«یافتن معنا در دنیای ناقص» را انتشارات آکسفورد سال ۲۰۱۷ منتشر کرده است. نویسندهٔ این کتاب، ایدو لاندو (۱۹۵۸-)، استاد فلسفهٔ دانشگاه حیفا است و تمام زیست علمی خود را وقف پژوهش در مورد معنای زندگی کرده است. ظاهراً کتاب با همین عنوان از نشر ترانه به فارسی ترجمه شده است. این کتاب در حوزهٔ فلسفه می‌گنجد اما نویسنده تمام تلاش خودش را کرده که کتاب برای عموم کتاب‌خوان‌ها آسان‌خوان باشد ولی در عین حال در پانویس‌ها ارجاع به منابع دقیق‌تر در هر موضوعی که بدان اشاره کرده داده است. به نظرم از این جهت نویسنده خیلی موفق بوده است. این کتاب در ۱۹ فصل بخش‌بندی شده است که ۱۰ فصل میانی در پاسخ به شبهات مختلف در مورد بی‌معنایی زندگی است و پنج فصل نهایی بیشتر حالت پیشنهاد و تا حدی جمع‌بندی دارد.

در فصل نخست، هدف آن است که اثبات شود آنچه که عموم از «معنا»ی زندگی مراد می‌کنند «ارزش» است. او حتی به بی‌معناپنداران (مانند نوشته‌های پایان عمر تولستوی)‌ ارجاع می‌دهد تا حرفش را دوباره به اثبات برساند.

 

«بحث‌هایی که با افراد قائل به بی‌معنای زندگی‌شان یا کسانی که در جستجوی معنادار کردن زندگی هستند داشتم همه گواه بر این مطلب است که بیشترشان درگیر مبحث ارزش یا بهای زندگی‌شان هستند.» (ص ۹، نسخهٔ انگلیسی)

 

او حتی یک قدم جلوتر می‌رود و این بی‌معنایی را در معناپنداری کمال‌طلبانه خلاصه می‌کند:

«زیست‌شناسی جاه‌طلب را می‌شناسم که اعتراف کرد او به این خاطر زندگی خود را بی‌معنا می‌دانست چون نتوانسته بود بعد از تلاش‌های بسیار به رأس قلهٔ موفقیت حرفه‌ای برسد. آن چیزی که برای او ارزش زیادی داشت شناخته شدن بود. وقتی متوجه شد به آن نمی‌تواند برسد، حس کرد زندگی‌اش بی‌معناست.» (ص ۹)

 

یکی از نمونه‌های دیگری که می‌آورد مهاجران به کشورهای دیگر است:

«گاهی برای افرادی که به فرهنگ دیگر یا خرده‌فرهنگ‌های دیگر مهاجرت می‌کنند رخ می‌دهد. به همین خاطر است که مهاجرت با خودش نحوی از بی‌معنایی به دنبال دارد: چیزی که در فرهنگ مبدأ ارزش قلمداد می‌شد اکنون ارزش ندارد و حالا آن‌ها از این که چه چیزی ارزشمند است دچار تردید شده‌اند.» (ص ۱۳)

 

خب؛ برای منی که بخش زیادی از عمرم را صرف رسیدن به قلهٔ موفقیت در حرفه‌ام کردم (و آن قله چه دور و چه ناپایدار است؛ در رشتهٔ هوش مصنوعی خیلی زور بزنی چند صباحی در قله می‌مانی بعد یکی می‌آید با کاری جدیدتر تو را از قله پرت می‌کند پایین) و یک دهه از عمرم را مهاجر بوده‌ام، حرف‌های این کتاب در فصل مقدمه عین واقعیت است. همین شد که به خواندن ادامه دادم.

 

به همین خاطر است که او در پایان فصل اول می‌گوید:

«اعتراض‌هایی که در مورد بی‌معنایی زندگی می‌شود، بیشتر ناظر به کم‌ارزشی یا ناکافی بودن ارزش در زندگی است.» (ص ۱۵)

 

در فصل دوم نویسنده نخست بر این نکته تأکید دارد که ارزش‌یابی زندگی و معنایابی به دقتی که در علوم دقیقه وجود دارد نیست (ص ۱۷). او معتقد است که معنادار بودن طیفی است که بالا و پایین می‌رود ولی هیچ وقت صفر یا صد می‌شود:

«حتی وقتی که درجهٔ معنا در زندگی‌مان را زیر حد تحمل می‌بینیم و به همین خاطر زندگی را بی‌معنا درمی‌یابیم، باز هم در نقطه‌ای از این طیف هستیم: زندگی‌مان دارای درجهٔ ناکافی از معناست اما بی‌معنا نیست.» (ص ۲۱)

 

نویسنده با دقتی فلسفی «ارزش در زندگی» و «معنا در زندگی» را متفاوت از «ارزشِ زندگی» و «معنایِ زندگی» می‌داند.

«در واقع، یکی از تلاش‌های این کتاب آن است که مخالف این دیدگاه باشد که باید حتماً چیزی اسرارآمیز در معنا وجود داشته باشد… معنا وجهه‌ای عادی از زندگی است.» (ص ۲۹)

 

فصل سوم کتاب جایی است که دلیل خواندن من بوده است. مدت‌ها برای عدم توفیق‌های زندگی‌ام دنبال روش‌های احیا از شکست بودم اما بعد از خواندن بخشی از کتاب «از حال بد به حال خوب» نوشتهٔ «دیوید برنز» (که هنوز بعد از چند ماه در حال خواندنش به صورت صفحه‌چکانی هستم) متوجه موضوعی مهم‌تر از شکست شدم: کمال‌طلبی. برخلاف آنچه که در دنیای متجدد تلقی می‌شود، نه تنها کمال‌طلبی خصیصه‌ای خوب نیست، بلکه خصیصه‌ای مسموم و افسرده‌کننده است. نویسندهٔ کتاب حاضر هم تمام حرفش را در مبارزه با کمال‌طلبی با دیدگاه نقد فلسفی خلاصه کرده است. 

 

«آن چه که کمال‌طلبی تلقی می‌شود آن است که کمال‌طلب‌ها نمی‌توانند ارزش ماهوی موجود در چیزهای ناقص را دریابند. به همین خاطر کلاً آن چیز ناقص را مردود اعلام می‌کنند.» (ص ۳۵)

«کسی که هیچ چیز خوبی در چیزهای ناقص نمی‌بیند، از هیچ چیزی رضایت ندارد.» (ص ۳۶)

 

او نوع دیگری از کمال‌طلبی را شرح می‌دهد که بیشتر دامن‌گیر افراد است. آن هم آن است که در مورد دیگران خیلی مشفقانه ضعف‌هایشان را می‌پذیرند، با آن‌ها با راحتی طرف می‌شوند اما وقتی سراغ ضعف‌های شخصی خودشان می‌روند، خیلی منتقدانه خود را به باد سرزنش می‌گیرند. 

«اگر بگویند کتابم را در یک جمله خلاصه کنم می‌گویم: نسبت به خودتان بی‌رحم نباشید.» (ص ۴۱)

 

او برای مبارزه با این حالت درونی پیشنهادی کاربردی دارد: به زعم نویسنده، با وجود شتاب و رقابت شدید موجود در دنیای مدرن، بسیاری از افراد مخصوصاً کسانی که در دنیای حرفه‌ای مانند دنیای فناوری یا فضای دانشگاه زیست می‌کنند، ناخودآگاه همه چیز را از عینک رقابت می‌بینند و به همین خاطر فقط بالا بودن است که آن‌ها را از زندگی راضی می‌کند. چنین چیزی فقط برای عدهٔ خیلی کمی آن هم به صورت خیلی موقت شدنی است (مثلاً در هوش مصنوعی که زمینهٔ تخصصی خودم است، کسانی که نوابغ عصر خود در آغاز دورهٔ دکترای من حساب می‌شدند و هنوز برخی‌شان سن‌شان به پنجاه هم نرسیده است، از سوی نسل جدید دانشجوهای دکتری هوش مصنوعی شناخته نمی‌شوند.) راه او روی آوردن به عادت‌های غیررقابتی و بدون صرفهٔ اقتصادی است. روی آوردن به هنر، کار عام‌المنفعه، رسیدگی به امور دیگران، و همهٔ این‌ها راه‌های مبارزه با این کمال‌طلبی مسموم است. جایی خوانده بودم که چقدر تمرین موسیقی می‌تواند به مبارزه با این کمال‌طلبی کمک کند (مقاله‌ای از نیویورکر بود به گمانم). برای خود من، همین خلاصه‌نگاری از کتب ادبی، حوزه‌ای که نه تخصصی در آن دارم نه تمنایی برای پیشرفت ملموس، خیلی کمک کرده است که بفهمم نیاز نیست آدم برای هر کاری تمنای بالا رفتن به اوج قلهٔ موفقیت داشته باشد. این فضای مسموم در نسل‌ بچه‌های المپیادی و رتبه‌های بالای کنکور، دانشجوهای دانشگاه‌های شناخته‌شده و پژوهشگران حوزهٔ تخصصی خیلی دیده می‌شود. به همین خاطر برای کسانی که در این وادی نیستند، عجیب است که چطوری می‌شود استاد دانشگاه مثلاً رتبهٔ زیر دهِ دنیا اینقدر افسرده باشد! به قول یکی از همکارانم در فیس‌بوک می‌گفت یک بار به روان‌شناس مراجعه کرد و روان‌شناس پرسید: قصه چیست که این همه مراجع از فیس‌بوک و ایسنتاگرام دارم حال آن که این شرکت هم از موفق‌ترین شرکت‌هاست و هم در مقایسه با بقیهٔ جاها بیشتر به کارمندانش حقوق و مزایا می‌دهد.

 

در فصل چهارم کتاب او به عواقب کمال‌طلبی می‌پردازد:

«تمناهای مطلق‌گرایانه از داشتن دانش در نهایت منجر به هیچ‌انگاری (نیهیلیسم) می‌شود: از آنجایی که ما هیچ گاه به قطعیت مطلق برسیم، پس هیچ نمی‌دانیم.» (صص ۵۱-۵۲)

 

او از این جهت یکی از خوبی‌های مذهب را مفهوم عبادت و دانستن این مفهوم که مطلق فقط خداست و همه ناقص هستند می‌داند. همین امر که بدانیم که موجوداتی ناقص هستیم به ما آرامشی عمیق می‌دهد. او از این جهت به ادبیات و خصوصاً شعر بها می‌دهد که به انسان در مورد زیبایی‌های ظاهراً‌ دم‌دستی هشدار می‌دهند مانند شعری که در مورد زیبایی غنچه‌ای اشاره می‌کند که گاه هر روز از کنارش رد می‌شویم بدون آن بدان توجهی داشته باشیم.

 

«شما اگر با رویکرد درست این کار را انجام دهید، حتی در ماهیگیری نیز معنا می‌یابید. در زیبایی و سکوتی که در فضا هنگام ماهیگیری است.» (ص ۵۸)

 

از فصل پنجم به بعد به شبهات در مورد بی‌معنایی می‌پردازد. شبهاتی مانند مرگ و نیستی، کوچکی انسان در مقابل تمام کائنات، اصل موجبیت، نسبی‌گرایی و بدبینی، هدف زندگی، تناقض انتها، تألم، و خباثت انسانی. او برای هر کدام از این شبهات توضیحات بلندبالایی می‌آورد که در این نوشته نمی‌گنجد. تنها جایی که شبهه را وارد می‌داند نیستی حاصل از مرگ در صورت عدم اعتقاد به زندگی بعد از مرگ است. اینجاست که او دوباره اشاره به کمال‌طلبی می‌کند و می‌گوید همین دمی که زنده هستیم معناهای زیادی قابل دریافت است که با آن‌ها می‌شود به زندگی ارزش بخشید. با آن که نویسنده در هیچ کجای کتاب اشاره به متدین بودن یا نبودن خود نمی‌کند و شاید از این جهت وفاداری خودش به بحث فلسفی را حفظ می‌کند، اما جاهایی به شکل مضمونی زندگی عرفای متدین را دارای معنایی ازلی و ابدی و پررنگ‌تر از بی‌اعتقادان می‌بیند. اما با این وجود او در فصل‌های نهایی کتاب به افرادی می‌تازد که با دیدن بدی‌های دنیا و ذره‌بین گذاشتن روی بدی‌ها سعی در بی‌معناپنداری جهان دارند. از این جهت شاید این حرف او مرا یاد شهید مطهری می‌اندازد. نمی‌دانم در کدام کتاب یا سخنرانی بود که شهید مطهری نیز به تاریخ می‌تازد که تاریخ ماهیتاً در مورد روایت ظلم و جور و جابجایی پادشاهان و جنگ بین ملل و درون ملل است اما زندگی مردم در این میانه با مودت و رواداری در جریان بوده است. نویسندهٔ این کتاب از این جهت حتی اخبار را نیز از جهت استدلالی بی‌جهت می‌داند: «اگر سگی مردی را گاز بگیرد خبر نیست اما اگر مردی سگی را گاز بگیرد خبر است.» در انتهای کتاب او به فلاسفهٔ اگزیستانسیالیست مانند نیچه، کیرکیگارد، هایدگر، سارتر و آلبر کامو (ناظر به کتاب افسانهٔ سیزیف) انتقاد می‌کند که کمال‌طلبی انتزاعی موجود در استدلال‌های آنها (مانند ابرمرد نیچه) و پیوست دادن زیست اصیل به غم (ناظر به کتاب هستی و زمان هایدگر) اول آن که خیلی غیرواقعی است و ثانیاً بیش از اندازه نخبه‌مدارانه است حال آن که مردم عادی نیازی به این جور استدلال‌های پیچیده برای یافتن معنا ندارند. 

 

نویسنده در نهایت همه را دعوت به این می‌کند که برای شادتر بودن انتظارات خود را از زندگی واقعی‌تر کنند. او پنج راهکارش را این طوری خلاصه می‌کند: ۱. برای فرار از کمال‌طلبی با این فکر که اگر چیزی کمال و تمام به آن نرسیم پس بی‌خیال رسیدن مبارزه کنیم. مثلاً چون نمی‌توانم در حد کنسرت ویلون یاد بگیرم، پس اصلاً یاد نمی‌گیرم. ۲. همان طور که نسبت به اشتباهات دیگران با آن‌ها مشفقانه رفتار می‌کنید، با خودتان مهربان باشید و این قدر به خاطر نرسیدن‌ها خودتان را ملامت نکنید. ۳. گذشته و آینده با حال در ارتباطند و این حرف که فقط حال را دریاب غلط است اما این هم غلط است که معنای زندگی را مطلقاً پیوست به امری کنیم که قرار است در آینده به آن برسیم. ۴. نسبت به خود بی‌رحم نباشید. ۵. برای بسیاری معنای زندگی در کار و فعالیت نهفته است. پس کار کنید.

 

خیلی بیشتر از این‌ها از این کتاب یادداشت برداشته بودم اما فرصت نوشتن فراهم نیست. با وجود این که با برخی از استدلال‌های کتاب نمی‌توانم به راحتی کنار بیایم، اما این کتاب را مخصوصاً در مقایسه با استدلال‌های روان‌شناسانه خیلی رضایت‌بخش می‌بینیم. کتاب برای کسانی مانند من که به حرف‌های مثبت‌اندیشانهٔ روان‌شناسان با میزان زیادی از تردید می‌نگرند، خوب است. این کتاب از دریچهٔ منطق به معنا جهان می‌نگرد و به همین خاطر برای افرادی که بیشتر دوست دارند با مسائل حتی عاطفی جهان با وجهی از منطق روبرو شوند کاربردی خواهد بود.