ایوان تورگنیف، همعصر داستایوسکی و تولستوی بوده است ولی هیچ گاه به اندازهٔ آنها مورد استقبال جامعهٔ ادبی روس قرار نگرفت. شاید دلیل اصلی این مسأله، جدا شدن از وطن و زندگی و منش غربی او باشد. در میان همهٔ آثار او، کتاب «پدران و پسران» هم در روسیه و هم در اروپا مورد استقبال فراوان قرار گرفت و آنطوری که من جستجو کردم، در بسیاری از فهرستهای پیشنهادی منتقدان ادبی وجود دارد.
روایت در «پدران و پسران» برخلاف کتابهای کلاسیک به دور از اطناب در توصیفات است. اگرچه در جاهایی از کتاب، مخصوصاً در فصلهای آغازین، همین ایجاز باعث شده که نویسنده به دام "توضیح به جای تصویر" بیفتد، در مجموع این کتاب خوشخوانتر از بسیاری از کتابهای همعصر خود شده است. بخش مهمی از داستان، برخلاف داستانهای تولستوی، بر عهدهٔ مکالمههاست و مکالمهها از ضربآهنگ مناسب و جذابی برخوردارند. در عین حال، نحوی از مبالغه در شخصیتهای اصلی داستان پیدا میشود و این باعث میشود که آغاز داستان کمی آزاردهنده به نظر برسد. نویسنده به صورت هنرمندانهای، خودش را کنار میکشد و به شخصیتهایش اجازه میدهد که جولان بدهند و در چالشهای فکری خود داستان را جلو ببرند. خیلی سخت است بشود فهمید نویسنده همفکر با کدام یک از شخصیتهای داستان است. به نظرم همین نکته باعث شده که این کتاب با وجود برخی از ضعفها در شخصیتپردازی و روایت، ماندگار شده است.
از این جا به بعد، ممکن است بخشی از داستان را لو بدهد.
بازاروف اذعان دارد که یک نیستگرا (نهیلیست) است و البته این نیستگرایی با چیزی که در ادبیات تجدد بعدها شکل گرفت، تفاوتهای ماهوی دارد:
آرکادی گفت: «او (بازاروف) نیستگراست.»
نیکولای پترویچ (پدر آرکادی) گفت: «نیستگرا. این از کلمهٔ لاتین "نیهیل" میآید به معنای "هیچ". آن طوری که من میفهمم، معنای کلمه باید این باشد که… که کسی که هیچ چیزی را قبول ندارد.»
پاول پترویچ (عموی آرکادی) گفت: «بگو "کسی که برای هیچ چیز احترام قائل نیست."»
آرکادی گفت: «کسی که همه چیز را از دیدگاه انتقادی میبیند.»
پاول پترویچ گفت: «آیا این همان معنی را نمیدهد؟»
«نه. یک معنی نمیدهد. نیستگرا کسی است که به هیچ قدرتی سر تعظیم فرونمیآورد. کسی است که به هیچ اصولی پایبند نیست، هر چند آن اصول مورد تقدیس و احترام باشد.»
پاول پترویچ گفت: «خب، و این چیز خوبی است؟»
«بستگی دارد عمو. برای بعضی از مردم خوب است و به بعضی آسیب میرساند.»
(ترجمهٔ فیالبداهه از نسخهٔ انگلیسی - ص ۲۱)
در آغاز داستان، آرکادی به شدت تحت تأثیر بازاروف است و حرفش برای او حجت است. با اتفاقاتی که در میانهٔ داستان میافتد، این رابطه ضعیف و ضعیفتر میشود. نکتهٔ بارز در مورد شخصیت اصلی، بازاروف، این است که او به شدت تحت تأثیر علم (ساینس) است.
پسربچه پرسید: «آقا! شما این قورباغه را برای چه کاری میخواهید؟»
بازاروف گفت: «بهت میگویم چرا.» بازاروف در ارتباط با عوام اعتماد به نفس پیدا میکرد. البته هیچ وقت سعی نکرد که بر آنها چیره شود و خیلی دوستانه با آنها مراوده میکرد. «باید قورباغه را تشریح کنم و ببینم درون بدنش چه میگذرد. من و تو خیلی شبیه قورباغهها هستیم. فقط ما روی دو پا راه میرویم. بعد از تشریح خواهم دانست چه در درون ما میگذرد.»
«برای چه میخواهید بدانید؟»
«وقتی که مریض شدی، نباید اشتباه کنم و تو را معالجه کنم.»
«شما پس دکتر هستید؟»
«بله»
«شنیدی واسکا؟ این آقا میگوید که من و تو مثل قورباغهها هستیم. چقدر بامزه!»
واسکا گفت: «من از قورباغهها میترسم.»
(ترجمهٔ فیالبداهه از نسخهٔ انگلیسی -- صص ۱۷-۱۸)
نقطهٔ مقابل بازاروف، پاول پترویچ عموی آرکادی است. او تعلق به نسلی دارد که در اوج رمانتیسیسم پرورش یافته. زندگیاش تحت تأثیر یک شکست عشقی است و در انتهای داستان متوجه میشویم که در همین لحظه هم تحت تأثیر یک عشق نافرجام، به همسر جوان برادرش (فنیچکا)، است. همین مسأله کارش را به دوئل میکشاند.
بازاروف گفت: «هنوز میگویم که کسی که همهٔ زندگیاش را روی یک ورق قمار کند --عشق به یک زن-- و وقتی که ورقش را باخت، ترش شود و آنقدری ادامه دهد که به هیچ دردی نخورد، مرد نیست، نر است.»
(ترجمهٔ فیالبداهه از نسخهٔ انگلیسی -- ص ۳۰)
نویسنده در جاهایی از داستان رگههایی از عدم قطعیت را در داستان نشان میدهد. وقتی که پاول پترویچ از ضعف ناشی از زخم تیر و البته رابطهٔ نافرجامش با فنیچکا رنج میبرد، به صورت فردی در حال احتضار ترسیم میشود و در آخرین جملهٔ آن فصل، نویسنده میگوید که «هر آینه، او یک مرد مرده بود.» ولی در ادامه میبینیم که پاول هنوز زنده است اما نویسنده درست نوشته است که هر آینه او یک مرده بود.
شخصیتهای زن در داستان نقشهای کلیدی دارند. مادام کوکشین یک زن مدرن اهل صحبت کردن در مورد آخرین کتابهای علمی است. با مردها مینشیند و عرق مینوشد و در مورد حقوق زنها صحبت میکند. ولی از این مرحله جلوتر نمیرود. مادر بازاروف نقطهٔ مقابل فرزندش است. او یک زن عامی و معتقد به فال و بخت و نحس و سعد ایام است. در این میان، مهمترین شخصیت زن، آنا سرگیونا است که در تمام زندگیاش سعی کرده طبق اصول عقلی پیش برود. حتی در ازدواجش با یک مرد مسن به آیندهٔ اقتصادیاش اندیشیده ولی انگار در زندگیاش چیزی کم دارد. احساس پنهان عاطفی آرکادی و بازی عاطفی که بازاروف راه میاندازد باعث میشود که کمکم ارتباط بین این دو دوست تیره و تار شود. بازاروف ادعا دارد که مفهومی به اسم عشق یک چیز ساخته و پرداخته است. ولی در انتهای داستان بازاروف چیزی از زندگی نمیخواهد جز این که به آنا بگوید که دوستش داشته. انگار که بازاروف با رفتارش به این نکته اذعان دارد که عشق وجود دارد حتی اگر علم بگوید نه.