موقعی که خاطره‌نویسی می‌کردم، یکی از دوستان اهل فضل و هنر تأکید ویژه داشت این کتاب را بخوانم. در شبکهٔ گودریدز هم اکثر غریب به اتفاق از این کتاب تعریف کرده‌اند. همهٔ این‌ها باعث شد وقتی که دیدم این کتاب در کتابخانهٔ عمومی شهر سانی‌ویل منطقهٔ سیلیکون ولی ایالت کالیفرنیا (نشانی دقیق دادم‌ها!) موجود است بخوانمش. تا یک‌چهارم رفتم ولی ادامه ندادم. بعد فکر کردم که «شما که غریبه نیستید» بالأخره باید دلیلی غیر از سلیقهٔ شخصی بتراشم.

 

سبک نوشتاری شبیه به داستان نوجوانان است. جملاتی کوتاه و ساده. اما این جملات خیلی برای من آزاردهنده است. مثلاً این:


«شب خانه‌ی همسایه می‌رویم. روضه دارند. هفته‌خوانی دارند. آقای اسدی هر هفته می‌آید و روضه می‌خواند. ننه‌بابا کشته مرده‌ی روضه است. گریه که می‌کند. (نقطه از خود نوشته است) سبک می‌شود. هر جای روستا که روضه باشد می‌رود. مرا هم با خودش می‌برد.» (ص ۱۲۷)


کوتاهی زیاد جملات و گاه تکرار فعل‌های بسیط مانند است و بود در چند جملهٔ‌ خیلی کوتاه. بعد با خودم فکر کردم یکی از نویسندگان مورد علاقهٔ من، جلال آل احمد، نیز کوتاه‌نویس بود. حالا این چند جمله از «سنگی بر گوری» که تقریباً زندگی‌نامه است:


«ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همین جا ختم می‌شود؟ اصلاً همین است که آدم را کلافه می‌کند.» (شروع کتاب سنگی بر گوری، جلال آل احمد)


دقت دارید به طنین جملات و موسیقی درونی‌ای که شروع رمان ایجاد می‌کند؟ کوتاهی و بلندی جملات در داستان‌ها و نوشته‌های جلال تعادلی ایجاد می‌کند که ذهن خسته نشود. یا اینجا:


«بدیش این بود که گلدسته‌های مسجد بدجوری هوس بالارفتن را به کلهٔ آدم می‌زد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدسته‌ها نداشتیم؛ اما نمی‌دانم چرا مدام توی چشم‌مان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق می‌کردی یا توی حیاط که بازی می‌کردی و مدیر مدام پاپی می‌شد و هی داد می‌زد که اگه آفتاب می‌خوای این ور، اگه سایه می‌خوای اون ور.
و آن وقت از آفتاب که به سمت سایه می‌دویدی یا از سایه به طرف آفتاب، باز هم گلدسته‌ها توی چشمت بود. یا وقتی عصرهای زمستان می‌خواستی آفتابه را آب کنی و ته حیاط، جلوی ردیف مستراح‌ها را در یک خط دراز بپاشی تا ...» (از داستان کوتاه گلدسته‌ها و فلک)

 

یک پله بیاییم پایین‌تر با «ابوالمشاغل»‌ نادر ابراهیمی که آن هم زندگی‌نامه است طرفیم:


«این روزها و ماه‌ها به راستی سخت‌ترین روزها و ماه‌های تمامی عمرم بود؛ سخت و غم‌انگیز و گریه‌آور و من مثل همیشه اشک در آستین و آماده با صدای بلند گریستن بودم. در این روزها و شب‌ها، گاه صدای ناگهانی و بلامقدمهٔ گریه‌ام از خانه به خیابان می‌رفت. از خیابان به سراسر وطن که وای وای وای... کوهی از کتاب در خانه و ایران‌پژوه مانده بود و کتابفروش‌ها- این حامیانِ صادقِ قلم و دوستان وفادار نویسندگان و بی‌ادعاترین مدافعان آزادی اندیشه، حتی یک جلد هم نمی‌خواستند؛ حتی یک جلد!» (ص ۱۸۶)


زیبایی جمله‌بندی نادر ابراهیمی طوری است که به قول استاد شفیعی کدکنی، جادوی مجاورت واژه‌ها و موسیقی درونی و ایجاد صورت درست (فرم ادبی) ذهن ناخودآگاه خواننده را به لذت می‌رساند.


بله؛ کتاب «شما که غریبه نیستید» پر از واژه‌های ناب قدیمی از کرمان است و چیزهایی در مورد فرهنگ کرمان می‌گوید. حتی بخشی از داستان «شیر تو شیر» که فیلمش هم ساخته شده است، از زندگی خود مرادی کرمانی الهام گرفته شده که ظاهراً به خاطر مرگ زودهنگام مادرش برادر شیری بسیاری در روستا بوده است. اما با ادای احترام به این نویسندهٔ بزرگ کودک و نوجوان، به نظر حقیر غیرمتخصص اما پیگیر جدی ادبیات، این اثر خیلی با اثری ادبی فاصله دارد.


کتابخانهٔ سانی‌ویل پیام داده است که تا حالا چهار بار تمدید امانت کردی و دیگر مهلتی در  کار نیست. باید کتاب را پس دهم. تمام!

 

پ.ن. «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» از نادر ابراهیمی و «سنگی بر گوری» از جلال آل احمد نمونه‌های خوب زندگی‌نامه‌نویسی معاصر هستند.