باشد بابا
با من حرف نمیزنی، نزن
لااقل از آن بالای نیزه
بگو تا شام چه قدر مانده
پاهایم دیگر نای رفتن ندارند
22 خرداد 1390
باشد بابا
با من حرف نمیزنی، نزن
لااقل از آن بالای نیزه
بگو تا شام چه قدر مانده
پاهایم دیگر نای رفتن ندارند
22 خرداد 1390
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
برای آن که مینویسندش: «الف سه نقطه»
مبهمی!
مثل آرزو
روشنی!
مثل روشنای صبح صادق نجابت شکوفهها
بازگشت عاشقانۀ پرندهها به سوی تو
ای که هر چه قاصدک شده دوان دوان به جست و جوی تو
تو برای من
ابتدا و انتهای هر چه عاشقانهای
تو یگانهای یگانهای
کاش سجدههای سادۀ دلم
رویش ترانههای صبح را هجی کند
پنجشنبه شب 19 خرداد 1390 (شب آرزوها)
پلهها را
با زانوانی از تردید میرفتم
تا که آسمانم گفت:
همسفر نمیخواهی؟
گفتمش
آری امّا که...؟
آسمان
مکث مرموزی کرد...
تا که خندۀ نجیب تو را
عطر دلفریب تو را
ناگهان چشمهای تو را
عاشقانه خیره شدم
حال با توام ای دوست
در مسیر آسمانی خود
همسفر نمیخواهی؟
30 بهمن 1389
******
پینوشت:
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا...!
سید شهیدان اهل قلم
تقدیم به تو ای خوبْ و به پاسِ مهربانیهایت
ای جاریِ ترنم هستی و روشنی
ای مبهمِ سکوتِ جهان در خیالِ من
اینک شکوهِ چشمِ تو در من ترانهایست
چون گویش لطیفِ گُلی در شمیمِ صبح
□□□
دلتنگم از همیشۀ تنهاییات که باز
طعمِ سرودنی دگر از دل برون شده
شیرینِ من!
از آن زمان که شدی همنوایِ من
عشقت به کامِ این دلِ عاشق، جنون شده
چالوس ـ ششم فرودین 1390
زیباترین شعر
چشمان تو بود
وقتی که ناگهان
در برابر چشمانم سبز شد
چالوس - 2 فروردین 1390
گر رنگ ریا به رسم دنیا بخورد
در قحطی آسمان، زمین جا بخورد
در سردی بازار محبت، ای وای
میترسم از این که عشق سرما بخورد
2 فروردین 1389
چه خوب که دست تقدیر
رقیبم را شکستنی آفرید
اسفند 1389
*****
پینوشت:
چند سلام به کوچه بدهکارم، چند نگاه پر از حسرت به دریا، چند پیوند نگاه به منظره به پنجرۀ اتاقم که رو به البرز است، چند نگاه پر از عبرت به رودی که از کنار خانۀ میگذرد و چند دوستت دارم به چشمهای تو... و چندین و چند عذرخواهی به خدایی که در این نزدیکیست.
سال 1389 با تمام خوبیها و بدیهایش تمام شد و من بیش از همه چیز، یاد گرفتم که در نومیدی بسی امید است. یاد گرفتم که الدعا یرد القضا ولو ابرم ابراما. یاد گرفتم که خدا برای بندهاش کافیست. و یاد گرفتم که باید بیش از اینها آموخت و تازه در آغاز راهم.
امید است مرا ببخشند آنها که کدورتی از من در دل دارند... حوّل حالنا الی احسن الحال.
*****
پسنوشت: چه انتظار غریبیست این که شب تا صبح / کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش
تنها تو را ستودم
آنسان
ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به
سان خدایان ستودنی است
«حمید مصدق»
میدانم...
میدانی...
که این شعرها فقط بهانهاند
تا که «دوستت دارم»هایم
در کتابخانۀ دلت
ماندگار و جاودانه شوند
آن لحظه دلم کم شد، از روحم و از جانم
جز اشک ندیدم من، در خانۀ چشمانم
کم نه، که دلم گم شد، گم نه که تلاطم شد
دل غرق جنون تو، جان در پی جانانم
آن لحظۀ جانفرسا، جادوی دو چشم تو
سحرش به دلم چون شد... افسوس نمیدانم
زندانی چشمام دل، از خویش گریزان بود
با اشک فرود آمد از گوشۀ مژگانم
زمستان 1389
********
پینوشت: این عکس را این روزها دوستتر دارم از قبل، چونان که تو را...
با دیدنت، آخرِ اسمم
مرا با اسم فاعل عشق، همقافیه کرد...
دیگر برایم واژه لازم نیست
وقتی که حتی میشود با یک نگاه ساده دل را با نگاهت آشنا کرد
بی هیچ حرفی عاشقانه دوستت داشت
هر لحظه بیش از پیش، چشمان تو را عاشقترین بود
و عشق را در لحظههای خویش بویید
من دوستت دارم، دگر پیرایه و آرایه لازم نیست
من دوستت دارم
تو را زیباترین؛ نه مثل مجنون وُ نه چون فرهاد
من دوستت دارم شبیه هیچ کس -تنها شبیه خویش-
به بهانه هم نیازی نیست...
شنبه 2 بهمن 1389
*****
معرفی کتاب
تنها چند نویسنده و شاعر توانستهاند بغض فروخوردهام را به اشک تبدیل کنند. از اول شاعر روزگار ابراهیم حاتمیکیا بگذریم و رسول ملاقلیپور را نیز یاد کنیم (خدایش بیامرزاد)، سلمان هراتی کسی بود که «آب در سماور کهنه»اش مرا به وجدی آورد که نتوانستم نگریم. گیلانۀ رخشان بنیاعتماد هم اینگونهتر بود. ولی در این مطلب میخواهم از نویسندهای بگویم که داستان «نِنِه»اش گریه را در گلوی آدم مینشاند تا بغض پشتِ بغض بیاید و بشکند. این فرد کسی نیست جز حبیب احمدزاده. این دفعه کتاب «داستانهای شهر جنگی» (تا آخر سال همینی که هست، فقط کتابهای مرتبط با دفاع مقدس معرفی خواهند شد).
داستانهای شهر جنگی
نویسنده: حبیب احمدزاده
ناشر: سورۀ مهر
این کتاب مجموعهای از چند داستان کوتاه در مورد دفاع مقدس است. البته داستان آخر بیشتر یک نثر در توصیف «دریاقلی» است. نویسنده خود اهل آبادان است و تجربۀ از نزدیک جنگ و شغل نظامیاش به او کمک کرده که توصیفهای بسیار زیبایی را بیاورد. داستان «هواپیما»یش به معنای واقعی ترکاند. داستان چتری برای کارگردانش که یک شاهکار زیبای غمانگیز است (انسیه شاهحسینی این داستان را به فیلم تبدیل کرده است که البته ندیدمش). داستان سی و نه اسیرش تبدیل به فیلم «اتوبوس شب» ساختۀ «کیومرث پوراحمد» شد.
این هم بخشی از داستان «اگر دریاقلی نبود»:
چرا کسی تو را نمیشناسد؟ نام تو، نام کوچکی نیست؛ «دریا» در ابتدای نام توست! دریا که کوچک نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و مواج. کسی نیست که دریا را نشناسد، اما تو چرا این قدر گمنامی؟
کسانی که نام تو را در کتابی خواندهاند و یا تو را میشناسند، انگشت خود را بالا بگیرند و ما که تو را نمیشناسیم، آرام سرمان را پایین بیندازیم. نام تو، دریا را به یاد میآورد، «بهمنشیر» را به یاد میآورد و «کوی ذوالفقاری» آبادان را.
در آن نیمۀ شب، ارتش بعثیها چقدر راحت با قطع کردن نخلهای قشنگ کوی ذوالفقاری روی بهمنشیر پل میزنند و بی سر و صدا به این طرف آب میآیند، تا محاصرۀ آبادان را کامل کنند و آبادان هم بسان برادر دوقلویش، خرمشهر و مانند یک سیب سرخ در دامن خودخواهشان بیفتد. اما ضرب شست بچههای سبزگون خرمشهر به آنها این درس را داده بود که باید منطقهای آرام را برای ورود به آبادان انتخاب کنند.
چند پینکته بر این کتاب:
* پس از اتفاقات سال 87 در غزه، احمدزاده ترجمۀ داستان «پر عقاب» از این کتاب را به چندین انجیاوی بینالمللیِ حقوق بشر فرستاد. تا جایی که نوآم چامسکی در نامهای از این داستان تقدیر کرد.
* در انتهای این کتاب چند نامه به افسران ارشد ناو وینسنس امریکایی و پاسخ آنها به این نامهها وجود دارد. این ناو، همان ناوی است که حادثۀ هواپیمای خلیج فارس را به وجود آورد.
* به همت انتشارات سورۀ مهر، پل اسپراکمن این کتاب را به انگلیسی برگردان کرده است و در برخی از کتابخانۀ بینالمللی موجود است.