«آفتابپرست نازنین» یا «نحر سنگها» رمانی است از محمدرضا کاتب که در سال ۱۳۸۸ منتشر شده است. در صفحهٔ آغازین کتاب نوشته شده است: «و هفت سال سوم عشق بود: برای سنین: … و ۱۴ تا ۲۱ سال و ...»، که ناخودآگاه مرا یاد حدیث نبوی میاندازد در مورد تربیت فرزند که هفت سال سوم، فرزند وزیر است (یعنی آن که باید هوایش را داشت ولی نباید به او امر و نهی کرد). این کتاب بین دو راوی جابجا میشود: فصلهای راوی شخص اول با عنوان «بیدهان حرف میزنم» از زبان دختری که بعدها میفهمیم نامش «شوکا» است و به قول عمهاش «دو ور خشخاشی» است یعنی چندرگه است و هم ایرانی است و هم عراقی و هم ترک. فصلهای راوی دانای کل با عنوان «این طوری هم میشود گفت» توصیف تعقیب و گریز «اکسیر» پیرمرد عراقی به همراه نوههایش برای پیدا کردن قاتل فرزندش است. فرزند اکسیر را یکی از بعثیها به قتل رسانده و حالا اکسیر به ایران میآید و زن و دختری به اسم «نهر» (یا مریم) و «هانیه» (یا حلیمه) را دستگیر میکند و میخواهد آنها را به حرف بیاورد که جای قاتل را نشان دهند.
شوکا، شخصیت اول داستان در یک کارخانهٔ سنگبری در روستایی مرزی نزدیک عراق کار میکند. سرگرمیاش «نحر سنگها»ی قبر است و با جابجا کردن تکهسنگهای قبر، مردههای ساختگی میسازد. از مادر عراقیاش که او و پدرش را رها و با یک سرهنگ بعثی ازدواج کرده متنفر است و اسم «آفتابپرست» را برای مادرش برگزیده است. شوکا شاهد دستگیر شدن مریم و هانیه است ولی دوست ندارد پاسبانها را خبر کند، انگاری که دارد انتقام خودش را از مادرش با دیدن زجر کشیدن مریم و هانیه میگیرد. مانند تمام داستانهای کاتب، در این کتاب عدم قطعیت روایت موج میزند. معلوم نیست که مریم زن قاتل بعثی هست یا نیست. معلوم نیست که اکسیر واقعاً برای پسرش آمده یا از عراقیهای ضدبعثی پول گرفته تا بعثیهای سابق را به دام بیندازد و از این طریق هزینهٔ عمل جراحی نوهاش «احلی» را جور کند. معلوم نیست که مریم همان آفتابپرست است یا نه. و اصلاً معلوم نیست که آیا «آفتابپرست» به شوکا و پدرش خیانت کرده یا چارهای جز رفتن به عراق نداشته است. همهٔ این عدم قطعیتها درست مانند تکهسنگهایی است که شوکا از سنگ قبرها جور میکند و برای خودش مردهسازی میکند. و هر مردهای یک روز زنده بود و لابد داستانی برای خودش داشته. ولی تنها چیزی که از داستان معلوم است، آن است که مضمون این داستان در مورد نفرتی است که جنگ بر گردهٔ ما نهاده است. شوکا، که به خاطر چندرگه بودنش انگار نمایندهٔ تمام این سرزمینهای جنگزده است، از مادرش نفرت دارد؛ و اکسیر آن قدر کینه از قاتل پسرش بر دل دارد که حتی به «گِل محمود» افغان که کمکشان کرده رحم نمیکند. اکسیر از بس که کینه به دل دارد، خود خوی حیوانی پیدا کرده است و این کینه را به نوهاش «مل» به ارث رسانده است. نویسنده در فصل انتهایی داستان، اندکی به روایت شبهکلاسیک و خطی پناه میبرد تا منظورش را کمی روتر بیان کند: نفرت نفرت میآورد همان طور که آتش قبل از هر چیزی خودش را میسوازند.
تعلیق و معماگونگی در این داستان، مانند دیگر داستانهای کاتب باعث شده که خواننده را با خودش تا ته داستان بکشاند ولی در مجموع کار دچار اطناب و بیشابهامی شده است. به نظرم در میان کارهای کاتب، «هیس» چنین مشکلی را نداشته و «وقت تقصیر» تا حدی گلیم خودش را آب بیرون کشیده، ولی این کتاب نتوانسته آنقدری که باید و شاید رمان دلچسبی از آب دربیاید. البته باید اذعان کرد که در میان انبوه رمانهای دمدستی فارسی سالهای اخیر، رمانهای کاتب غنیمت هستند و باید قدرشان را دانست.