صحنه اوّل:
من از درون خودم مینویسم
شعرم درونی شده است
به رودههایم که میرسم
بوی پپسی میگیرم
آری
دجلهی من از پپسی پر است
و هیچ حرامی نیست
که بر من این رود را ببندد !
یادش بخیر
روزهایی را که
با یا علی
بحولالله میگفتم
و سهواً سجدهدار میشدم
مگر که علی میتوانست
مرا به سجده بیاندازد
حالا آن مرد دارد با چاه میگرید
و من
در چاه خودم فرو رفتهام.
صحنه دوم:
درست که پپسیها
بازار را گرفتهاند
امّا نمیدانم چرا
آبدوغها
به جان هم افتادند
آهای
یک مرد نیست
که این کساد را خراب کند؟!
صحنه سوم:
باز بوی تو
در درونم میمیرد
آری مرد گفته بود
که شما
شکمهاتان از پپسی پر است
حرفم را نمیفهمید!
آری
سردآبرود هم میتواند کوفه باشد
وقتی
چشمانم
عریانیِ گرگهای شدیداً باکره را میبلعد.
صحنه چهارم:
" نه مادر!
نفرین نکن!
که او شهر را به حال خود وامیگذارد "
- این ها را مرد میگفت-
و شهر ماند
با خدایی که چشمانش
شهر را
خیره مانده است.
صحنه پنجم:
پلاژ
بوی جمعه دارد
. قایقها
جمعه را
کرایهکشی میکنند
مادر ابرها را میگرید
آن مرد در باران نمیآید!
آن مرد باران را نمیآید!
آن مرد میآید!
صحنه ششم:
شلوغ که میشوی
سایتهایی که
دارند از باکرهگی میمیرند
تو را
همبستر میشوند
نمیدانم چرا اینها
با این همه روسپیگریشان
همیشه باکره میکنند!
یکبار هم که درویش میشوی
سر از یاهو درمیآوری:
" یا حق
- خلخال از پای زنان مسلمان درآوردند
- دست های مرد را منفجر کردند
- آن مرد نمیآید باور کنید!"
خبرها را که باور میکنی
جدیجدی
آن مرد نمیآید.
صحنه هفتم:
هفت بار این شعر را غسل میدهم
امّا نمیشود با آن یک رکعت هم رکوع رفت
صد بار شعرم را با دریاها شستهام
امّا این سگ
- سگ لعنتی-
آدم هم نمیشود
چه برسد به شعر
...
۳ تیر ۱۳۸۶