آن کودک استوار را باور کن
لبتشنۀ بی قرار را باور کن
تکلیف عطش برای او حتمی شد
ششماهۀ روزهدار را باور کن
جمعه ۲۱دی ۱۳۸۶
آن کودک استوار را باور کن
لبتشنۀ بی قرار را باور کن
تکلیف عطش برای او حتمی شد
ششماهۀ روزهدار را باور کن
جمعه ۲۱دی ۱۳۸۶
... و باز کوچه، خیابان، پیادهرو
هجوم سرد زمستان، پیادهرو
دوباره برف، زمینگیرِ این سرما
کنار کودک بیجان، پیادهرو
مرور سرد نفسهای هر عابر
قدم قدم و کماکان پیادهرو
لحاف برفی خود را به تن میکرد
به روی کودک گریان، پیادهرو
پتوی سرد خودت را بکش بر دوش
که سرد میشود هر آن، پیادهرو
کسی به فکر زمستان و کودک نیست
شدهست قحطی وجدان، پیادهرو
دوباره شب و نگاهی که یخ میزد
رسیده مرگ شتابان، پیادهرو!
بیا سپید کن این کوچه را، ای برف
که روسیاه شد این سان، پیادهرو
که روسیاه شد کسی که انسان نیست
میان این همه انسان، پیادهرو
نمای تازۀ شعری که تکراریست
دوباره برف، زمستان، پیادهرو
سهشنبه 18 دی 1386
با این سکوت، اسم خدا هم عوض شده است!
با لحنِ ترس، قافیهها هم عوض شده است!
در کوچههای شهر، خدا جور دیگری است!
انگار شکل زهد و ریا هم عوض شده است!
یلدای بیگناه، بگو که چه کردهاند؟
کاین گونه رسم چلّۀ ما هم عوض شده است!
یلدای بیگناه، هوایی عشق بود
تغییر کرده فصل، هوا هم عوض شده است!
با این سکوتِ محض، در این شهر بیپناه
شعرم نفس برید، نوا هم عوض شده است!
بغضی است در گلوی نفسها که ناگهان
بغضی شکست باز، صدا هم عوض شده است!
یکشنبه ۲دی ۱۳۸۶
بی تو غروب شعرها، ناگاه پیدا شد
غمهای این پوسیده واژه باز افشا شد!
این خیمهشببازیِ غم تکرار گردید
بازیگر دیوانهای مجنونِ لیلا شد!
حتی نگاه آسمانها از دهان افتاد
غمواژههای تلخ هم سهمِ غزلها شد!
این قصّه گویی تا ابد پایان نخواهد داشت
بس کن! کلاغ قصّۀ ما باز رسوا شد!
یعقوب دیدی زندگی کابوس غم گشتهست؟!
تعبیر خوابم، چاه، زندان و زلیخا شد!
در کوچههای شهر مردان را درو کردند
تنها مترسک در زمین شهر پیدا شد!
دنیا شبیه دار بر حرفم گره خورده
انگار هر رازی که دانستم هویدا شد!
بیهوده میگردم به دنبالِ صدای ماه
شبگرد نالان زمانه باز تنها شد!
حالا که من تنها، و بی تو اشک میریزم
انگار هر اشکی که ریزم، شکل دریا شد!
۳۰ مهر ۱۳۸۶
یک شب که مرگ بر سر انسان چکید و رفت
از قلّههای قاف به نامت رسید و رفت
مرگ از شکوه اسم تو جانش به لب رسید
بیتاب گشت، بر سرِ قلبت تپید و رفت
آن آینه که ناگهان در روبروی تو
درد زبان عشق تو را هم چشید و رفت
یک مشت درد بر سر نامت نهفته بود
ناگفتههای نام تو شد ناپدید و رفت
تابوت میبرند به سرِ واژههای شهر
قیصر از این زمانۀ ظلمت رهید و رفت
۹ آبان ۱۳۸۶
غربت به کوچه دوباره سرک کشید
بختک به خواب شب کوچهها پرید
این اشکها همگی بیپدر شدند
خونگریه از شب هر کوچهای چکید
جاهای پای خدا ناپدید شد
دیگر نگاه خدا را کسی ندید
دنیا نگاه شما را به باد داد
از باغ چشم شما میوهای نچید
ضربت به فرق شما غبطه میخورد
کز عشق با همگان فرق میکنید
این کوچه بیتو مرا بغض میکند
ای گریهها همهتان قاتلِ منید
حالا تمام شدم با غروب تو
شاعر بدون تو از کوچهها رهید
*******
این خیابان
که بیخودم
حتی بیتو
این کوچه
که دارم مرور میشوم
این باد
بوی خانۀ مادربزرگ نمیدهد
وقتی عبور میشوم
نگاهها خیره
و من
بیخود
که زل زدهام
و موهایی که زدهاند بیرون از روسریها
آبشارها
بر قلبم آوار میشوند
این زیرخاکی خودش را گم کرده است
این جا
بوی خانۀ مادربزرگ نمیدهد.
**********
طرحی از خودم
باز روبروی خودم نشستهام
تنم را
آه ...
آه
این من
این منِ کدر
دیگر به دردِ من نمیخورد
دریا بیا مهتاب پابرجاست امشب
از کوچههای شب خدا پیداست امشب
دریا بیا موجی بزن بر چشم دنیا
چشمان این دنیا پر از دنیاست امشب
چشمان شب سوسوزنان در انتظارست
بر خود خروشی تازه کن غوغاست امشب
دریا کجایی؟ شعر من بیآبرو شد
از بس که گفت امشب همان فرداست امشب
دیگر دلم از استعاره ناامید است
امّا حقیقت همچنان زیباست امشب
از جزر و مد، از ماه هم چیزی ندیدیم
انگار نوبت هم به کار ماست امشب
ای کاش من در روح دریا غرق گردم
این را غزل از چشم من میخواست امشب
پنجشنبه ۱۶شهریور ۱۳۸۶
******************
پینوشت:
راستی مطلب زیر هم در ادامهء مطالب چهارخانه ای است:
این جاده بیتو عقبگرد میشود
خورشید بیتو بسی سرد میشود
دنبال مرد در این کوچهها شدم
مردانگیست که هی طرد میشود
در کوچه بوی تو گم شد، نیامدی
خون مثلِ یک سگ ولگرد میشود
مردان شهر همه ته کشیدهاند
آه این زمانه چه نامرد میشود
این جادههای نرفته وَ انتظار
این جا، تمامِ دلم درد میشود
باید که راه عقبمانده را دوید
باید گذشت وَ طی کرد! میشود
شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۶
روستای کلاک- کلاردشت
*********
راستی مطلب زیر را حتما بخوانید:
لهجه فارسی افغانستان در چهارخانه
در ضمن یک بنده خدایی این مطلب را خواند و حالا شد این( این را هم اگر بخوانید بد نمیشود):
عذرخواهی دیرهنگام یک ایرانی از ملت بافرهنگ افغانستان
از کودکیهایم بیا تعریف کن دریا
من ماندهام بیخاطره در حجمِ این دنیا
در خیلِ پر از خالی از تصویرهایی محض
در انتها در بیکسیها رو به فرداها
فردای من از دست شد با روزهایی تلخ
با روزهایی رفته اینجا ماندهام امّا
تنها میان این همه تنها، تتن تن تن
تنها بیا تصویر کن لحنم، صدایم را
دریا بیا کولاک کن یکسر مرا گم کن
تا حس کنم از عمق جانم، فهم این الا
الا و الا، قطرهام من در میان تو
آدم! همین! آدم ولی تنهاتر از تنها
****************
*طرحی از واژهها*
اگر که خدا خدا
این واژهها
نه خدا – که ناخدا-
اگر که تو ناخدا
این واژهها
نه خدا
نه ناخدا
واژهها
پیش تو
همیشه به تناقض میرسند
۸ شهریور ۱۳۸۶
همین جادهها رو به آخر شدند
زمانها دگر دیرباور شدند
تو خاموش کن زودتر شمع را
که پروانهها سخت کافر شدند
و اینجا همه شکلشان قلب شد
مگسها شبیه کبوتر شدند
خدا پای این عهد امضا گرفت
چرا ناخدایان خداتر شدند؟
و میشان دنیا چه خوشبین و شاد
که با گرگها هم برادر شدند
چنان بیشه را بوی خون میگرفت
چو اشک مرا خوب از بر شدند
شهید جدیدی کفن میکنند
و پرهای چشمم که پرپر شدند
بیا ای کبوتر کمی پر بزن
که این واژهها هم مکرر شدند
بیا نای چوپان به دادم برس
که این گلهها گرگپرور شدند
مرداد ۱۳۸۶