گر رنگ ریا به رسم دنیا بخورد
در قحطی آسمان، زمین جا بخورد
در سردی بازار محبت، ای وای
میترسم از این که عشق سرما بخورد
2 فروردین 1389
گر رنگ ریا به رسم دنیا بخورد
در قحطی آسمان، زمین جا بخورد
در سردی بازار محبت، ای وای
میترسم از این که عشق سرما بخورد
2 فروردین 1389
چه خوب که دست تقدیر
رقیبم را شکستنی آفرید
اسفند 1389
*****
پینوشت:
چند سلام به کوچه بدهکارم، چند نگاه پر از حسرت به دریا، چند پیوند نگاه به منظره به پنجرۀ اتاقم که رو به البرز است، چند نگاه پر از عبرت به رودی که از کنار خانۀ میگذرد و چند دوستت دارم به چشمهای تو... و چندین و چند عذرخواهی به خدایی که در این نزدیکیست.
سال 1389 با تمام خوبیها و بدیهایش تمام شد و من بیش از همه چیز، یاد گرفتم که در نومیدی بسی امید است. یاد گرفتم که الدعا یرد القضا ولو ابرم ابراما. یاد گرفتم که خدا برای بندهاش کافیست. و یاد گرفتم که باید بیش از اینها آموخت و تازه در آغاز راهم.
امید است مرا ببخشند آنها که کدورتی از من در دل دارند... حوّل حالنا الی احسن الحال.
*****
پسنوشت: چه انتظار غریبیست این که شب تا صبح / کسی قنوت بگیرد به انتظار خودش
تنها تو را ستودم
آنسان
ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به
سان خدایان ستودنی است
«حمید مصدق»
میدانم...
میدانی...
که این شعرها فقط بهانهاند
تا که «دوستت دارم»هایم
در کتابخانۀ دلت
ماندگار و جاودانه شوند
آن لحظه دلم کم شد، از روحم و از جانم
جز اشک ندیدم من، در خانۀ چشمانم
کم نه، که دلم گم شد، گم نه که تلاطم شد
دل غرق جنون تو، جان در پی جانانم
آن لحظۀ جانفرسا، جادوی دو چشم تو
سحرش به دلم چون شد... افسوس نمیدانم
زندانی چشمام دل، از خویش گریزان بود
با اشک فرود آمد از گوشۀ مژگانم
زمستان 1389
********
پینوشت: این عکس را این روزها دوستتر دارم از قبل، چونان که تو را...
با دیدنت، آخرِ اسمم
مرا با اسم فاعل عشق، همقافیه کرد...
دیگر برایم واژه لازم نیست
وقتی که حتی میشود با یک نگاه ساده دل را با نگاهت آشنا کرد
بی هیچ حرفی عاشقانه دوستت داشت
هر لحظه بیش از پیش، چشمان تو را عاشقترین بود
و عشق را در لحظههای خویش بویید
من دوستت دارم، دگر پیرایه و آرایه لازم نیست
من دوستت دارم
تو را زیباترین؛ نه مثل مجنون وُ نه چون فرهاد
من دوستت دارم شبیه هیچ کس -تنها شبیه خویش-
به بهانه هم نیازی نیست...
شنبه 2 بهمن 1389
*****
معرفی کتاب
تنها چند نویسنده و شاعر توانستهاند بغض فروخوردهام را به اشک تبدیل کنند. از اول شاعر روزگار ابراهیم حاتمیکیا بگذریم و رسول ملاقلیپور را نیز یاد کنیم (خدایش بیامرزاد)، سلمان هراتی کسی بود که «آب در سماور کهنه»اش مرا به وجدی آورد که نتوانستم نگریم. گیلانۀ رخشان بنیاعتماد هم اینگونهتر بود. ولی در این مطلب میخواهم از نویسندهای بگویم که داستان «نِنِه»اش گریه را در گلوی آدم مینشاند تا بغض پشتِ بغض بیاید و بشکند. این فرد کسی نیست جز حبیب احمدزاده. این دفعه کتاب «داستانهای شهر جنگی» (تا آخر سال همینی که هست، فقط کتابهای مرتبط با دفاع مقدس معرفی خواهند شد).
داستانهای شهر جنگی
نویسنده: حبیب احمدزاده
ناشر: سورۀ مهر
این کتاب مجموعهای از چند داستان کوتاه در مورد دفاع مقدس است. البته داستان آخر بیشتر یک نثر در توصیف «دریاقلی» است. نویسنده خود اهل آبادان است و تجربۀ از نزدیک جنگ و شغل نظامیاش به او کمک کرده که توصیفهای بسیار زیبایی را بیاورد. داستان «هواپیما»یش به معنای واقعی ترکاند. داستان چتری برای کارگردانش که یک شاهکار زیبای غمانگیز است (انسیه شاهحسینی این داستان را به فیلم تبدیل کرده است که البته ندیدمش). داستان سی و نه اسیرش تبدیل به فیلم «اتوبوس شب» ساختۀ «کیومرث پوراحمد» شد.
این هم بخشی از داستان «اگر دریاقلی نبود»:
چرا کسی تو را نمیشناسد؟ نام تو، نام کوچکی نیست؛ «دریا» در ابتدای نام توست! دریا که کوچک نیست. پهناور است و عمیق، زلال است و مواج. کسی نیست که دریا را نشناسد، اما تو چرا این قدر گمنامی؟
کسانی که نام تو را در کتابی خواندهاند و یا تو را میشناسند، انگشت خود را بالا بگیرند و ما که تو را نمیشناسیم، آرام سرمان را پایین بیندازیم. نام تو، دریا را به یاد میآورد، «بهمنشیر» را به یاد میآورد و «کوی ذوالفقاری» آبادان را.
در آن نیمۀ شب، ارتش بعثیها چقدر راحت با قطع کردن نخلهای قشنگ کوی ذوالفقاری روی بهمنشیر پل میزنند و بی سر و صدا به این طرف آب میآیند، تا محاصرۀ آبادان را کامل کنند و آبادان هم بسان برادر دوقلویش، خرمشهر و مانند یک سیب سرخ در دامن خودخواهشان بیفتد. اما ضرب شست بچههای سبزگون خرمشهر به آنها این درس را داده بود که باید منطقهای آرام را برای ورود به آبادان انتخاب کنند.
چند پینکته بر این کتاب:
* پس از اتفاقات سال 87 در غزه، احمدزاده ترجمۀ داستان «پر عقاب» از این کتاب را به چندین انجیاوی بینالمللیِ حقوق بشر فرستاد. تا جایی که نوآم چامسکی در نامهای از این داستان تقدیر کرد.
* در انتهای این کتاب چند نامه به افسران ارشد ناو وینسنس امریکایی و پاسخ آنها به این نامهها وجود دارد. این ناو، همان ناوی است که حادثۀ هواپیمای خلیج فارس را به وجود آورد.
* به همت انتشارات سورۀ مهر، پل اسپراکمن این کتاب را به انگلیسی برگردان کرده است و در برخی از کتابخانۀ بینالمللی موجود است.
اسمت به زبان هر مترسک پیداست
چون لقلقه بر هر دل کوچک پیداست
شرمندهام از این همه سرگردانی
در مزرعۀ یقینمان شک پیداست
اسفند 1389
*******
پینوشت
این روزها حال و هوای جنوب خیلیها را میگیرد ولی من امسال ناگزیرم از نرفتن. بالأخره زندگی در من چون پیلهای پیچید. امیدوارم دوستانی که میروند ما را نیز دعاگو باشند.
*******
معرفی کتاب
تجربۀ چهار سال اخیر در فضای راهیان نور به من ثابت کرده که کسی که در این سفر است بین بهترین کتاب جهان و یک کتاب متوسط در مورد دفاع مقدس و ارزشهای آن، کتاب دفاع مقدس را انتخاب میکند. واقعاً فضا در آنجا متفاوت است و در چارچوب سلایق افراد در شهر و دانشگاه نمیگنجد. شاید یک معرفی کتاب کوتاه فتح بابی باشد برای بار و بنۀ مسافران و شایدتر دعای کوچکی برای من.
من قاتل پسرتان هستم
نویسنده: احمد دهقان
نشر افق
مجموعهای از چند داستان کوتاه است که هر کدام جنجالبرانگیز شده است. مثلاً داستان «تمبر» که صدای خیلیها را درآورد (بروید بخوانید و به تفاوتهای بسیار این کتاب با کتابهای معمول جنگ پی ببرید؛ قصه در مورد اتفاقات درونی خانوادهها و سازمان مجاهدین و بسیج و عملیات مبارزه با منافقین و عشق و نفرت و حتی فحشا! است). یا همین داستان «من قاتل پسرتان هستم» داستان در نوع خودش جالبی است. مازیار میری فیلمِ «پاداش سکوت» را از روی این داستان ساخته است. برخی از داستانهای این کتاب بغض را به گلوی خواننده دعوت میکند. زیاده حرفی نیست جز تشویق شما به خواندن این کتاب.
این هم بخشی از داستان «من قاتل پسرتان هستم»:
«آنروز، در مزار شهیدان، آنقدر صبر کردم تا شما به همراه دیگر عزاداران و داغ دیدگان بیایید. حتماً یادتان هست. شما توی ماشین پیکان آلبالویی رنگ نشسته بودید و همان شال مشکی دور گردنتان بود. پیاده شدید. مردها دو صف شدند و شروع کردند به عزاداری و سینه زنان پیش آمدن. زنها هم پشت صف مردها به راه افتادند. آمدند تا به قبر محسن رسیدید. در آن موقع من زیر اقاقیای کنار خیابان خاکی روبه روی قبر ایستاده بودم. نمیدانم چرا جرأت نمیکردم جلو بیایم. گناهکار بودم و بی آن که شما مرا بشناسید، از دیدنتان شرم داشتم. نمیدانستم اگر بدانید من قاتل پسرتان هستم، چه برخوردی خواهید داشت. آری، محسن به دست من به قتل رسید، نه به دست سربازان دشمن.در اینجا از شما خواهش میکنم تا پایانِ نامه را بخوانید و سپس در مورد این عمل من قضاوت کنید.»
چشم تو مرا برد به آن سوی سرودن
تا لحظۀ زیبای دل از خویش زدودن
آهنگ صدایت شده آرامش این دل
موسیقی لبخند تو شد معنی بودن
شاید نشود اسم تو را باز بخوانم
از عشق تو، از لذّت آغاز بخوانم
شاید نشود نامهای از دل بنویسم
از درد دلم، از غمِ این راز بخوانم
شعرم همه مدیونِ نگاهیست که داری
سرگشتۀ آن حضرت آهیست که داری
دلگیر مشو از نفس سادۀ حرفم
زیبایی تو اصلِ گناهیست که داری
لبخند تو شعریست که میشد بسرایم
برق نگهت آیۀ دل بود برایم
با آن که غم عشق تو دردی شده بر جان
تا درد تو باشی، همه دردیست سزایم
هر واژه به یاد نگهت در هیجان است
چون آتشی از کوه غَمَم در فوران است
من پای همهْ قول دلم ماندهام این بار
در هر نفس از سجدهام این قول عیان است
نگذار که تنها شوم و شعر بخوانم
آوار شود این غم و در گریه بمانم
نگذار که شعر دلم از یأس بمیرد
امّید بده بر دل دلمرده و جانم
دوشنبه 11 خرداد 1388
****
پینوشت:
انجمن ادبی «سیاهمشق» پس از تعطیلات عید با نام تازۀ «رَصَد صبح» به کار خود ادامه میدهد؛ همین.
حتی اگر که یاد شیرین
مثل قند در دلت آب میشود
باید از مرز خسروی گذشته باشی
تا بر پیشانی تکیدۀ کویر
از خون گرم واژههای حکشده بر صفحههای آن
هزار آیۀ «شیرینتر از عسل» را
از لبان شوریدۀ عاشقی بشنوی که آب
در حسرت یک بوسه از لبانش
تا انتهای تاریخ
هزار دجله را گریست و بیآبرو شد
اردیبهشت 88
در این دنیا
اگر نادان بمانی بهتر از آنست
جواب پرسشت را با طناب دار بنویسند!
***
شبیه ماهی لجباز
که تنها آرزویش بوسهای بر گونۀ آبست
به دنبال جوابش پرسپرسان
علامتهای پرسش را
تکاپو میکند هر بار
گلوگیر و نفسگیر است
-مانند طنابِ دار-
پاسخهای بیرحمی
که میخیزد به ناگاه از علامتهای بیپاسخ
***
تو هم بگذر
سؤالت را
شبیه ماهیان با یک حباب ساده
-با یک آه –
تا طعم تن دریا
به روی بستر مهتاب بفرستش
که تا این اتفاق تلخ را هرگز نبینی
توی حلق واژههایت پرسشی بیرحم را
هرگز !
***
بترس از شب
و از آن عینک مهتابی تاریک و وهمآلود
و خورشیدی که در آن فاش خواهد شد
سراغ آب را هرگز
نگیر و آب را تنها
میان واژههای خیس و مبهوت خودت گاهی به یاد آور!
که در دریا همیشه
آب یعنی آب را هرگز ندانستن!
پنجشنبه 24 مرداد 1387
باران
ثانیهها را
بر دقایق ناگزیر جنگل
طعنه میزند.
گاوها
-که خوب میدانند
بالاتر از سیاهی رنگی نیست-
زیباترین شعرها را
در علفهای شلاقخورده بو میکنند
حتی سقوط ناگهانی آبشار
غرور ثانیهها را
زیر لگدهایش له نکرده است
ثانیههایی که نه سنگ
خاطرات انتظار رودند
برای به دریا رسیدن
شب همآغوش جنگل
و ماه روی گهوارۀ رود
زمان
زمانۀ سردی است
ابر خواهش آسمان
آنقدر ارتفاع پست بیشه را
سجود رفته است
که صد هزار رود التماس
ماه را خواب دیدهاند
اینجا فقط گاوها میدانند
که بالاتر از سیاهی رنگی نیست
۶ تیر ۸۷