محمدصادق رسولی

Unknown

 

از کودکی‌هایم بیا تعریف کن دریا

من مانده‌ام بی‌خاطره در حجمِ این دنیا

 

در خیلِ پر از خالی از تصویرهایی محض

در انتها در بی‌کسی‌ها رو به فرداها

 

فردای من از دست شد با روزهایی تلخ

با روزهایی رفته اینجا مانده‌ام امّا

 

تنها میان این همه تن‌ها، تتن تن تن

تنها بیا تصویر کن لحنم، صدایم را

 

دریا بیا کولاک کن یک‌سر مرا گم کن

تا حس کنم از عمق جانم، فهم این الا

 

الا و الا، قطره‌ام من در میان تو

آدم! همین! آدم ولی تنهاتر از تنها

 

****************

 

*طرحی از واژه‌ها*

 

اگر که خدا خدا

این واژه‌ها

نه خدا – که ناخدا-

 

اگر که تو ناخدا

این واژه‌ها

نه خدا

نه ناخدا

 

واژه‌ها

پیش تو

همیشه به تناقض می‌رسند

 

۸ شهریور ۱۳۸۶

 

۰۸ شهریور ۸۶ ، ۱۸:۲۳ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

همین جاده‌ها رو به آخر شدند

زمان‌ها دگر دیرباور شدند

 

تو خاموش کن زودتر شمع را

که پروانه‌ها سخت کافر شدند

 

و این‌جا همه شکل‌شان قلب شد

مگس‌ها شبیه کبوتر شدند

 

خدا پای این عهد امضا گرفت

چرا ناخدایان خداتر شدند؟

 

و میشان دنیا چه خوشبین و شاد

که با گرگ‌ها هم برادر شدند

 

چنان بیشه را بوی خون می‌گرفت

چو اشک مرا خوب از بر شدند

 

شهید جدیدی کفن می‌کنند

و پرهای چشمم که پرپر شدند

 

بیا ای کبوتر کمی پر بزن

که این واژه‌ها هم مکرر شدند

 

بیا نای چوپان به دادم برس

که این گله‌ها گرگ‌پرور شدند

 

مرداد ۱۳۸۶

 

۲۷ مرداد ۸۶ ، ۱۷:۳۱ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

از خاطرات کودکی-1-

ورق می‌زنم

خاطرات روشنم را

تا اتاق‌های تاریک کودکی.

وقتی‌که رعد و برق

مهمان خانه‌مان می‌شد

و من

چه ساده

ژست می‌گرفتم

روبروی صاعقه‌ها

تا عکسم خوب روی ماه بیفتد

 

حالا سال‌های سال‌ست

که من منتظرم

یک صاعقه

                - خیس–

تکلیف چشمانم را روشن کند؟

و از پلّه‌های برقی توی

                - ای کرسی رفیع-

ارتفاع بگیرم

 

با تو اَم

صدای چشمانم را می‌شنوی

من هنوز منتظرم

ای نور عظیم

 

 

 

۲۲ مرداد ۸۶ ، ۰۶:۱۷ ۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

از جاده-4-

 

این جاده

حتی اگر که ته بکشد

حتی اگر که من

پلهای روبروی خودم را

با گام‌های پر از امّا و از اگر

بی‌تاب بگذرم

حتی اگر که ماه

از روی گونه لرزان آب‌ها

بی‌رقص بگذرد

من در جوار تو ای محتوای سبز

از آبی صدای تو آرام می‌شوم

 

من  در شیوع لحظه‌های شرم بی‌تویی

در کوچه‌های شهر

بن‌بست‌ها را

تک‌تک دویده‌ام

تا شاید این حوالی بیراهگی من

آغاز انتهای شوم بی‌تو بودن و

پایان فصل‌های تلخ من شود

 

با تو

خط می‌کشم به روی علف‌های هرز زندگی

می خواهمت

ای سرنوشت من

هان این منم همان

 شعری که خط خطی‌ست.

 

 

۱۴ مرداد ۱۳۸۶

***********

 

 

پی نوشت:

دوستان عزیز، بسیار ممنون می شوم اگر در نظرسنجی وبلاگ شرکت کنید (پایین صفحه(.

یا حق.

 

 

۱۶ مرداد ۸۶ ، ۰۳:۵۹ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

از جاده-3-

جایی برای گریه در شعرم باز کنید

من

از این پیچ و خم ممتد بدم می‌آید

انگار

دیگر هفت‌برادر

از کلنگ رضاخان ضجه نمی‌کشند

و رضاخان

دیگر از سبیل‌هایش

روغن انگلیسی نمی‌چکد.

رضاخان دارد

به صورت زنگ‌زده شیخ فضل‌الله

- همان که پدربزرگ می‌گفت

امام زمان به‌او از خودش شبیه‌تر است-

می‌خندد.

 

□□□

 

حالا

مردانی بی هیچ شباهت

برای ریش‌های از جنگ برگشته‌شان

ژل‌های امریکایی سفارش داده‌اند

فقط جایی برای گریه در شعرم باز کنید

من

همان هشتمین برادرم

که تاریخ مرا زائید

تا کلنگی دیگر بر سینه بگیرم

و از این درد مادرانه

گــریه کنم.

 

مرداد ۱۳۸۶

*******

پی نوشت:

هفت برادران منطقه ای است در کنار جاده کندوان. در کنار جاده، تعدادی صخره بلند - احتمالاً هفت سنگ- وجود دارد که رضای پهلوی در زمان افتتاح جاده؛ کلنگی بر روی یکی از سنگها زد که هنوز هم قسمتی از آن کلنگ روی سنگ باقی مانده است.

جاده کندوان در سال ۱۳۱۱ افتتاح شد و هم اکنون پنجمین جاده زیبای جهانگردی است. راستی آزادراه تهران-شمال چه شد؟

 

۰۹ مرداد ۸۶ ، ۱۲:۰۷ ۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

ده‌ و ده دقیقه

 

ساعت درست ده‌ و ده دقیقه‌ست

و ثانیه‌ها منتظر من‌اند

شاید زمان ایستاده

و من

این جاده‌های سرازیری را دچار شده‌ام.

 

 

 

 

 

"ساعت ده و ده دقیقه

اینجا تهران‌ست

صدای ..."

تمام صداها جلوی چشمم سیاهی می‌روند

حتی ساعت‌های دیجیتالی دارند به من طعنه می‌زنند

انگار باید این عقربه‌ها را هل داد

تا ساعت دوباره صفر شود.

 

تیر ۱۳۸۶

۰۶ مرداد ۸۶ ، ۰۸:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

از جاده -2-

به کوه‌های نم‌خورده

به سنگ‌هایی که روی ساقه‌ی کوه ریشه دوانیده‌اند

دارم هی زل می‌زنم

 

به شیبی که روی من سُر می خورد

آن‌قدر خیره شده‌ام

که آبشار شر و شر

روی واژه‌هایم خیس.

 

برای خلق صحنه‌ای دیگر

نیاز به سبقتی مه‌آلود دارم.

 

۲۲ تیر ۱۳۸۶

 

۳۱ تیر ۸۶ ، ۰۵:۴۳ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

از جاده-1-

با این آسمان دست‌به‌نقد

و شعرهایی نسیه که هی وسط حرفم می‌پرند

جاده‌ای روی قلبم می‌سازم

شاید واژه‌ها

از روی قلبم پیاده بروند

 

۲۲ تیر ۱۳۸۶

۲۶ تیر ۸۶ ، ۰۶:۴۵ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

خاطرات یک دیوانه -۲-

صحنه اوّل:

من از درون خودم می‌نویسم

شعرم درونی شده است

به روده‌هایم که می‌رسم

بوی پپسی می‌گیرم

آری

دجله‌ی من از پپسی پر است

و هیچ حرامی نیست

که بر من این رود را ببندد !

 

یادش بخیر

روز‌هایی را که

با یا علی

بحول‌الله می‌گفتم

و سهواً سجده‌دار می‌شدم

مگر که علی می‌توانست

مرا به سجده بیاندازد

حالا آن مرد دارد با چاه می‌گرید

و من

در چاه خودم فرو رفته‌ام.

 

صحنه دوم:

درست که پپسی‌ها

بازار را گرفته‌اند

امّا نمی‌دانم چرا

آب‌دوغ‌ها

به جان هم افتادند

آهای

یک مرد نیست

که این کساد را خراب کند؟!

 

صحنه سوم:

 

باز بوی تو

در درونم می‌میرد

آری مرد گفته بود

که شما

شکم‌هاتان از پپسی پر است

حرفم را نمی‌فهمید!

 

آری

سردآبرود هم می‌تواند کوفه باشد

وقتی

چشمانم

عریانیِ گرگ‌های شدیداً باکره را می‌بلعد.

 

صحنه چهارم:

" نه مادر!

نفرین نکن!

که او شهر را به حال خود وامی‌گذارد "

-        این ها را مرد می‌گفت-

و شهر ماند

با خدایی‌ که چشمانش

شهر را

خیره مانده است.

 

صحنه پنجم:

 

پلاژ

بوی جمعه دارد

. قایق‌ها

                                                جمعه را

کرایه‌کشی می‌کنند

مادر ابر‌ها را می‌گرید

آن مرد در باران نمی‌آید!

آن مرد باران را نمی‌آید!

آن مرد می‌آید!

 

صحنه ششم:

 

شلوغ که می‌شوی

سایت‌هایی که

دارند از باکره‌گی می‌میرند

تو را

هم‌بستر می‌شوند

نمی‌دانم چرا این‌ها

با این همه روسپی‌گریشان

همیشه باکره می‌کنند!

 

یک‌بار هم که درویش می‌شوی

سر از یاهو در‌می‌آوری:

" یا حق

-        خلخال از پای زنان مسلمان درآوردند

-        دست های مرد را منفجر کردند

-        آن مرد نمی‌آید باور کنید!"

خبرها را که باور می‌کنی

جدی‌جدی

آن مرد نمی‌آید.

 

صحنه هفتم:

 

هفت بار این شعر را غسل می‌دهم

امّا نمی‌شود با آن یک رکعت هم رکوع رفت

صد بار شعرم را با دریاها شسته‌ام

امّا این سگ

-        سگ لعنتی-

آدم هم نمی‌شود

چه برسد به شعر

...

 

۳ تیر ۱۳۸۶

۰۴ تیر ۸۶ ، ۱۰:۰۶ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

می خواهم نوشته‌هایم را به گور انسانیتم روانه کنم

اینجا واژه شهید می‌شود

   و هر شعری لایق ...

 

می خواهم بنویسم

اینجا

همین جایی که بوی تو را بیشتر می‌رساند

-حتی اگر گوش‌ها را بگیری

بوی تو بیش‌تر شنیده می‌شود

در شرماشرم حضور تو

آرام می‌شوم

و شرم می‌کنم

  که

     هستـــم

 

۱ خرداد ۱۳۸۶

۰۳ تیر ۸۶ ، ۰۷:۰۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی