نویسندگان این کتاب هر دو مشاور و متخصص «مدیریت درد» مخصوصاً در حوزهٔ درد مزمن هستند. هر دو در کلیسا فعالیت می‌کنند و عمدهٔ مخاطبانشان مسیحی هستند. به همین خاطر مضمون اصلی این کتاب بسیار مذهبی و گره‌خورده با تعالیم مسیحیت است. از این جهت شاید این کتاب در بازار کتاب که قاعدتاً سکولاریسم و تا حدی بودائیسم در این موضوع در جریان اصلی است مورد تبلیغ قرار نگیرد. چقدر برایم دلچسب بود که کتاب به جای آن که از مفهوم کلی بی‌معنی «کائنات» بگوید، از خدا و امتحانات الهی حرف زده است و توصیه به مأیوس نشدن از رحمت خداوند کرده است. من این کتاب را به صورت آنلاین خریدم و در کتاب‌فروشی خاصی آن را ندیده‌ام. نقطهٔ قوت اصلی این کتاب همدردی با مخاطب و توصیف وضعیت قبل از تجویز راه حل است. اصلاً حرف اصلی این کتاب آن است که راه حلی برای «رفع درد مزمن» وجود ندارد اما راه حل‌های بسیاری برای «کنار آمدن با درد» وجود دارد. 

 

 

این کتاب را خیلی آهسته و ظرف دو ماه خواندم: هر وقت که احساس نیاز به خواندش کردم. در این کتاب فراوان می‌شود مثال‌هایی را یافت که تنها و تنها توصیف‌گر یکی از حالات درد مزمن است. یکی از مثال‌های این کتاب که برایم جالب بود:

 

کسی که تا همین چند سال پیش در چند فعالیت حرفه‌ای مختلف به شکلی موازی فعالیت می‌کرد؛ حتی وقت پرت مترو و انتظار برای رسیدن مترو را به خواندن می‌گذراند؛ آخر وقت را به جای وقت تلف کردن معمولاً به نوشتن می‌گذراند؛ در زمینهٔ حرفه‌ای هم نسبت به متوسط هم‌نسلانش بسیار جلوتر بود و توانسته بود در دانشگاهی معتبر با استاد راهنمایی بسیار معروف مدرک دکتری بگیرد، در چند شرکت معتبر کار کند و از چند مؤسسهٔ پژوهشی پیشنهاد کار داشته باشد؛ ناگهان و ظرف یک فرآیند دوساله چندین درد مزمن سراغش آمد. اولین درد چشم‌هایش بود. او دیگر تاب نشستن بیشتر از ده دقیقه پشت رایانه نداشت. همهٔ برنامه‌های باربط و بی‌ربط را از گوشی‌اش پاک کرد و بیشتر از قبل خودش را با کتاب کاغذی و کتاب‌خوان مشغول کرد. اما باز درد چشم رهایش نمی‌کرد. به چند چشم‌پزشک مختلف برای معاینه رفت اما دوایی نیافت. تا آمد با درد اولی کنار بیاید، درد عمیق در کتف و گردن و مچ دست سراغش آمد. خواست با استفاده از فیزیکال‌تراپی درمانی بیابد، فایده‌ای نداشت. آنقدر نرمش کرد که دیگر دوستانش می‌توانستند از بازوهایش بفهمند دیگر او همان آدم نحیف قبلی نیست. نتیجهٔ هر روز ورزش کردن و وزنه زدن تغییر شکل بدن از حالت غوز کرده به حالت سرراست بود اما همهٔ این‌ها هیچ فایده‌ای نداشت. او حتی توان آن که نوزاد یک‌ماهه‌اش را بیشتر از سه دقیقه در آغوش نگه دارد نداشت. سعی کرد به سراغ پزشک توان‌بخشی برود. حرف پزشک توان‌بخشی بسیار سرراست بود: بیماری تو «سندروم درد مایوفاشیال» است  و همهٔ درمان‌های اسماً قطعی صرفاً و صرفاً تسکین موقتی درد هستند. تنها راهْ کنار آمدن با این وضعیت است. مدتی قرص‌های مسکن خورد اما به محض دور شدن از مسکن درد با شدتی بیشتر برمی‌گشت. به سراغ پزشک عصب‌شناس رفت و او همان حرف‌های پزشک توان‌بخشی را تکرار کرد. به سراغ یکی از دوستان رفت که او نیز پزشک عصب‌شناس بود به آن امید که او غیرمحافظه‌کارانه‌تر توصیه کند. او هم حرف همان قبلی‌ها را زد. دنیای جالبی شده بود: دوستان عمدتاً مهندس به خودشان اجازه می‌دادند به او تجویز درمان‌های مختلف کنند اما پزشکان متخصص می‌گفتند درمانی وجود ندارد. آخرین راه حل پیدا کردن یکی از دوستان کایروپراکتور بود. به امید آن که او راه حلی جلویش بگذارد. او هم همان حرف‌ها را پژواک کرد. حال او دیگر نمی‌توانست نشسته کتاب بخواند، روی هر بالش و تشکی نمی‌توانست بخوابد و حتی اگر جایی سرش بیشتر از چند ثانیه خم می‌شود، مثلاً برای دیدن قفسهٔ کتاب‌های کتابخانه، تا ساعت‌ها درد شانه و گردن وبالش را می‌گرفت. چشم‌ها هم به درد خودشان با قاطعیت ادامه می‌دادند. به آخرین حربه‌ای که پزشک به او پیشنهاد داد اندیشید: روان‌شناس. روان‌شناس نشست و به حرف‌هایش با طمأنینه گوش داد. دوست داشت مثلاً به او بگوید تو افسرده‌ای و دلیل همهٔ دردهایت اضطراب است و باید فلان کار را کنی یا فلان دارو را بخوری تا خوب شوی. اما نگفت. گفت خیلی‌ها مشکل درد مزمن دارند. اولی‌اش نیستی و آخری‌اش نخواهی بود. با درد کنار بیا. تو دیگر آن آدم قبلی نیستی. سعی کن با واقعیت‌ها کنار بیایی. حالا او آدمی شده است که به جای روزی ۱۰-۱۲ ساعت کار که بخشی‌اش کار حرفه‌ای و بخش دیگرش کار جانبی و فعالیت‌های اجتماعی است، محدود به روزی ۵ تا ۷ ساعت کار است که وسطش باید بارها نرمش و حرکت کششی کند تا ماهیچه مانع کارش نشود. هر چند دقیقه یک‌بار به افق خیره شود تا چشم‌هایش درد نگیرد. هی قطرهٔ چشم  حاوی کربوکسی‌مثیل‌سلولوز سدیم و گلیسرین و پلی‌سوربات به چشمش بزند تا با خشکی بی‌امان چشم‌هایش کنار بیاید. اگر کار اداری دارد باید در همان ۵ تا ۷ ساعت بگنجاند چرا که شب اصلاً نباید به هیچ صفحه‌ای نگاه کند. درد ماهیچه که بماند. بدتر آن که الگوی درد ثابت نیست. روزهایی کم است آنقدری که یادش می‌رود چه‌اش بوده و برای خودش برنامه‌های جاه‌طلبانه می‌ریزد و روزی دیگر حتی توان نیم ساعت کار ندارد. بارها دوستانش به شوخی به او گفته‌اند «بدنت باگ دارد» و او خندیده اما اصلاً نمی‌تواند با دوستانی که بی هیچ تخصصی از خودشان تجویزهای پزشکی درمی‌کنند کنار بیاید. دیگر درد نام دیگرش شده است. و دیگرتر آن که یادش نمی‌آید موقعی که بدنش درد نمی‌کشیده چه‌طوری بوده. یادش نمی‌آید که چطوری با نمایشگر نور معمولی کار می‌کرده است اما حالا با نمایشگر نور ۰٪ با فیلتر نور آبی هم نمی‌تواند کنار بیاید. مجبور می‌شود شغلش را عوض کند چرا که لازمهٔ شغل قبلی‌اش کار بی‌وقفه است. شغل جدیدش هر چه باشد بیمهٔ از کار افتادگی دارد. به هر راهی که می‌اندیشد آخرش می‌رسد به همان حرف آخر. همان حرفی که پزشک به او زده است: با درد کنار بیا.