این رمان در سال ۲۰۰۱ منتشر و در سال ۲۰۰۲ برندهٔ جایزهٔ ادبی پولیتزر شد و  در سال ۲۰۰۵ تبدیل به سریالی تلویزیونی نیز شده است. رقیب این رمان در آن سال «اصلاحات» از «جاناتان فرنزن» است (به تازگی به فارسی ترجمه شده است) و از این جهت جالب بود ببینم چه کتابی بود که از فرنزن جلو زده است. خاصه آن که «اصلاحات» همان سال برندهٔ کتاب ملی آمریکا در بخش داستان شده بود و هنوزاهنوز در پیشنهادهای جلو ویترین کتاب‌فروشی‌های بسیاری در آمریکاست. 

 

 

این رمان در فضای شهری ساختگی می‌گذرد. چیزی شبیه به «شرق بهشت» نوشتهٔ جان استاین‌بک (هنوز نخوانده‌ام‌اش). شهر ساختگی در ایالت مین است. از این جهت این رمان شبیه به نوشته‌های «الیزابت استراوت» مانند رمان برندهٔ پولیتزر ۲۰۰۸ او، «آلیو کیتریج»، است. ایالت مین ایالتی است در شمال شرقی آمریکا. این ایالت مانند دو ایالت کناری‌اش یعنی نیوهمپشایر و ورمانت (ایالتی که برنی سندرز نمایندگی آن را می‌کند)، به مرور زمان از حالت ایالت کار و کارخانه‌های مختلف، تبدیل به تفرجگاه تابستانی سرمایه‌دارها و خلوتی عقیم در زمستان‌ها شده است. خلوت بودن ایالت مین در زمستان‌ها را «ریچارد فورد» در مجموعهٔ داستانی اخیرش که چند وقت پیش درباره‌اش نوشته‌ام آورده است. 

 

این شهر ساختگی که مثلاً کنار آبشاری به اسم «آبشار امپراطور» است شهری است که سابق بر این به خاطر کارخانه‌ها پیراهن تحت تصاحب خانوادهٔ «وایتنینگ» پر از طبقهٔ کارگر شده است. دیگر آن تب و تاب افتاده است و کارخانه‌ها تعطیل شده است. شروع رمان در مورد «چارلز وایتنینگ» است که چطور می‌خواسته جریان رودخانه را که زباله‌های بالادست را به پایین می‌آورده مهار کند و کاخی به سبک خانه‌های مکزیکی برای خودش مهیا کند تا این که می‌رسیم به آخر پیشگفتار کتاب که چالرز خودکشی کرده است. بقیهٔ داستان شخصیت اصلی‌ای دارد به اسم «مایلز روبی». او مدیر رستوران «امپایر گریلز» است که صاحبش «فرانسیس وایتنینگ» همسر چارلز است. مایلز مردی است که با همه مدارا می‌کند، از ارتفاع می‌ترسد، همسرش «جنین» از او در حال جدا شدن است و ظاهراً دلیل جدانشدن ارضا نشدن از ارتباط با اوست. مایلز تمام سعی خود را در زندگی کرده است که بتواند پیشرفت کند ولی حتی از آن که رستوران خود را به سطح حداقلی از درآمد برساند ناتوان است. در این شهر کوچک افراد مختلفی هستند، از «مکس» پدر مایلز مردی باری به هر جهت تا برادرش «دیوید» و خدمهٔ رستوران «شارلین» چهل و پنج ساله که تا حالا سه بار ازدواج کرده و مایلز که حالا چهل و دو ساله است از نوجوانی دلبستهٔ او بوده است. فرزند «چارلز وایتنینگ»، «سیندی»، در کودکی تصادف شدیدی می‌کند و معلول می‌شود ولی همیشه عاشق مایلز بوده است و حتی دو بار به خاطر عشق ناکامش خودکشی کرده است. از آن طرف شخصیت‌های کلیدی دیگری مانند «جیمی مینتی» پلیس شهر، «زاک مینتی» فرزندش که دوست سابق دختر نوجوان مایلز «تیک» است و «جان واس» پسری گوشه‌گیر که همکلاسی آن‌ها در دبیرستان است و لباس‌ها نخ‌نمای بدبو می‌پوشد و با کسی حرف نمی‌زند و در حاشیهٔ شهر با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کند. در ۴۸۳ صفحه‌ای که این داستان‌ها در هم تنیده شده است، تعاملات این افراد نشان داده می‌شود. تا نیمهٔ اول داستان خبر خاصی از تعلیق نیست اما کم‌کم از گذشته گره‌گشایی می‌شود که بفهمیم چرا مادر «مایلز»، «گریس»، کارش به خدمتکاری در کاخ وایتنینگ‌ها کشیده شد، «چارلی مین» که ظاهراً معشوق مخفی مادرش در دوره‌ای بوده کیست و چرا مادرش ناگهان توبه می‌کند و سر از خدمتکاری درمی‌آورد. 

 

«امپایر فالز» را چند جور می‌شود خواند. یکی‌اش اسم شهر است و داستانی در مورد آدم‌های شهری کوچک. یکی‌اش اسم آبشار است. و آخری این طوری است: «امپراطور سقوط می‌کند». به نظرم این داستان نمادی از جامعهٔ آمریکای بعد از جریان نئولیبرال ریگانی است. جامعه‌ای که کارخانه‌هایش کم‌کم تعطیل می‌شوند. یک طرف شهر آدم‌های پولداری هستند که حتی اراده می‌کنند آب رودخانه را مهار کنند تا مزاحم عیش و نوششان نشود و آن طرف شهر پسری تنها و روان‌پریش که در خانه‌ای نمور بدون برق و گاز زندگی می‌کند. تقریباً همهٔ مردم شهر در استثمار سرمایه‌دار اصلی هستند. «مایلز» که مانند ترسش از ارتفاع از پیشرفت نیز می‌هراسد، نمونهٔ کسی است که می‌خواهد در ساز و کار سنتی و مسیحی جامعه خودش را بازتعریف کند اما از آن غافل است که «پدر تام» کشیش قدیمی شهر دچار آلزایمر شده است و «پدر مارک» کشیش جوان‌تر شهر کنش‌گری است که پنهانی گرایش‌های همجنس‌بازانه دارد. حتی همسر مایلز که به زعم خودش می‌خواهد از لذت‌های جسمی زندگی بهره ببرد و با «والت» صاحب باشگاه بدنسازی ازدواج می‌کند که هم لاغر شود و هم از نظر جسمی خودش را ارضا کند، به قول مادرش متوجه می‌شود که او تغییر نکرده است، فقط وزن کم کرده است. مسیر رودی که این گونه جریان دارد نتیجه‌ای جز آن ندارد که سرمایه‌دارش که از سرمایه‌داری‌اش دل خوشی ندارد خودکشی کند، دیگر سرمایه‌دار سنگ‌دل را همان جریان آب رودخانه به بی‌رحمانه‌ترین شکل غرق کند، و دبیرستان شهر که شاید نماد آیندهٔ شهر باشد طعمهٔ تیراندازی یکی از بچه‌های فقیر شهر شود. در نهایت گربه‌ای که از جریان آب آن را در کیسه‌ای دربسته به کاخ وایتنیگ‌ها آورده است، زنده در جریان سیل از شهر خارج می‌شود. خانهٔ نزدیک دریا زود ویران می‌شود.

 

این داستان قبل از سپتامبر ۲۰۰۱ نوشته شده است اما هشداری که به جامعه می‌دهد بسیار جدی است. آمریکا دیگر آمریکای گذشته نیست. مناسبات تغییر کرده است. دورهٔ فولکس جتای قدیمی مایلز گذشته است و حالا دورهٔ لیموزین‌های سرمایه‌دارانی است که حاضرند برای پیشرفت از روی فقرا رد شوند. دیگر اخلاق به معنای سنتی‌اش رنگ باخته است و از هم‌گسیختگی خانوادگی جدید حاصلی جز افسردگی، سرخوردگی و پشیمانی ندارد. پلیس شهر خود شاه‌دزد است و معلم شهر خود قربانی این تعاملات. مدیر مدرسه هم که می‌خواهد کسی را نجات بدهد، خود قربانی تیراندازی همان کس می‌شود. داستان «امپایر فالز» ساده است اما بسیار پیچیدگی دارد. از نظر روشنفکرانه اصلاً صراحت لهجهٔ ضدسرمایه‌داری نوشته‌های «جاناتان فرنزن» در کار نیست اما از نظر روایت همهٔ حرف‌های خود را بدون آن که گفته باشد، می‌گوید. به نظرم همهٔ این‌ها در یک حرف نهفته است: نویسنده پیرنگ را خوب درست کرده است، روایت کردن بلد است، زاویهٔ دید را آنقدر خوب رعایت کرده است که در هر فصل از دید یکی از شخصیت‌ها روایت می‌کند بدون آن که دچار تزلزل در تنظیم زاویهٔ دید شود، و در نهایت جامعهٔ شهرهای کوچک آمریکا را به خاطر تجربهٔ شخصی‌اش به خوبی می‌فهمد. 

 

این رمان از آن‌هایی است که ترکیب موفقی از سرگرمی، لذت ادبی و دستاوردی فراتر از قصه را به ارمغان می‌آورد. نه مثل برخی از داستان‌های عصا قورت‌داده است و نه مثل برخی دیگر قصهٔ خاله‌زنکی چند آدم باربط و بی‌ربط. به نظرم برای فهم برخی از مناسابات اجتماعی و خانوادگی آمریکایی‌های سفیدپوست خیلی به خواننده کمک می‌کند. در نهایت، این کتاب را برای مطالعه اکیداً پیشنهاد می‌کنم.