پله‌ها را

با زانوانی از تردید می‌رفتم

تا که آسمانم گفت:

هم‌سفر نمی‌خواهی؟

گفتمش

آری امّا که...؟

آسمان

مکث مرموزی کرد...

 

تا که خندۀ نجیب تو را

عطر دل‌فریب تو را

ناگهان چشم‌های تو را

عاشقانه خیره شدم

 

حال با توام ای دوست

در مسیر آسمانی خود

هم‌سفر نمی‌خواهی؟

 

30 بهمن 1389

 

******

پی‌نوشت:

کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید. تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا...!

سید شهیدان اهل قلم