اولین شب آرامش

مثل این که چاره‌ای نداشتیم جز این که مهمان کسی شویم که حتی یک بار هم ندیده بودیمش. تنها به گواه یک عکس و یک صفحهٔ وب شخصی و چند مقاله می‌دانستیم میزبانمان هم‌وطنی است مسلمان؛ همین و بس. کجایی است و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بود را نمی‌دانستیم. القصه چاره‌ای نبود جز دل به دریا زدن در مملکتی غریب. خیلی دلم می‌خواست اولین شب را در خانهٔ خودم باشم حتی اگر آن خانه هیچ نداشته باشد ولی نشد. از طرفی دیگر شاید این دیدار اجباری برایمان منفعت زیادی می‌داشت من‌جمله این که می‌شد ره صد ساله‌ای را در شبی طی کرد.

فاصلهٔ بین خیابان ۱۲۲ غربی تا خیابان ۱۱۲ غربی کمتر از ۵ دقیقه بود. تاکسی به مقصد رسید. ساختمانی ۱۰-۱۲ طبقه (دقیقاً‌ تعداد طبقات یادم نیست) نبش خیابان برادوی که دیوارهایش قرمز رنگ بودند. وسایل را با کمک راننده از تاکسی پیاده کردیم. از راننده قیمت را پرسیدم. گفت: «خب! می‌دونی... هممم... یک ایست داشتیم و … هممم... هممم... میشه ۶۳ دلار». حس می‌کردم اگر بخواهم به زبان ابوهندل‌های ایران ترجمه کنم چیزی می‌شد توی همین مایه‌ها: «قابل نداره. باشه حالا. بی‌تعارف. جون داداش. پیش خودت بمونه. قابل‌دار نیست. میشه ۱۰ تومن». شنیده بودم خوب است برای راننده‌ها پول انعام یا به قول خودشان تیپ هم بپردازیم ولی در حد شنیدن ماند. اسکناس ۱۰۰ دلاری را به راننده دادم. رفت روی صندلی‌اش نشست و از توی داشبورد بقیهٔ پول را پس داد. من هم حرفی از انعام نزدم.

همسرم زنگ در خانه را زد. در را باز کردند. همسرم به طبقهٔ نهم ساختمان رفت تا قبل از هر چیزی با صاحب خانه سلام و علیکی داشته باشد. من هم توی پیاده‌رو منتظر بودم تا صدایم کند. همسرم آمد پایین و گفت وارد شوم. از در اول ساختمان که رد شدم درِ دومی وجود داشت که بیشترش شیشه‌ای بود. از آن طرف شیشه، نگهبان ساختمان را می‌دیدم که روی میزش نشسته است. در به رویم باز بود ولی معلوم بود که در یا با کلید باز می‌شود یا با وارد کردن رمز ورود به صفحه‌کلید کنار در. نگهبان خانمی سیاه‌پوست با لباس فرم سرمه‌ای و جثه‌ای به نسبت بزرگ بود. تا مرا دید با خنده‌ای انگار داشت خوش‌آمد گفت. آسانسور در سمت چپ صندلی نگهبان قرار داشت. سوار آسانسور شدم و به طبقهٔ نهم رفتم. از آسانسور که پیاده شدم از راهروی تنگ ساختمان با دیوارهای کرمی‌رنگ با عبور از راهرو و دو سه گردش به راست و چپ پشت سر هم به منزل میزبان رسیدم. در نیمه‌باز بود. ورودی خانه راهرویی تنگ و کوتاه به اندازهٔ کمتر از دو متر و در انتهای آن هال بود که با پارکت چوبی پوشیده شده بود. وسط هال فرش ابریشمی فیروزه‌ای‌رنگ سه‌متری چشم را نوازش می‌کرد. چمدان‌ها را در همان راهرو گذاشتم. از فرش وسط هال معلوم بود که اینجا رنگ و بوی زندگی ایرانی وجود دارد. کفش را درآوردم و به سمت مبلی که روبروی در خانه قرار داشت رفتم و نشستم. آفتاب بی‌جانی از سمت رودخانه‌ای که از پنجره‌های پشت مبل معلوم بود بر روی عسلی جلوی مبل می‌بارید. روی عسلی شیشه‌ای جلوی مبل سبد میوه قرار داشت و روی در و دیوار، تابلوهای زینتی ایرانی مثل «و ان یکاد». مبل‌ها پشت به پنجره قرار داده شده بودند و منظرهٔ رودخانهٔ هادسن (غرب منهتن) از پنجره دیده می‌شد.

صاحب‌خانه برایمان چای آورد. سر صحبت باز شد. از دانشکده و استادم پرسید و این که قبل از این کجا درس خوانده‌ام. خودش و همسرش از دانشجویان سابق شریف بودند که البته همسرش بعد از فارغ‌التحصیلی از ام‌آی‌تی و کار در مایکروسافت، کارمند گوگل در نیویورک شده بود. در وصفشان همین بس که مهمان‌نوازی‌شان هم بوی ایرانی بودن می‌داد و هم بوی مسلمانی.

آن شب،‌ تجربهٔ جالبی برایمان بود. در مورد قوانین دانشگاه،‌ نحوهٔ باز کردن حساب‌ بانکی، نحوهٔ اخذ واحد و بهترین راه خرید در امریکا تجربه‌هایی را شنیدم که هر کدامش شاید به قیمت هفته‌ها زندگی در امریکا ارزش داشت. گفتند که دانشگاه سیاستی دارد که خرج و مخارجش را با تجارت‌هایی مثل اجاره دادن املاکش درمی‌آورد تا به خاطر پول، مسائل علمی را از نظر کیفی دچار خدشه نکند. خانهٔ آن‌ها هم اجارهٔ دانشگاه بود. خانه‌ای یک‌خوابه با امکانات (یخچال، گاز و مبلمان و کولر و معاف از پرداخت هزینهٔ آب و برق و گاز)‌ که ماهانه حدوداً ۱۸۰۰ دلار اجاره‌اش می‌شد. برای منی که حقوقم ۳۰۰۰ دلار در ماه بود که بعد از کسر مالیات ۲۴۰۰ دلار می‌شد عددی بسیار بالا بود. البته شنیده بودم که این قیمت‌ها هم واقعی نیستند و در خارج از محدودهٔ دانشگاه خانه‌های همین منطقه خیلی گران‌تر اجاره داده می‌شوند. می‌گفتند که برخلاف عمده دانشگاه‌های معروف آمریکا،‌ کلمبیا از نظر وسعت خیلی کوچک‌تر و فشرده‌تر است که دلیل اصلی‌اش هم گران بودن زمین در منهتن است. کلمبیا دانشگاهی خصوصی است که برای هر سِنت از خرج و مخارجش باید برنامه داشته باشد. حرف جالب دیگرشان این بود که خود مردم امریکا عمدتاً‌ علاقه‌ای به تحصیلات تکمیلی ندارند چون دانشجویان تحصیلات تکمیلی در امریکا جزء کم‌درآمدترین افراد هستند و در عین حال درس خواندن در مقاطع بالا جزء پرزحمت‌ترین کارهاست آن هم در بهترین سال‌های جوانی.

در مورد مردم نیویورک و شهر نیویورک هم حرفشان این بود که برخلاف چیزهایی که در مورد خوب بودن (یا به قول خودشان نایس بودن)‌ امریکایی‌ها شنیده‌ایم این مطلب در مورد مردم نیویورک اصلاً درست نیست. اگر دیدید توی مترو پیرزن و پیرمردی ایستاده و کسی به او جا نمی‌دهد تعجب نکنید. اگر دیدید ملت به حق هم احترام نمی‌گذارند تعجب نکنید. شهر هم دست‌کمی از مردمش ندارد. اگر خیابان‌های کثیف دیدید،‌ اگر در ایستگاه مترو موش دیدید یا بوی تعفن به مشامتان رسید زیاد تعجب نکنید. شب‌ها به پارک‌ها نروید که پر از آدم‌های لاابالی است. فکر می‌کردم این کابوس قشنگ که از قضا نامش نیویورک است چقدر دیدن دارد.

آخرهای شب چشمانم داشت آفتاب‌مهتاب می‌دید. یکی از مبل‌ها در واقع تخت‌مبل بود. با اندکی تغییر تبدیل به یک تخت‌خواب شد. روی همان مبل خوابیدیم و شبمان را صبح کردیم.


در بی‌کلید هم در، وای از کلید بی‌در۱

کوله‌پشتی سیاه به دوش و با کیف کمری قهوه‌ای پیاده به سمت خانه رفتم. اول وارد خیابان برادوی شدم. هوا آفتابی و کمی شرجی بود. خیابان خلوت‌تر از آنی بود که فکر می‌کردم. چندین کافه کنار خیابان وجود داشت که کنار هر کدام و توی پیاده‌رو صندلی‌هایی قرار داشت که مردم روی آن نشسته بودند و صبحانه می‌خوردند. هر خیابان یک چراغ قرمز داشت که سرعت رفتنم را کم می‌کرد. باید از خیابان ۱۱۲ به سمت خیابان ۱۲۲ می‌رفتم. ده خیابان را طی کردم. به سمت راست رفتم و وارد خیابان ۱۲۲ غربی شدم. به سمت ساختمان رفتم و زنگ در رئیس ساختمان را زدم. در را کسی باز نکرد ولی باز هم یکی از ساکنین که داشت از ساختمان بیرون می‌آمد منجی‌ام شد. با آسانسور به زیرزمین رفتم. زیرزمین خیلی قدیمی و کثیف به نظر می‌آمد. دیوارها خاکستری و درها آبی تیره. سمت راست آسانسور پوستری از فیلم تایتانیک بود با عکسی از گردن به بالای دی‌کاپریو و وینسلت که به نظر می‌آمد در آغوش هم‌اند. سمت چپ آسانسور و به فاصلهٔ حدود چهار متر اتاق رئیس بود. وارد اتاق شدم؛ اتاقی نمور با دیوارهای آجری. رئیس روی صندلی‌اش نشسته بود. مردی سیاه‌پوست،‌ با قدی متوسط و لباسی سرمه‌ای با آرم کارمندان کلمبیا. انگار تنش بوی صابون مانده می‌داد. توی خیابان هم این بو را بارها حس کرده بودم؛ بویی که معلوم نبود بوی عرق است یا عطر یا صابون شستشوی بدن. به او گفتم که می‌خواهم خانه را تحویل بگیرم. خیلی سخت می‌توانستم از لابلای لهجهٔ سیاه‌پوستی‌اش بفهمم چه می‌گوید. از من پرسید که آیا به ادارهٔ مسکن رفته‌ام یا خیر. گفتم بلد نیستم ادارهٔ مسکن کجاست. گفت باید به خیابان ۱۱۹ از سمت خیابان آمستردام بروم. با هزار زحمت توانستم بفهمم که می‌خواهد خانه را به من نشان بدهد اما کلید را بعد از دادن نامه به من تحویل می‌دهد. با من به طبقهٔ دوم آمد. از آسانسور که پیاده شدیم از سمت راست‌مان اولین در از سمت چپ خانهٔ جدید ما بود. وارد شدیم. خانه‌ای به کل خالی و با کف پارکت چوبی. سمت چپ در ورودی ساختمان، کمد مخفی با در چوبی کشویی بود و کمی جلوتر با فررفتگی اندکی درِ چوبی دستشویی و حمام قرار داشت. کمی جلوتر هم آشپزخانه‌ای که مساحتش به زور به ۵/۲ در ۲ می‌رسید. در قسمت میانی و در انتهای آشپزخانه گاز و کابینت‌ها قرار داشتند. کابینت‌ها سفید و گاز هم سفید با شیشهٔ فر سیاه. سمت چپ آشپرخانه و پشت به دیوار حائل بین آن و هال، یخچال سفیدی قرار داشت.

سه پنجره عمودی به فاصلهٔ یک‌متری از هم در یک طرف دیوار قرار داشت. پنجره‌ها با پرده‌های سفید پلاستیکی به صورت عمودی پوشیده شده بودند. از همهٔ آن سه پنجره که یکی‌اش در آشپزخانه بود، دیوار ساختمان روبرو دیده می‌شد. دیوار کناری هم دو پنجرهٔ رو به خیابان داشت.

رئیس گفت هر وقت نامه را بیاورم می‌توانم خانه را تحویل بگیرم. پیاده به سمت خیابان آمستردام رفتم. هر چقدر در خیابان ۱۱۹ می‌گشتم شمارهٔ پلاکی که گفته بود پیدا نشد. از آقایی که دم در یکی از ساختمان‌ها با کت و شلوار فرم سرمه‌ای و کلاه نگهبانی ایستاده بود پرسیدم. مرا به چند قدم آن‌طرف‌ راهنمایی کرد. ساعت نزدیک به ۱۰ صبح بود که وارد اداره شدم. در سالن اصلی دو میز بود به فاصلهٔ کمی از هم که دو نفر پشت آن‌ها نشسته بودند؛ یکی جوانی بور با ریش طلایی و دیگری جوانی لاغر و سیاه‌پوست با موهای کم‌پشت فر و ریش و سبیل کم‌پشتِ به اصطلاح پروفسوری. به محض ورودم آقای سفیدپوست پشت میز از من پرسید که آیا کمکی از دستش برمی‌آید یا خیر. شرح ماوقع را گفتم. پرسید چه ساعتی قرار داشتی. گفتم ۹ صبح. پرونده‌ام را درآورد و گفت منتظر بنشینم. بعد از ده دقیقه انتظار، خانمی که از راهروی کناری آمده بود اسم من را همراه با چند نفر دیگر صدا کرد: «خانم فلانی، آقای فلانی و آقای محمد». همراه دو سه جوان ظاهراً چینی (شاید هم کره‌ای، شاید هم‌تر ژاپنی) از راهروهای سمت راست سالن و بعد از گذشتن از یکی دو اتاق وارد اتاق انتهای راهرو شدیم. اتاقی که میزی وسطش بود و سمت چپش و روی دیوار، پردهٔ مخصوص ویدئو پروژکتور. من روی طرف نزدیک میز و در سمت چپ‌ترین صندلی نشستم و بقیه در سمت راست من. خانم مسئول مدارک را از ما گرفت. با پاورپوینت نشان داد که چگونه روی برگه‌های رو میز اطلاعاتمان را وارد کنیم. بعد از همهٔ توضیحات نامهٔ معرفی را گرفتیم و از آنجا خارج شدیم.

نامهٔ معرفی را گرفتم و به سمت ساختمان رفتم. این دفعه در را باز کردند. به سمت اتاق رئیس رفتم. مردی سفیدپوست با موهای مجعد با لباس فرمی شبیه به رئیس کنارش ایستاده بود. رئیس گفت که این مرد خانه را به من معرفی می‌کند و بعد کلید را تحویل می‌دهد. در همان زیرزمین و سمت راست اتاق رئیس،‌ اتاق رخت‌شویی بود. با هم به اتاق رخت‌شویی رفتیم. به من کارت هوشمندی برای استفادهٔ ماشین لباس‌شویی داد. گفت که ماشین لباسشویی‌های بزرگ و کوچک قیمتشان کمی فرق دارد. قیمت هر بار استفاده از آن‌ها بین ۱ تا ۲ دلار است که باید با کارت اعتباری پرداخت شود. به اتاق کناری روبروی آسانسورها رفتیم؛ اتاق زباله‌دانی. گفت بالای هر سطلی نوع زباله نوشته شده؛ زباله‌های تر،‌ زباله‌های بازیافتی از جنس پلاستیک،‌ زباله‌های کاغذی، زباله‌های فلزی و شیشه‌ای و زباله‌های کارتونی. با آسانسور به طبقهٔ اول رفتیم. صندوق پست سمت چپ طبقهٔ اول قرار داشت. گفت نامه‌هایم به اینجا می‌آید و توی صندوق گذاشته می‌شود. اگر نامه‌ای اشتباهی داخل صندوق من گذاشته شود کافی است آن را روی میز کنار صندوق بگذارم تا رئیس به حساب کار نامه‌های بی‌صاحب برسد. کنار راه‌پله‌ها و سمت چپ آسانسور هم صندوق گزارش مشکلات ساختمان بود که بالایش در مکعبی شیشه‌ای برگه و خودکار قرار داشت. به طبقهٔ دوم رفتیم. در را برایم باز کرد. گفت اگر بخواهم برق خانه وصل شود باید با کان‌ادیسون تماس بگیرم. رویم نشد بپرسم این کسی که گفتی کیست. کلید را به من تحویل داد. یک دسته‌کلید دوقلو که عین هم بودند؛ کلید در ساختمان،‌ کلید خانه و کلید صندوق پستی. این که چگونه باید برای برق و گاز ثبت‌نام کنم را نفهمیده بودم. دوباره به اتاق رئیس رفتم. دوباره به من گفت کان‌ادیسون؛ شماره تلفنی داد و گفت به این شماره‌ زنگ بزنم. باز هم رویم نشد بپرسم این کان‌ادیسون کیست. حس می‌کردم پرسیدنم حماقتم را نشان می‌دهد و کلاً‌ منکر «ندانستن عیب است» شدم. شماره را گرفتم و از ساختمان بیرون رفتم.

راستی! بی‌تعارف می‌گویم اگر کتابی،‌ وسیله‌ای یا هر چیزی می‌خواهید هدیه بفرستید نشانی‌ام این است (مدیونید اگر تعارف کنید):

Mohammad Sadegh Rasooli, 500 West 122nd Street, Apt# 2B, New York, NY, 10027.



در دست من کلیدی است،‌ تا در به در بگردم۱

سریع به سمت خانهٔ میزبانمان رفتم. از آقای میزبان در مورد کان‌ادیسون پرسیدم. گفت که یکی از شرکت‌های پیمانکار برق منطقه هست و وبگاهی به همین اسم دارد. به ما پتو، کیسهٔ خواب و باقیماندهٔ غذای دیشب را داد که تا موقعی که وسایل خواب پیدا نکردیم به مشکل برنخوریم. آقای میزبان با ما پایین آمد. کل ساختمان را بوی فاضلاب گرفته بود.

سر نبش برادوی با خیابان ۱۱۲ ایستادیم. به خاطر خرابی یک کامیون، راه‌بندان شده بود. جلوی تاکسی اول را گرفتیم. یک فورد سواری بود که با دیدن چهار چمدان و پتو و کیسهٔ خواب جا زد و رفت. تاکسی دومی که ایستاد مردی سیه‌چرده بود با تاکسی فرد شاسی‌بلند. راننده پیاده شد. در پشتی ماشین را باز کرد و صندلی‌ها عقب را خواباند و بارها را در آن گذاشت. سوار شدیم و به مقصد رسیدیم. باز هم به همان سبک: «خوب زیاد راهی نیومدیم... می‌دونی... هممم... ۱۰ تا». از راننده تقریباً‌ همان بویی به مشام می‌رسید که کنار رئیس حس می‌کردم. با خنده به او گفتم: تیپ؟ یک دلار را به او نشان دادم. با خندهٔ رضایت سرش را تکانی داد و یک دلار مرا گرفت. بالاخره حدود ساعت ۱۱ صبح وارد خانهٔ جدیدمان شدیم.


تاکسی‌ای که سوار شده بودیم شبیه همین عکس بود


قبل از هر چیزی روفرشی یزدی را وسط هال پهن کردیم. لپ‌تاپ وایوی همسرم را روشن کردم و به اینترنت وصل شدم. قابلمهٔ کوچکی که همراه‌مان بود را از وسایل بیرون آوردیم و غذای باقیمانده از شب پیش را گرم کردیم. قبله‌نما را درآوردم و نماز خواندم. می‌دانستم اگر از حرکت بایستم خستگی امانم را می‌برد و جبران یک هفته کم‌خوابی‌ام را می‌گیرد. روز جمعه آخرین روز هفته در امریکا بود. شنبه و یک‌شنبه که تعطیل بودند هیچ، دوشنبه هم روز کارگر تعطیل رسمی بود. باید سریع می‌رفتم ببینم چه کار باید بکنم و چه کارهای اداری را باید انجام دهم. به خاطر دیر رسیدن روادید همسرم دو هفته دیرتر از موعد رسیده بودیم و در هیچ کدام از جلسات معارفه شرکت نکرده بودم. وقت آن بود که به سمت دانشکده بروم و بعد از انجام مراحل اداری به دیدار استادم بروم. هم این که ببینمش و هم سوغاتی‌ای که از ایران آورده بودم را به او بدهم.


اما دریغ... کودک ناز تو گرگ شد۲

کوله‌پوشتی دوباره بر دوش رفت. راه افتادم. هوا گرم و شرجی، آسمان آبی و پیاده‌رو پر از عابر. پیاده‌روهایی که معمولاً‌ عرضی نزدیک به نصف عرض خیابان را دارند و راحت گنجایش عبور دو خودرو در کنار هم وجود دارد. از خیابان ۱۲۲ غربی وارد آمستردام شدم. شنیده بودم که دانشکدهٔ علوم رایانه در ساختمانی به نام ماد در خیابان ۱۲۰ قرار دارد. خیابان ۱۲۰ به نظر بزرگ‌تر از بقیهٔ خیابان‌های شماره‌دار اطراف بود؛ شاید عرضی دو برابر بیشتر از خیابان ۱۲۲. ساختمانی عریض و بلند با دیوارهای سرخ و حدوداً ۱۵ طبقه در نبش خیابان بود. دنبال سردر دانشگاه یا معبر ورودی می‌گشتم. چیزی پیدا نبود. در همان چند خیابانی که پیاده گز کرده بودم دکه‌های چرخ‌دار ساندویچی دیدم که رویشان «بسم الله الرحمن الرحیم»‌ نوشته شده بود؛ یعنی غذایی که می‌فروشند حلال است. یکی‌اش هم در خیابان ۱۲۰ بود. جوانی لاغر با موهای سیاه و صورتی سفید، کلاه و لباسی آبی رو صندلی زیر سایهٔ ساختمان و روبروی دکهٔ خالی نشسته بود. دل به دریا زدم و پرسیدم:

  • ببخشید، دانشکدهٔ رایانه کلمبیا کجاست؟

  • نمی‌دانم. احتمالاً‌ همین دور و اطراف باید باشد.

توی دل گفتم ای والله. یارو چشم‌بسته غیب گفته. یعنی دانشکدهٔ رایانهٔ به این عظمت را نمی‌شناسد. از جواب ناامید شدم رفتم سراغ صحرای کربلا.

  • این دکهٔ غذا برای شماست؟

  • بله!

  • خیلی جالب. من هم مسلمانم.

  • اِ! مسلمانی؟ اهل کجایی؟

  • ایران.

  • خیلی عالی

  • شما کجایی هستی؟

  • افغانستان.

  • به! (الان تصور کنید مکالمه یک‌دفعه فارسی شد) پس هم‌وطنیم (اصلاً‌ تاریخ ۲۰۰ سال اخیر را به کل منکر شدم). فارسی بلدید؟

  • آره بلدم.

  • خیلی خوب. من هم تازه اینجا آمدم. از دیدنتان خیلی خوشحالم.

  • منم همین طور. اینجا ما زود به زود جابجا می‌شویم به همین خاطر نمی‌دانم دانشکده‌ها کجا هستند ولی همهٔ این دور و بر دانشگاه هست.

طرف جدی‌جدی ما را سر کار گذاشته بود. به خیابان می‌گفت دانشگاه. لابد خودش را هم مسئول سلف دانشگاه می‌دانست. بماند که بعد فهمیدم دانشگاه کلمبیا مرز مشخصی ندارد و به همین خاطر بخشی از خیابان هم جزئی از دانشگاه می‌تواند باشد. قیافه‌اش به ایرانی‌ها بی‌شباهت نبود و اصلاً‌ مثل افغان‌هایی که در ایران دیده بودم چشم‌بادامی نبود. حس می‌کردم نزدیک‌ترین دوستم را دیده‌ام. فارسی در قلب منهتن، فارسی با کسی که هم‌وطنش خواندم و می‌دانستم که اگر هم‌وطن‌های ایرانی‌ام بشنوند می‌خندند و کنایه‌بارانم می‌کنند. نمی‌دانم در دل او نفرت بود یا ذوق؛ وقتی نام ایران را شنید یاد محبت ایرانی‌ها افتاد یا محنت افغان‌ها در ایران. یاد این نیفتاد که ما به پست‌ترین‌های کشورمان اگر بگوییم افغان بهشان برمی‌خورد؟ افغان‌هایی که حتی عرب هم نیستند که بگوییم رگ قومی قبیله‌ای‌مان گل کرده بود که این قدر تحقیرشان کردیم که اسم چهارشنبه و پنج‌شنبه رویشان می‌گذاریم. یادم هست در یکی از شماره‌های مجلهٔ سورهٔ زمان سردبیری وحید جلیلی مصاحبه‌ای خوانده بودم از یک دلاور افغان که از روی غیرت دینی‌اش در جنگ نابرابر با عراق سرباز ایرانی‌ها بود و جانباز شد ولی از آن طرف مشمول محبت بی‌کران بنیاد جانبازان هم قرار گرفت که تو ایرانی نیستی و از حقوق و مزایای جانبازی بی‌بهره‌ای. هر وقت هم می‌خواستم پیش دوستانم از آن‌ها دفاع کنم چند مورد لات و آسمان‌جل و قاتل و روانی افغان را به من یادآوری کردند که چه‌ها نکرده‌اند و چقدر ایرانمان را ناامن کرده‌اند. نمی‌دانم اگر ما هم در چنان موقعیتی بودیم بهتر از آن‌ها رفتار می‌کردیم یا نه. البته بعدها خیالم کمی راحت‌تر شد از این هم‌وطن تازه‌ام. چند ماه بعد، یک روز که از آزمایشگاه به سمت دانشکده می‌رفتم یکی از همکلاسی‌های هندی گفت می‌خواهد برود نهار بخورد و از این هم‌وطنش غذا بخرد. داشت رسماً هم‌وطن‌دزدی می‌کرد. پرسیدم هم‌وطنت؟ مطمئنی؟ گفت پس چه که مطمئنم. اهل دهلی است. اصلاً‌ با هم هندی حرف می‌زنیم. تازه فهمیدم که این بندهٔ خدا احتمالاً گذرش به ایران نیفتاده و به هند رفته و آنجا انگلیسی یاد گرفته و حالا سر از نیویورک درآورده.


 

دکه‌های غذای حلال در منهتن فراوانند. عمده‌شان دکه‌های سیار هستند

شاعری وارد دانشکده شد۳

به خیابان آمستردام برگشتم. روبروی خیابان ۱۱۹ ورودی پارکینگ دانشگاه بود. از نگهبان پرسیدم. گفت که همین ساختمان سرخ‌رنگ را از ورودی خیابان ۱۲۰ وارد شوم. دوباره به خیابان ۱۲۰ رفتم. از در ورودی ساختمان وارد شدم. سالن داخل ساختمان خنک بود. سمت راست سالن یک آبخوری و چند دستگاه خرید تنقلاتی مثل آب‌میوه و چیپس قرار داشت؛ دستگاه‌هایی جالب که وقتی نوع خرید مشخص شود و پول به آن وارد شود بقیهٔ پول را هم می‌تواند پس دهد؛ چیزی شبیه دستگاه‌های فروش آب‌میوه‌های تک‌دانهٔ داخل مترو تهران.

هیچ نشان و علامتی توی سالن نبود که بفهمم باید کجا بروم. مثل این که چاره‌ای جز سوار آسانسور شدن نداشتم. کنار در آسانسورها و روی دیوارها نوشته بود: «به جای سوزاندن برق، از پاهایتان استفاده کنید و کالری بسوزانید». همین طوری الله‌بختکی طبقهٔ ششم پیاده شدم. روبروی در ورودی آسانسور و روی دیوار عکس استادان دانشکدهٔ مهندسی عمران وجود داشت. از دو دانشجویی که در راهرو در حال صحبت بودند پرسیدم. گفتند از کجا آمدی. من هم ساده گفتم: «از ایران». دوباره گفتند: «نه،‌ منظورم این است که از کجا وارد شدی به اینجا.» گفتم «نمی‌دانم». یعنی خودم از گیجی‌ام شرمنده شده بودم. گفتند که باید به طبقهٔ چهارم بروم.

به طبقهٔ چهارم رفتم. این طبقه خیلی شلوغ‌تر از بقیهٔ طبقه‌ها بود. با رایانه‌هایی که کنار دیوار بودند و ملت وب‌گردی می‌کردند؛ یک جورهایی سایت اینترنتی سیار. سمت چپ آسانسورها یک در نقره‌ای بود که بالایش نوشته بود: «دانشکدهٔ علوم رایانه». جل‌الخالق! یعنی این همه مقاله و کتاب و اختراع از همین یک‌ذره جا درمی‌آید. با منطق «درخت خربزه الله اکبر» و حساب هشت طبقه‌ای بودن دانشکدهٔ مهندسی کامپیوتر صنعتی شریف انتظار ساختمانی ۱۲۰ طبقه داشتم نه این یک ذره جا را.

در با هل باز می‌شد. سمت چپ در اتاقی بود که از ظواهرش پیدا بود امور اداری است. با سه میز کنار هم که سه خانم سیاه‌پوست پشتش نشسته بودند. وارد اتاق شدم. خانم اول از من پرسید: «با کسی کار داری؟». گفتم که با جسیکا کار دارم. جسیکا مسئول آموزش دانشجوهای دکتری بود و مرجع پاسخ به سؤال‌های من. گفت به اولین اتاق سمت چپ بروم. به اتاق جسیکا اتاق رفتم. زنی جوان و لاغراندام که با پوست سفید و صورت استخوانی و چشمان درشت و کشیده‌اش بی‌شباهت به جوانی‌های خاله‌ هتی قصه‌های جزیره نبود. در مورد کارهایی که باید انجام دهم از او سؤال کردم. وقتی جواب می‌داد انگار کلمات توی دهانش نصفه‌نیمه می‌شدند. گفت کار خاصی برای انجام دادن ندارم. یک پوشه حاوی چند دفترچهٔ راهنما به من داد؛ همین و بس. پرسیدم سی.سی.ال.اس. از این طرف است؟ (با دستم به سمت راست اشاره کردم). تأیید کرد و گفت باید از همان سمت بروم.


عکس گوگل از خیابان ۱۲۰ غربی- تقاطع با خیابان آمستردام


سی.سی.ال.اس. در واقع مخفف «مرکز سامانه‌های یادگیری رایانه‌ای» است؛ پژوهشکده‌ای که بعضی از استادان و محققان علوم رایانه در آن فعالیت دارند. فرق این پژوهشکده با دانشکده این است که اولاً‌ استادان این پژوهشکده ملزم به ارائهٔ درس موظفی نیستند. ثانیاً‌ این که تا زمانی می‌توانند در استخدام دانشگاه باشند که هم دانشجوهایشان را بتوانند اداره کنند و هم از صنعت پروژه بگیرند و از طریق این پروژه‌ها گردش مالی در دانشگاه ایجاد کنند. به همین خاطر یک استاد دانشکده‌ای به عنوان مسئول گذراندن درس دانشجو هم منتصب می‌شود که البته حالت تشریفاتی دارد. علاوه بر آن همهٔ دانشجویان چه استادشان در دانشکده باشد چه خارج از دانشکده باید استاد دوم داشته باشند. کار استاد دوم وقتی جدی می‌شود که به هر علتی استاد اول نتواند به کار در دانشگاه ادامه دهد. در زمینه‌ای که من کار می‌کنم سه استاد در دانشکده و پنج استاد در پژوهشکده کار می‌کنند. استاد راهنمای من در این پژوهشکده کار می‌کرد و البته دانشیار دانشکده هم به حساب می‌آمد. خودش می‌گفت ترجیح می‌دهد پروژه‌ای کار کند تا این که اسیر درس دادن و نمره‌دهی و تمرین و از این جور مسائل شود. آن طور که از سابقهٔ کار استادان معلوم بود معمولاً‌ استادهای دانشکده خیلی پخته‌تر و پرسابقه‌تر بودند و استادهای پژوهشکده خیلی‌هایشان جوان بودند و حتی هیچ کدام از دانشجویان دکترایشان هنوز فارغ‌التحصیل نشده بودند.

به سمت آسانسور رفتم. روی دکمهٔ پایین زدم. صدای زنگ درِ یکی از سه آسانسور آمد. اصلاً‌ نگاه نکردم که جهت آسانسور رو به بالاست. خلاصه این شد که همین جوری تا طبقهٔ سیزدهم رفت، بعد رفت طبقهٔ ششم و دوباره برگشت طبقهٔ نهم و از آنجا برگشت همان طبقهٔ چهارم. بالاخره بعد از سه چهار دقیقه چشمم به جمال طبقهٔ اول باز شد. از ساختمان ماد خارج شدم و به سمت شرق و خیابان مورنینگ‌ساید رفتم. از روی عکس روی وبگاه سی.سی.ال.اس. می‌دانستم که ساختمانش چه شکلی است و به همین خاطر شمارهٔ پلاک ساختمان را جایی ننوشته بودم.


ادامه دارد...

***

۱- از غزلی از مریم جعفری آذرمانی: «در بی‌کلید هم در،‌ وای از کلید به در/در دست من کلیدی است تا در به در بگردم».

۲- از مثنوی زیبایی سرودهٔ شاعر افغان «سید ابوطالب مظفری»: «مادر سلام،‌ طفل تو دیگر بزرگ شد/اما دریغ، کودک ناز  تو گرگ شد».

۳- شعرکی از سید حسن حسینی: «شاعری وارد دانشکده شد/دم در/ذوق خود را به نگهبانی داد».