محمدصادق رسولی

تعطیل!

به گوشی آسمان؟ پرواز تعطیل!

قناری هیس! چون آواز تعطیل!

 

در میخانه‌ها را باز بستند

ترانه، شعر، حتی ناز تعطیل!

 

رسولان را پی تسلیم بردند

کماکان نشئۀ اعجاز تعطیل!

 

کبوتر بی‌هوا غمگین نشسته

نگاهش راه راه، آواز تعطیل!

 

تمام زندگی رو به افول است

غروبی تا ابد، آغاز تعطیل!

 

حساب خوبی دنیاست ممنوع!

و حتی لفظ چشم‌انداز تعطیل!

 

خلایق بیم از دشمن ندارند

ولیکن یار بد، همراز تعطیل!

 

کلام شعرهامان هم مکرر

کلام ناب یا ایجاز تعطیل!

 

دریچه‌های دنیا هم بهانه

قفس‌هایند آنها، باز تعطیل!

 

دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶

۱۹ فروردين ۸۷ ، ۰۷:۴۶ ۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

بی‌نشان شهر

 

کم می‌شود نگاه تو از دیدگان شهر

امّا نشسته نام تو بر واژگان شهر

 

غم، گریه، داغ با غزلی تازه می‌رسید

شعری جدید، هق‌هقِ تلخ از زبان شهر

 

دارم به نسل پاک شما غبطه می‌خورم

گریان شده ز حیرتتان آسمان شهر

 

چتری بیاورید برای نگاه‌ها

باریده بود باز چرا بی‌بهانه شهر؟

 

قلبی هنوز عطر هزاران شهید داشت

گم شد میان درد و غم آب و نان شهر

 

اینجا کسی میان هزار استخوان و خاک

دندان گرفته بر جگر از داستان شهر

 

دارد نفس نفس ز خدا می‌رسد درود

بشنو شمیم ناب دل از بی‌نشان شهر

 

حتی پلاک کوچکی از تو نمانده است

گمنام کوچه‌های زمین! قهرمان شهر!

 

نامت که جاودانۀ دنیاست بی‌گمان

حتی اگر که خاک شدی در دهان شهر

 

شعری نفس کشیده و قلبی تپید باز

امّید تازه‌ای که دمیده به جان شهر

 

یک‌شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۶

۰۶ اسفند ۸۶ ، ۱۱:۳۲ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

چند سیاه‌مشق

 

شهری که سقفش شب، چراغش تابش ماه

مردی مسافر در میانش بود ناگاه

 

مرد مسافر تو کجای قصه بودی؟

کاین‌گونه پیدا گشته‌ای، گم کرده‌ای راه!

 

اینجا کسی در انتظار روشنی نیست

برگرد! اینجا نیست امّا شهر دلخواه

 

توی بوی نان یا رنگ ظلمت را نداری

تو عطر و بوی یاس داری، جلوۀ ماه

 

اینجا کسی از دوریت دردی ندارد

حتی برای لحظه‌ای، اندازۀ آه

 

این مردمان با عشق تو کاری ندارند

امّا زبانهاشان به یادت، گاه و بیگاه

 

از نبض‌های شهر بوی انتظارت

می‌آید امّا گهگداری هم به اکراه

 

حرفت برای شعرها ناگفتنی ماند

تعریف کن درد دلت را باز با چاه

 

حیثیت این شهر هم بر باد می‌رفت

وقتی که برگشتی تو با صد درد جانکاه

 

آذر ۱۳۸۶

 

*****************

 

 

طنین نام تو را با غروب می‌بردند

تمام قلب زمین را دوباره آزردند

 

نگاه سرد زمین، آفتاب ماسیده

چراغ‌های زمین پشت ابرها مردند

 

غمی شبیه کپک روی نان مردم ماند

امان ز مردم دنیا که داغ می‌خوردند

 

امان ز مردم دنیا، امان از این بیداد

که اسم اعظم خود را به یاد نسپردند

 

دوباره هفتۀ ما تا به شش تصور شد

دوباره روز تو را بی‌دلیل نشمردند

 

کنار نیل دو چشمم، بیا تماشا کن!

جنازۀ دل من را به آب آوردند

 

۲۵ آبان ۱۳۸۶

 

 

***************************

 

گیرم که شعر روی لب ما نشست، بعد؟!

گیرم که باز یک دل عاشق شکست، بعد؟!

 

حتی اگر که جور کنی واژه‌های تلخ

در انتظار، دست روی دست، بعد؟!

 

هر هفته را مرور می‌کنی با نگاه خود

یک جمعه هم دوباره ز چشمت گذشت، بعد؟!

 

شاید که سنگ مشکل تو این نگاه توست

افتاده توی چاه ز دستان مست، بعد

 

داری قدم قدم به ته جاده می‌رسی

گیرم امید تازۀ او باز هست، بعد؟!

 

دی ۸۶

 

 

۱۵ بهمن ۸۶ ، ۰۵:۰۳ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

راهِ عشق

آن راه که راهِ عشق با آگاهیست

هر راه دگر رویم، راهی واهیست

 

شاهنشه دل حسین باشد، آری

در کشور دل نظام شاهنشاهیست

۲۸دی ۱۳۸۶

*****

آن روز زمین صحنۀ محشر می‌شد

سیراب عطش، علیِّ اکبر می‌شد

 

زینب در و دیوار به یادش آمد

ذکرِ دلِ او مادر، مادر می‌شد

۲۷دی ۱۳۸۶

۳۰ دی ۸۶ ، ۰۷:۳۷ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

لا حول و لا قوة الا بالله

در معرکه، تفسیر شهادت می‌کرد
در اوج عطش داشت روایت می‌کرد

لا حول و لا قوة الا بالله
هم مرگ به او سخت حسادت می‌کرد

سه‌شنبه ۲۵دی ۱۳۸۶
*****
پی‌نوشت: درگذشت دانشمند گرامی دکتر سید جعفر شهیدی و همچنین حضرت آیة‌الله مجتهدی را به عموم مسلمین تسلیت عرض می‌نمایم.

 

۲۵ دی ۸۶ ، ۰۹:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

تکلیف عطش

آن کودک استوار را باور کن

لب‌تشنۀ بی قرار  را باور کن

 

تکلیف عطش برای او حتمی شد

شش‌ماهۀ روزه‌دار را باور کن

 

جمعه ۲۱دی ۱۳۸۶

۲۲ دی ۸۶ ، ۰۶:۲۱ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

پیاده‌رو

 

... و باز کوچه، خیابان، پیاده‌رو

هجوم سرد زمستان، پیاده‌رو

 

دوباره برف، زمین‌گیرِ این سرما

کنار کودک بی‌جان، پیاده‌رو

 

مرور سرد نفس‌های هر عابر

قدم قدم و کماکان پیاده‌رو

 

لحاف برفی خود را به تن می‌کرد

به روی کودک گریان، پیاده‌رو

 

پتوی سرد خودت را بکش بر دوش

که سرد می‌شود هر آن، پیاده‌رو

 

کسی به فکر زمستان و کودک نیست

شده‌ست قحطی وجدان، پیاده‌رو

 

دوباره شب و نگاهی که یخ می‌زد

رسیده مرگ شتابان، پیاده‌رو!

 

بیا سپید کن این کوچه را، ای برف

که روسیاه شد این سان، پیاده‌رو

 

که روسیاه شد کسی که انسان نیست

میان این همه انسان، پیاده‌رو

 

نمای تازۀ شعری که تکراریست

دوباره برف، زمستان، پیاده‌رو

 

سه‌شنبه 18 دی 1386

 

 

۱۸ دی ۸۶ ، ۱۶:۵۱ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

یلدای بی‌گناه

با این سکوت، اسم خدا هم عوض شده است!

با لحنِ ترس، قافیه‌ها هم عوض شده است!

 

در کوچه‌های شهر، خدا جور دیگری است!

انگار شکل زهد و ریا هم عوض شده است!

 

یلدای بی‌گناه، بگو که چه کرده‌اند؟

کاین گونه رسم چلّۀ ما هم عوض شده است!

 

یلدای بی‌گناه، هوایی عشق بود

تغییر کرده فصل، هوا هم عوض شده است!

 

با این سکوتِ محض، در این شهر بی‌پناه

شعرم نفس برید، نوا هم عوض شده است!

 

بغضی است در گلوی نفس‌ها که ناگهان

بغضی شکست باز، صدا هم عوض شده است!

 

یکشنبه ۲دی ۱۳۸۶

۱۰ دی ۸۶ ، ۱۱:۳۳ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

 

 

بی تو غروب شعرها، ناگاه پیدا شد

غمهای این پوسیده واژه باز افشا شد!

 

این خیمه‌شب‌بازیِ غم تکرار گردید

بازیگر دیوانه‌ای مجنونِ لیلا شد!

 

حتی نگاه آسمان‌ها از دهان افتاد

غم‌واژه‌های تلخ هم سهمِ غزلها شد!

 

این قصّه گویی تا ابد پایان نخواهد داشت

بس کن! کلاغ قصّۀ ما باز رسوا شد!

 

یعقوب دیدی زندگی کابوس غم گشته‌ست؟!

تعبیر خوابم، چاه، زندان و زلیخا شد!

 

در کوچه‌های شهر مردان را درو کردند

تنها مترسک در زمین شهر پیدا شد!

 

دنیا شبیه دار بر حرفم گره خورده

انگار هر رازی که دانستم هویدا شد!

 

بیهوده می‌گردم به دنبالِ صدای ماه

شبگرد نالان زمانه باز تنها شد!

 

حالا که من تنها، و بی تو اشک می‌ریزم

انگار هر اشکی که ریزم، شکل دریا شد!

 

۳۰ مهر ۱۳۸۶

۱۳ آذر ۸۶ ، ۱۱:۲۲ ۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

ناگهان چقدر زود دیر میشود

ناگهان چقدر زود دیر میشود!

یک شب که مرگ بر سر انسان چکید و رفت

از قلّه‌های قاف به نامت رسید و رفت

 

مرگ از شکوه اسم تو جانش به لب رسید

بی‌تاب گشت، بر سرِ قلبت تپید و رفت

 

آن آینه که ناگهان در روبروی تو

درد زبان عشق تو را هم چشید و رفت

 

یک مشت درد بر سر نامت نهفته بود

ناگفته‌های نام تو شد ناپدید و رفت

 

تابوت می‌برند به سرِ واژه‌های شهر

قیصر از این زمانۀ ظلمت رهید و رفت

 

۹ آبان ۱۳۸۶

 

۱۱ آبان ۸۶ ، ۰۸:۰۹ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی