از زمانی که به یک معنی کتاب‌باز شدم، تا سال‌ها هیچ وقت به سمت داستان‌خوانی نرفتم. با توجه به انبوه داستان‌های عامه‌پسند و البته مطول بودن داستان‌های ادبی، فکر می‌کردم چه نیازی است آدم داستان بخواند؟ شعر خواندن حکمت بیشتری به آدم می‌دهد و زمان کمتری می‌گیرد. تا این که با «جنایت و مکافات» داستایوسکی آشنا شدم. آنقدری آن کتاب برایم جذاب بود (و چقدر ترجمهٔ مرحوم «مهری آهی» خوب بود) که تا سال‌ها هنوز بعضی از صحنه‌های داستان در ذهنم مرور می‌شد. مثلاً وقتی آرکادیا به خیابان می‌آید و می‌گوید می‌خواهد برود آمریکا و در آنی، گلوله‌ای را حوالهٔ خودش می‌کند و الفاتحه. این بار خواستم ترجمهٔ‌ انگلیسی کتاب را بخوانم که هم فال بود و هم تماشا که بعد از نه سال بیایم و کتابی با این حجم را دوباره‌خوانی کنم. تا قبل از خواندن کتاب به نظرم این کتاب بهترین رمانی بود که خوانده بودم و وقتی کتاب را به پایان رساندم، باید بگویم، این رمان بهترین رمانی است که تا حال خوانده‌ام با فاصله‌ای زیاد با بقیهٔ رمان‌های کلاسیک و حتی امروزی. شناختن داستایوسکی کار ساده‌ای نیست. وقتی که راسکلنیکوف در مورد ابرمرد حرف می‌زند و فکر می‌کنی که او این حرف‌ها را از نیچه اقتباس کرده است و بعداً درمی‌یابی که نیچه بوده که متأثر از داستایوسکی است: 


داستایوسکی تنها روان‌شناسی است که من از او چیزهایی برای یاد گرفتن یافتم. «نیچه»


وقتی که خواب‌های مشوش شخصیت‌های داستان آدم را یاد نظریه‌های فروید می‌اندازد و می‌فهمی که اصلاً فروید سال‌ها بعد از او کتاب نوشته است:

داستایوسکی را بدون روان‌کاوی نمی‌شود شناخت. او روان‌کاوی را در جای‌جای شخصیت‌ها و جملات کتاب‌هایش به تصویر کشیده است. «فروید»


وقتی که فکر می‌کنی که تولستوی پیامبر داستان‌نویسی است و بالادست او کسی نیست ولی تولستوی می‌گوید که داستایوسکی حرف‌هایی را گفته که خود او توان توصیفش را نداشته؛ دیگر چه می‌توان در وصف این بزرگ‌مرد تاریخ ادبیات گفت؟ 


جنایت و مکافات، یک رمان روان‌شناسانه است. همین؟ نه؛ جنایت و مکافات یک رمان سرگرم‌کننده است. داستانی است که تصویری از روسیهٔ در میانهٔ سنت و تجدد را نشان می‌دهد. داستانی است که مانند آینه، جامعه‌ای را که به سمت نیست‌انگاری قدم برمی‌دارد نشان می‌دهد و هشدار می‌دهد که این حرف‌های نیست‌انگارانهٔ قشنگ که قهرمان داستان «پدران و پسران» تورگنیف گفته، حالا بر ذهن و قلب قهرمان داستانش «راسکلنیکوف» مستولی شده و او که دیگر به چیزی اعتقاد ندارد، پس از قتل و تشویش‌های ذهنی، باز باید دست به دامن خدا بشود. و «سونیا» پناه‌گاهی است برای قهرمان داستان. 

روسیه هیچ گاه به معنای تامش تسلیم تجدد نشد و همیشه امری بود بین‌الامرین. همین هم شاید یکی از دلایل عمیق بودن داستان‌های کلاسیک روسی شده باشد. داستایوسکی به شکلی هنرمندانه با قهرمان داستان جلو می‌رود تا آن که در پایان او را مجبور کند که دست به انجیل ببرد و پناه به آرامشی ببرد که هیچ‌گاه قبولش نداشته است. از این منظر، او هشداری عمیق به جامعه می‌دهد که نیست‌انگاری‌ای که بر تفکر غالب غرب سایه افکنده است نتیجه‌ای جز از خود بیگانگی و تشویش نخواهد داشت. و صد البته که هیچ وقت با چند داستان و شعر نمی‌شود جلوی این حرکت پرشتاب را گرفت. در خواب‌های پایانی قهرمان داستان، تصویری از دنیایی است که همه به جان هم افتاده‌اند، هیچ حکومتی در امن و امان نیست و جان مردم ارزان‌ترین متاع بازار است. آیا این هشداری برای جنگ‌های خانمان‌برانداز جهانی نیست؟ نمی‌دانم! ولی آنچه که می‌دانم آن است که داستایوسکی با ناخودآگاه هنرمندانه‌اش چنین تصویری را نشان می‌دهد که هنوزاهنوز در جان جهان تشویش ایجاد می‌کند. و آخر این نوشته، جمله‌ای از خود نویسنده: «اگر کسی به من اثبات کند که مسیح حقیقت ندارد، آنگاه من ترجیح می‌دهم که با مسیح باشم نه با حقیقت.»