهی دارند و هر نوع گردشی هم برای خودش مظنهٔ خاصی دارد.
این اتوبوسها در سرمای زمستان دیدن دارند. وقتی مسافران از سرما در خود فرورفتهاند ولی کوتاه هم نمیآیند.
در بیشتر آدمها یک نکتهٔ مشترک وجود داشت و آن هم شلختگی تعمدی در لباسهایشان بود. مثلاً این که سرشانهٔ لباس زنانه از یک طرف افتاده باشد یا این که شلوارها جای پارگی داشته باشد. کمتر مردی را میشد پیدا کرد که شلوارک نپوشیده باشد. مردها عمدتاً با لباسهایی بیآستین و تقریباً حلقهای یا بعضاً با لباسهای آستینکوتاه و شلوارک بودند؛ زنان هم معمولاً با لباسهایی نیمهبرهنه؛ شلوارکهای تنگ یا دامنهای کوتاه بالاتر از زانو یا حتی نزدیک به بالاتنه. جوراب یا شلوار هم بر زنان دامن به تن حرام بود انگار. خصیصهٔ اصلی همهٔ آنها در لباس پوشیدن این بود که واقعاً نمیشد چیزی به عنوان مُد میانشان یافت. از هر لباسی که به ذهن میرسید به تن آدمها میشد دید. از سبْک پوشیدنشان معلوم بود که خیلی از این لباسها هم به هدف زیبایی نیستند. مثلاً بعضی از زنانی که از لکهای درشت و قهوهای روی بدنشان میشد به نژاد انگلوساکسونشیشان پی برد، هم لباسهای نیمهبرهنه میپوشیدند. پاری اوقات هم زنان و مردانی بودند در حال دویدن و ورزش کردن که به خاطر طاقتفرسایی گرما تنها به حداقل پوششهای مردانه یا زنانهشان بسنده کرده بودند. از همین مشاهدات کم میشد دریافت که زنهای سیاهپوست علاقهٔ زیادی به لباسهای تنگ دارند ولی زنان سفیدپوست از هر نوع لباسی میپوشند، گاه آن قدر گشاد که آدم میترسد باد لباسشان را ببرد. چیزی به عنوان آرایش در چهرههای زنان پیدا نمیشد؛ حتی به اندازهٔ یک رژ لب ساده. البته اگر خالکوبی را آرایش حساب نیاوریم، چرا که روی بدن مردها و زنهای زیادی اثرات خالکوبی دیده میشد.
مقصد اول، ایستگاه خط ۱ مترو در خیابان ۱۲۵ بود. از خیابان ۱۲۲ به سمت شمال رفتیم و به خیابان ۱۲۵ رسیدیم و از آنجا در تقاطع برادوی به سمت ایستگاه مترو رفتیم. برخلاف ایستگاههای مترو که در تهران دیده بودم، لزوماً همهٔ ایستگاهها زیرزمینی نبودند. ایستگاهها متناسب با ارتفاع منطقه یا زیرزمینی هستند یا هوایی. ایستگاه خیابان ۱۲۵ از ایستگاههای هوایی است. ایستگاههایی که بر روی پایههایی فلزی و قدیمی بنا نهاده شدهاند و از روی رنگش میشود حدس زد که رطوبتی چند ساله را به یادگار دارند. سر و صدای عبور قطار از زیر پلهای کنار ایستگاه سرسامآور است. صدای سایش قطار به راهآهن و صدای لرزیدن پایههای ایستگاهها هر کدام برای اعصاب و روان کافی است. صدا به حدی بلند است که برای این که با کناریات صحبت کنی باید فریاد بزنی.
تصویر گوگل از ایستگاه مترو در خیابان برادوی (ایستگاه خیابان ۱۲۵)
وارد ایستگاه میشویم. به باجهٔ خرید بلیط میروم تا هم نشانی را بپرسم و هم بلیط بخرم. یک بلیط دوسفرهٔ کاغذی زردرنگ به من میدهد و نشانی را هم توضیح میدهد. بلیط تکسفره و دوسفره و بلیطهای دیگر کاغذی یکسان هستند که فقط در اعتبار فرق میکنند. بلیط یکسفره ۲/۵ دلار و دوسفره ۴/۵ دلار. در ایستگاه چند دستگاه الکترونیکی خرید بلیط با نمایشگر لمسی وجود دارند. نوع بلیط انتخاب و با سکه یا با اسکناس و یا با کارت اعتباری مبلغش پرداخت میشود. البته اگر بلیط با قیمتی بالاتر از ۱۰ دلار خریده شود مقداری بیشتر (به اندازهٔ ۷۰ سنت به ازای هر ۱۰ دلار) به ارزش بلیط اضافه میشود.
این هم تصویری از بلیطهای کاغذی مترو و اتوبوس
از پشت بلندگوی پشت باجه و با صدایی پر از خشاخش بلندگو به علاوهٔ لهجهٔ سیاهپوستی خانم بلیطفروش به سختی منظورش را متوجه میشوم. با کشیدن بلیط راه برای عبور باز میشد؛ از درگاههایی که سه میلهٔ فلزی به شکل مثلثی سهبعدی است که هم از آن وارد میشوند و هم خارج. هر بار که کسی وارد یا خارج میشود یکی از سه میله جایش را به دیگری میدهد. از پلهها بالا میرویم؛ پلههایی کثیف و قهوهای و زنگزده. بوی خوبی در مترو وجود ندارد. ترکیبی است از بوی نم و بویی دیگر که نمیتوانم بفهمم چیست.
وارد ایستگاه اصلی میشویم. از طرف مقابلمان منظرهٔ زیبای رودخانهٔ هادسن و بخشی از نیوجرسی معلوم است. جای پیاده شدن مسافر یا همان محدودهٔ خطر با روکشهای پلاستیکی زردرنگ عاجدار پوشیده شده است. از روی خط آهن میشود پایین را که خیابان برادوی است دید. ایستگاه زیاد شلوغ نیست، نزدیک به ۲۰ نفر مسافر منتظر ایستادهاند. صندلیهای چوبی ۵ نفره با جادستهای خیلی کوتاه در حد قد یک مچ دست و رنگ گردویی. از بین صندلیها، پیرمردی سفیدپوست نظرم را جلب میکند. لباس بالاتنه به تنش نیست و کاملاً لخت است؛ با سینههایی افتاده و پوستی که از سفیدی زیاد به سرخی میزند. از افتادگی سرش و بیحال بودن تنش میشود حدس زد که یا مست است یا معتاد؛ الله اعلم. قطار از راه میرسد. با سر و صدایی به مراتب بیشتر از متروهای تهران. با دیدن قطار برق از سرم میپرد. قطاری با بدنهٔ نقرهایرنگ و طرحی بسیار قدیمی. هر چند واگن در میان، در اتاقک انتهای هر واگن، مأمور قطار با نگار به چپ و راست از بسته بودن در قطار اطمینان کسب میکند. درها بسته میشود و قطار راه میافتد. سوار قطار که شدیم فهمیدم که قدیمی بودن تنها به صدا و قیافه ختم نمیشود بلکه لرزش پیاپی چهارستون واگن هم نشانهای دیگر است. قطار پر از سر و صداست و آدم به وحشت میافتد. بیخیالی مسافران آدم را آرام میکند که لابد خبر خاصی نیست.
دربان!
بعد از یکی دو ایستگاه، قطار به زیر زمین میرود. ایستگاه خیابان ۱۶۸ پیاده میشویم. خروجی ایستگاه دریچهای تنگ و تاریک است. از آنجا وارد خیابان «فورت واشنگتن» میشویم. یک جورهایی میشود نامش را گذاشت خیابان پزشکان. از بس مطب و بیمارستان و داروخانه دارد. بزرگترینش هم بیمارستان دانشگاه کلمبیا هست. بیمارستانی بزرگ با ساختمانهایی چندطبقه که بین ساختمانهایش در یکی از طبقات، پلی شیشهای وجود دارد برای انتقال بیمار از بخشی به بخش دیگر. آن قدر پی پیدا کردن مسیر و البته گم نشدن بودم که زیاد به دور و برمان دقیق نگاه نمیکنم و فقط شمارهٔ خیابان را میشمارم و نگاهم به پل جرج واشنگتن است تا از جلو چشمانم فرار نکند. پل «جرج واشنگتن» پلی بزرگ است که دو طرف رودخانهٔ بزرگ هادسن را به هم وصل میکند. پلی به رنگ سفید و با دو پایهٔ بلند در دو طرف رود که با سیمهای بلندی این دو پایه به هم وصل شدهاند و با میلههایی هر چند متر یک بار این سیمها به بدنهٔ اصلی پل متصلند. مسیر رفت و آمد خوردو دو طبقه است و یک مسیر پیادهرو هم در کنار مسیرو خودرو به صورت محافظتشده با نردههای فلزی وجود دارد. بیش از صد سال از ساختش میگذرد ولی اگر از قدمتش ندانی باورت نمیشود چنین بنایی قدمتی اینچنینی دارد.
مهندسی که علاوه بر نویسندگی، به خود جرأت عکاسی دهد، نتیجهاش میشود همین.
بالاخره به پایانهٔ مسافربری پل «جرج واشنگتن» رسیدیم. مرز حمل و نقل بین شمال منهتن و نیوجرسی.
موشها و آدمها
قبل از این که بروم سراغ ادامهٔ این سفر کوتاه چند خطی در مورد تجربیاتم از مترو کلانشهر نیویورک و البته مردمان شهر بگویم. این تجربهها حاصل استفادهٔ از مترو در چهار ماه اخیر بوده است و لذا نمیشود برای هر کدامشان یک داستان سوار کرد. بنابراین تصمیم گرفتم این گونه خلاصه بنویسمشان.
به گواه صفحهٔ ویکیپدیا این مترو در سال ۱۹۰۴ تأسیس شده است و جزء بزرگترین و پیچیدهترین خطوط مترو در جهان است. فیالمثل در سال ۲۰۱۱ میلادی، تقریباً ۱/۶۴ میلیارد مسافر سوار مترو شدهاند. ۳۴ خط و ۴۶۸ ایستگاه حتی جابجا شدن بدون نقشهٔ راهنما را برای خود نیویورکیها سخت میکند و به همین خاطر نیاز به نقشه همیشه وجود دارد. ایستگاه خیابان ۴۲ (میدان تایمز) پیچیدهترین ایستگاه خطوط مترو نیویورک است. کافی است بخواهید مثلاً از خط A به خط N بروید. رسماً حدود ۵ دقیقه پیادهروی دارد. با وجود پلههای زیاد و مسیرهای پرپیچ و خم ایستگاههای مترو، آسانسورها و دیگر امکاناتی از این نوع کار را برای معلولان حرکتی راحت کردهاند. حتی بر روی تابلوهای راهنمای ایستگاهها، همان اطلاعات به خط برجستهای که احتمالاً خط بریل باشد نوشته شده است. البته ناگفته نماند که خدا نکند غریبه باشی و راهنابلد. خیلی سخت مأمور یا راهنمای مترو پیدا بشود. کسی زیاد جوابگو نیست و باید خودت از روی نقشههای نصبشده در ایستگاهها استفتا کنی.
برخلاف متروی تهران که ورودی هر ایستگاه مرتب و پر از هنر معماری است، عمده ایستگاههای متروی نیویورک احساسی بهتر از یک خشکشویی چندطبقه را به آدم منتقل نمیکند. عمده خطوط متروی منهتن زیرزمینی است ولی در اطراف کوئینز خیلی از ایستگاهها روزمینی هستند. ایستگاههای روزمینی به شدت پرسر و صدا هستند و به همین خاطر آرامش صوتی در اطراف این ایستگاهها خیلی کم است. بعضی از خطها از زیر رودخانهها عبور میکنند و بعضی از رویشان. تصویر رؤیایی سفر در زمان را میشود در عبور موازی دو قطار دید و در عین حال تصویری وحشتناک از ترس برخورد دو قطار به هم. همیشه یکی از دو قطار سریعتر از دیگری در حرکت است و این تصویر، رؤیای سفر در زمان را دلنشینتر میکند. بیشتر خطها خودشان دومسیره هستند و روی دو خط آهن جدا مسیر تندرو و مسیر محلی دارند. مسیرهای تندرو مخصوص ایست در ایستگاههای پررفت و آمد و مسیرهای محلی مخصوص ایست در همهٔ ایستگاهها است.
تمیزی در متروی نیویورک به همان مسخرگی است که تمیزی در یک سطل زباله. عبور آب بین خطوط آهن به دلیل نشت آب یا باقیماندهٔ بارانی که از تقاطع خطوط زیرزمینی و روزمینی به جا مانده به علاوهٔ زبالههای سرگردان روی خطوط آهن چهرهای زشت و کدر به ایستگاههای مترو نیویورک داده است. چکیدن آب از سقف هم اتفاق عادیای در ایستگاههای زیرزمینی است. حتی موش هم اتفاق عجیبی در خطوط آهن نیویورک نیست. خود من در یک شب دو بار موش را در دو ایستگاه متفاوت مشاهده کردم.
وقتی قطاری میایستد مسافران منتظر کنار در میایستند تا همهٔ کسانی که میخواهند پیاده شوند از قطار خارج شوند. اگرچه مردم متروسوار عجولند و زمانسنج تا جایی که حتی صبحانه و نهارشان را هم در مترو نوش جان میکنند ولی اهل هل دادن و از این ایستگاه صادقیهبازیها نیستند. البته از حق هم نگذریم فقط یک بار برایم تجربهٔ شلوغی مفرط مترو نیویورک پیش آمد و در باقی اوقات مترو آن قدر جا برای ایستادن و نشستن دارد که به همه برسد. کمتر اتفاق میافتد جوانی جایش را به سالمندی بدهد. البته بعضی از صندلیها اولویتدار هستند و مخصوص افراد معلول و سالمند. توی مترو هر کسی در کار خودش است. کمتر پیش میآید که کسی به دیگری خیره شود یا نگاه کند. برخی کتاب میخوانند، یک عده (یک معمولاً سیاهپوست هستند) آن وسط حرکات موزون با موسیقی سیاری که همراهشان هست درمیآورند تا پولی به کف آورند، یک عده مشغول صحبت هستند. پاری اوقات هم دختر و پسری در آغوش هم تفنناً مشغول معاشقهٔ فوریاند؛ گاهی نیز میبینی دو زن دارند همدیگر را بوسهباران میکنند یا دو مرد عاشقانه دست در دست هم دارند (اگر به فکر قوم خاصی در قرآن افتادید و یا فکر بدی به ذهنتان خطور کرد همان فکر درست است). یک روز خاص هم دارند به نام «روز بیشلواری در مترو» که برخی از مسافران با وجود داشتن لباس بالاتنه بدون شلوار و دامن و تنها با یک لباس زیر حداقلی به مترو میآیند که مثلاً اتفاق جالبی را رقم بزنند. هیچ کدام از اینها اتفاق غریبهای در نیویورک نیست. هیچ کسی هم کاری به کس دیگری ندارد. فقط پاری اوقات مردانی از کنارمان رد میشوند که با دیدن همسرم به ما میگویند «سلامٌ علیکم». این بیتفاوتی عمومی کار را به جایی رسانده که در پاییز ۲۰۱۲، یک بیخانمان مست ناغافل یک نفر را به سمت خط آهن هل میدهد. آن بندهٔ خدا طلب یاری میکند ولی فقط با دوربینهایی مواجه میشوند که دارند از این صحنهٔ جالب فیلم میگیرند. بندهٔ خدا هم چند ثانیه بعد به زیر قطار میرود و جان به جانآفرین تسلیم میکند. ناگفته نماند که متروی شبانهروزی نیویورک مأمنی گرم است برای بیخانمانها. بیخانمانهایی که گوشهای از قطار میخوابند و در هیچ ایستگاهی پیاده نمیشوند.
در همین چندماهه کم دیدهام زنی آرایش کند یا لباسهای مجلسی تنش باشد و حداکثر آرایشی را که شاید بشود در آنها پیدا کرد لاک رنگی ناخن است. ولی آخر هفتهها، مترو پر از زنانی است که از روی آرایش غلیظ صورتشان و البته لباسهای پرزرق و برقشان میشود حدس زد به مهمانی رفتهاند یا قرار است به مهمانی بروند. این پدیدهٔ بیآرایشی زنان حتی به عروسها هم صدق میکند. یکی دو بار عروس و دامادی را در خیابان و بوستان مرکزی دیدم که عروس بدون آرایش و تنها تفاوتش با بقیه لباس سفید عروسیاش بود. گاه حتی مهمانانی دیده میشوند که از خود عروس خوشلباستر به نظر میرسند.
در ایستگاههای پرجمعیت، معرکهگیری و کنسرتهای سیار زیادند. گیتاریستهای جوان سفیدپوست، آکروباتهای سیاهپوست که با یک ضبط صوت پرسر و صدا و با حنجرهٔ گیرایشان و رقصهای عجیب و غریبشان مانند گویی لغزان سر و پا را معکوس میکنند و میچرخانند، نوازندگان ارگ، چینیها و سازهای سنتیشان، سیاهپوستانی که بدون هیچ سازی و تنها با سوت و کف زدن و همخوانی چیزی شبیه موسیقی رپ اجرا میکنند، نوازندگان با ذوقی که از دبه و سطل آشغال صداهای جالبی درمیآورند و از این جور معرکهها. البته در کنار همهٔ اینها یک ظرف یا حتی جای ساز وجود دارد؛ بسیار شبیه به یک کاسهٔ گدایی یا کمک یا دستمزد یا هر چه نامش را میخواهید بگذارید. هیچ دلیلی هم بر این وجود ندارد که زار بزنند که من پدرم مرده یا صاحبخانهام مرا بیرون انداخته. مردم به آنها پول میدهند و گاهی اوقات چشم آدم که به جعبههای خالی گیتار یا کاسههای کنار فلوتزنها میافتد نمیتواند به راحتی تعداد زیاد اسکناسها را بشمرد. از آن طرف هم طرفداران مسیحیت، طرفداران حقوق بشر و از این جور گروهها هم در فاصلهٔ بین خطوط مترو مشغول معرکهگیری و تبلیغاند. چنان داد میزنند که ای غافلان! ای خواب غفلت برخیزید. خدای را یاد کنید و به حرف عیسی مسیح بگرایید. عافیت را با عبادت بخرید. آی! آی! آی!
آوردن سگ، این همدم همیشگی امریکاییها به ایستگاهها ممنوع است؛ همین میشود که سرهای بیرونآمدهٔ سگهای پاکوتاه از کیفهای صاحبانشان جلوهٔ جالبی به برخی صندلیها میدهد. دوچرخهسوارها بعضاً با دوچرخهشان وارد مترو میشوند. معمولاً خود رانندهٔ مترو اعلام ایستگاه میکند؛ عمدتاً هم با بلندگوهایی پر از خشخش و صدایی تند و لهجهای سیاهپوستی. کم پیش میآید ببینی رانندهٔ تاکسی یا قطار یا اتوبوس سفیدپوست باشد. عمده رانندهها یا خدمات عمومی سیاهپوست یا مکزیکی هستند. اخیراً شعار معروف پلیس نیویورک «اگر چیزی دیدید، چیزی بگویید» را با چنان صدای نخراشیدهای راننده میگفت که آدم از هر چه پلیس و دیدن جرم و اعلام خبر جرم وحشت میکرد.
اگر چیزی دیدید، چیزی بگویید، باشه؟
دلق حافظ به چه ارزد به میاش رنگین کن
قرار است از شراب تلخ و شیرین منهتن به نیوجرسی یا همان به «دلق نو» برویم. با هزار زحمت با چندین بار سؤال و پرس و جو میفهمیم که باید وارد پایانهٔ مسافربری شویم و در یکی از خطوط ایستگاه توی صف منتظر باشیم. پایانهٔ مسافربری خیلی شبیه ایستگاههای مترو تهران مخصوصاً ایستگاه صادقیه است. ایستگاه اتوبوسش هم بیشباهت به ایستگاه اتوبوس صادقیه نیست با این تفاوت که تعداد اتوبوسهای خیلی کمتری در صف حضور دارد. پانزده دقیقهای منتظر اتوبوس میشویم. بالاخره سر و کلهٔ اتوبوس پیدا میشود. اتوبوسی سفیدرنگ با نواری آبی بر بدنهاش. اتوبوس از نظر شکل و ظاهر مانند اتوبوسهای داخل شهری نیویورک است با این تفاوت که برخلاف اغلب آن اتوبوسها، آکاردئونی نیست. به ترتیب وارد میشویم. راننده مردی سیاهپوست با خطی شبیه خطخوردگی خنجر بر صورت است. ۹ دلار هزینهٔ سوار شدن دو نفرمان میشود. داریم با ۹ دلار از یک ایالت به ایالت دیگر میرویم. در صندلی کنارمان دو دختر سفیدپوست با موهای بور مایل به قرمز، لباس آستین حلقهای و شلوارک نشستهاند. از بس بلندبلند صحبت میکنند که متوجه میشویم اهل زلاندنو هستند و در حال جهانگردی.
اتوبوس شروع به حرکت میکند. نخست باید از روی پل بزرگ جرج واشنگتن بگذرد. پل از روی رودخانهٔ هادسن رد میشود. اتوبوس از منظرهای زیبای آبیِ رود وارد دهانهٔ کوه سبز ورودی ایالت نیوجرسی میشود. این قدر منظره چشمنواز است که میتوان ساعتها به آن خیره ماند و لذت برد. اتوبوس وارد آزادراه میشود. کنار هر صندلی و روی پنجره طنابی قرار دارد که با کشیدنش راننده متوجه میشود که باید در ایستگاه بعدی توقف کند. قبلاً از راننده خواستهایم که وقتی به آیکیا رسیدیم ما را خبر کند. کنارههای جاده پر است از خانههای ویلایی با بدنهٔ سفید چوبی و سقف شیروانی؛ جنگلهای زیبا و سرسبز و بعضاً چندین مغازهٔ بینراهی یکطبقه. اصلاً خانهها و مغازهها شباهتی با آپارتمانهای زمخت منهتن ندارند.
عکس را روز کریسمس از قسمت پیادهروی پل گرفتهام؛ تصویر منهتن و رود هادسن.
در دستمان نقشهٔ مسیر راه است که چیز زیادی از آن نمیفهمیم. اتوبوس وارد مسیری پروانهای میشود یکی دو بار جنوب و شمال را به هم پیوند میدهد. به خیابان آیکیا وارد شدهایم. شک میکنم که نکند همین جا باید پیاده شویم یا نه. صبر میکنم شاید راننده خبرمان کند. خبری نمیشود. از جلوییمان میپرسم آنها هم نمیدانند. وقتی راننده از جلوی ساختمان بزرگ آیکیا که شبیه سولهای بزرگ است با سقف شیروانی آبی و متن زردرنگ آیکیا، شکّم به یقین بدل میشود که باید همان ایستگاه پیاده میشدیم. بلافاصله بر آن نخ ایست فشار میآورم. راننده وارد آزادراه شده و یکبند به راه ادامه میدهد. دو سه دقیقه بعد میایستد. به ما با تعجب نگاه میکند که یعنی چرا آیکیا پیاده نشدید و ما هم بی آنکه بپرسد میگوییم از همین جا برمیگردیم. بدجور عاقل اندر سفیه به ما نگاه میکند. از اتوبوس پیاده میشویم. حالا درست در گرمای ساعت ۳ بعدازظهر وسط یک آزادراه بیسر و ته و یک هوای شرجی پر از صدای جیرجیرک همان مسیر را رفته را باید برگردیم.
ادامه دارد...
****
پینوشت:
*امروز نیویورک غروبی برفی را تجربه کرد. بعد از دو سه روز تحمل دمای منفی هفت درجه، گرمابخش بود.
سلام برسان