ناشری که به سختی روزگار می‌گذراند، در جایی که به تازگی اجاره کرده، سررسیدی پیدا می‌کند و آن را می‌خواند. محتوای سررسید مانند یک خاطره است که در قالب داستان نوشته شده ولی نویسنده‌اش نام و نشانی از خود بر جای نگذاشته است. بقیهٔ کتاب، ظاهراً همان نوشته‌هاست به علاوهٔ فصل آخری که مؤخره است و خبر از پیدا شدن نویسنده و پیدا نشدن نویسنده! در این کتاب، که به قول نویسنده داستان خود حقیقت است، با یک داستان بدون گره و تعلیق، پر از اصطلاحات فرهنگ روزمره (مثل ترانه‌ها و شعرهای باب روز)، توصیفات ظاهربنیاد، و البته قصهٔ‌ تق و لق طرفیم که معلوم نیست چطوری با همهٔ این ضعف‌ها، نامزد دریافت  جایزهٔ جلال آل احمد شده است. کتابی که خیلی جاها به جای تشریح وضعیت، خودش را خلاص می‌کند به یک جمله که «از قیافه‌اش [فرد مورد توصیف] فقر و نکبت می‌بارد» و یا «از تصور قیافهٔ نوکیسه‌ها حالم به هم می‌خورد» [که یعنی مثلاً نویسنده مخالف ریای مذهبی است]. یک‌نواختی، بی‌شخصیت بودن و فضا و مکان نامعلوم (کدام دانشگاه هست که خوابگاه ندارد؟ اگر دانشگاه غیردولتی است، این نویسندهٔ فقیر چطوری شهریه می‌دهد و هزار چرای دیگر)، و از همه مهمتر تحولات آنی راوی همه و همه باعث شده که با یک رمان بدخوان مواجه باشیم. رمانی که تویش شعار بیشتر از نگاه دقیق و داستان‌مدارانه وجود دارد.