نوشتن در مورد رمان «وقت تقصیر» بسیار دشوار است. چون نویسنده علاوه بر قالب عدم قطعیت و سیالیت زمان دست به روایتی شبهفلسفی شبهتاریخی یازیده و یک رمان به شدت سختخوان را تحویل مخاطب داده است:
«شاید قصهام را برای خودم تکهتکه و در لباس آنکه برای کسی دیگر میگویم به نجوا تعریف میکنم. چون هر روز تکهای از آن را میسازم و بعد دیگر یادم نمیماند یا مهم نیست قبلش چه گفتم. هرچه به ذهنم بیاید برای خودم به نجوا و سکوت میگویم. بعد در جواب خودم روز بعد تکهای دیگر از آن ماجرا را به زبان سکوت و ایما و اشاره و حکایتی که هر شیای به یادمان میآورد برای خودم و آنها میگویم: و آنها برای من میگویند. هیچ کداممان یادمان نمیماند قبلاً چه گفتهایم و این باعث میشود حرفهایمان همیشه ضد و نقیض باشد. «یعنی مهم هم نیست خلافش را من گفتهام یا آنها گفتهاند. مهم آن است که تکهای دیگر از قصه را بنا کنیم و زنده بمانیم در اینجا که آشوب، تنهایی و سکوت اینطور ما در چنگ خودش گرفته.» (صص ۲۷۵-۲۷۶، حاشیه از نویسنده).
در این رمان شخصیتهای مختلفی وجود دارند که اصلیترینشان «حیات» و «ابرو» هستند. در ظاهر اولیهٔ داستان، حیات عملهٔ حکومت است که «عاصی»هایی را که در کوه زندگی میکنند و شورشیاند دستگیر، شکنجه و اعدام میکند. آن هم اعدامی به وحشیترین شکل ممکن: به تعداد قاطرهایی که برای متهم میآورند، او را به همان تعداد قسمت میکنند. در روایتی دیگر، «حیات»، «عاصی»هایی را که اهل معنا و حکمت هستند به «حکمتانه» میآورد تا به «مورچه»ها و «یقهچرک»ها کمک کند و باعث پیشرفت شود ولی از آنجایی که بیم آن دارد که عاصیها ریاکار باشند یا واقعاً حکیم نباشند، تا پای جان آنها را زجر میدهد و اگر کارشان به اعدام بکشد، زن آنها را از آن خودش میکند. «ابرو» یکی از عاصیهایی است که همراه با «آتش» و سوار بر مرکبش «مرگ» است ولی معلوم نمیشود به چه علتی به شهر «هگمتانه» میآید، زندگی عادیای از سر میگیرد و با «گیسو» ازدواج میکند. حالا «ابرو» هم به دام «حیات» افتاده و «حیات» از «گیسو» میخواهد که از ابرو طلاق بگیرد تا ابرو را زجرکش نکند ولی در عوض با او ازدواج کند. حیات البته مرضی دارد که باعث شده آلتش به کل نابود شود و معلوم نیست که چرا این همه زنهای عاصیها را آن خودش میکند. در پایانبندی داستان، دیگر حیات و ابرو تنها هستند و با هم طی طریق میکنند. از آب میگذرند و به دریا میرسند. از دریا میگذرند و به کوه میروند و پناه به غار میآورند.
در مجموع درست معلوم نیست که این تکهپارههای سخن کاتب به کجا میخواهد بینجامد. گویی شخصیتهای این داستان، انسان نیستند و نسناسند:
«در حدیث آمده گروهی از عاد بر رسول خویش عصیان کردند. و خداوند آنها را به صورت نسناس مسخ گردانید. بدینمعنا که ناسی پستتر از ناس. نسناسها از کلیهٔ موجودات شریفتر و شبیهتر به آدمی هستند. و موردشان آن است که اعمالی از ایشان سرمیزند که در شأن و ذات آدمی نیست.»… «نسناسها آداب خودشان را دارند. حرفی را شروع میکنند و بیپایان میگذارند. «و تکهتکه حرف میزنند چون گذشتهشان را نمیتوانند به هم وصل کنند. ذهنشان این طوری است با شک و تکهتکه و با تعبیر زیاد و شاخ و برگ فراوان حرفی را میزنند. و فرار میکنند به سوی آنچه که نیست و باید باشد یا نباشد. حرف و عملشان بدون پایان است.» (صص ۲۵۶-۲۵۷)
و البته خود شخصیتها از جمله ابر، دچار شک و دودلی شده:
«هر چه بیشتر به این شهر تکه و پاره و خِرت و پِرتهای دور و برم «و آدمهای عجیب و غریبش نگاه میکنم بیشتر تو شک میافتم.» یک چیزی اینجا جور درنمیآید. نمیدانم چون عجیبند به هم نمیخورند یا چون چون به هم نمیخورند عجیبند.» هر کدام از این آدمها و وقایعی که میبینیم مال صفاتِ زمانی است، مال صفاتِ مکانی است. یکهو تو واقعهای میافتم که مال ۱۰۰ سال پیش است، آدمی را میبینم که مال ۱۰۰۰ سال پیش است.. هر کدام از این چیزهایی که اینجاست سهم زمانی است در دیروز و یا در فردا.» (ص ۲۴)
ابرو، زیاد به گوشماهیها گوش میدهد و اعتقاد دارد که تاریخ در دل همه چیز باقی میماند ولی گوش شنیدنی برایشان وجود ندارد:
«هر کسی یک زبانی دارد برای خودش. سنگها زبان خودشان را دارند، درختها زبان خودشان را دارند، ابرها زبان خودشان را دارند… هر کدام حکایتشان را که حکایت توست به زبان خودشان میگویند.» … «اگر زیاد به این (صدف) گوش کنی گاهی صدای دست و پا زدن هم میشنوی. یک نفر است که گم شده تو این دریا. گاهی دست و پا میزند، گاهی هم ول میکند. یک شب صدای خودش را هم شنیدم. داد میزد از ته دل. یک چیزی میگفت که من نفهمیدم. انگار به زبان به ما نمیگفت. فکر کنم یک نفر را هی صدا میکرد. جوری صدا میکرد که گفتم حتماً خدا را صدا میکند.» … «نمیدانم شاید این صداها مال وقتی است که هنوز این صدف را صید نکرده بودند. تا قبل از صیدش هر صدایی شنیده تویش مانده. تا وقتی که جان دارد آن صداها را برمیگرداند. هیچ چیزی تو این عالم گم نمیشود فقط دست به دست میشود. این راز بزرگی است که خیلی از اسرار از آن ریشه میگیرند.» حتی صدای یک پارو یا یک ماهی هم ثبت میشود جایی، حیف که گوش ما نمیتواند باقی صداها را بشنود.» هر چه صدف پیرتر باشد حکایتها، ناامیدیها و تقدیرش غریبتر است.» (صص ۱۵۴-۱۵۵)
«شاید صد سال یا هزار سال دیگر کسانی پیدا شوند که صدایم را از میان گوشماهیای، موج دریایی یا سازی که از چوبهای درختهای اینجاست بشنوند. شاید همین الان حرفهای ما را کسان دیگری هم میشنوند… و فکر میکنند وهمی، چیزی است. می خواهم آنها همه بدانند چه به چه بوده و ...» (ص ۱۹۹)
در جاهایی از داستان در مورد تجسم اعمال صحبت میکند انگاری که این داستان تجسم اعمال جامعهای است که حکومتش دانایی را به بدترین شکل مجازات میکند:
«گاهی فکر میکنم تجسم اعمال یا خوابِ سنگی، درختی، آبی، چیزی هستم، در لباسی که او میخواهد.» «… فکر میکردم افیون، خاطره و … فَر خدا هستم یا تعبیر… و تجسم افیون خدا. چون در ذکر او را درک میکردم و میفهمیدم که هست.» تا اینکه سرگردانی آمدم سراغم. به همه چیز شک کردم و او را از دست دادم. «حالا دیگر صفتی بودم که از ریشه جدا شده بودم. «بیصفت شده بودم چون بدجوری گم و گور شده بودم...» (صص ۱۷۳-۱۷۴)
همان طور که در آغاز گفتم، این کتاب سختخوان است. به نظرم به آن شکلی که سهل ممتنع باشد نرسیده و این باعث میشود که داستان جذابیت پایانی خود را از دست بدهد. برای این داستان میشود بسیار تفسیر کرد؛ مثلاً این که «ابرو» نماد دانایی و جنگیدن برای دانایی است و حیات نماد زیستن در آنات روزمره؛ و کسانی که برای دانایی میجنگند «عاصی» هستند بر حکومتی که «مورچه»ها در حال زندگی روزمره هستند. هر چه که بوده، به نظرم این رمان، شاید در مضمون جلوتر از «هیس» کار قبلی نویسنده باشد ولی در شاکلهٔ داستانی نتوانسته کار خوبی از آن دربیاید.