می خواستم بمانم،
رفتم.
می خواستم بروم،
ماندم.
نه رفتن مهم بود و
نه ماندن...
مهم
من بودم
که نبودم.
-ص 26-
می خواستم بمانم،
رفتم.
می خواستم بروم،
ماندم.
نه رفتن مهم بود و
نه ماندن...
مهم
من بودم
که نبودم.
-ص 26-
چه میدانی
چه رنگی دارد
دلتنگی
وقتی از هر چیز سادهای
خاطرهای دارد
از سهتاری مشقی
که کاسهاش روی دست مغازه
باد کرده است
تابلوهای عبور-ممنوع
خسته از بیخیالی موتور سیکلتها
میدانهای دلتنگ حق تقدم
قهرمان فرهادی
آویزان از دار سینما بهمن
کنار گشت ارشاد و
باعث و بانیاش
چهرهٔ سفید البرز
به یمن وجود باد
هر چیز سادهای
حتی بوق ممتد آمبولانس خسته از نرسیدن
سربازی که در خیالاتش
سیگار نیمکشیدهای را
با موتورسوار خط ویژه تاخت میزد
قانون جذبی که از بلندگوی پراید لکنتهٔ اسنپ بیرون میآمد
و به او نوید گرمای فلوریدا را میداد
سرمای تهران که مثل گرمای نیویورک گیج بود
جادههای همدست عزراییل
سگهای ولگرد
که به کوری چشم بوف کور
صادقانه نصف جهان را گاز گرفتهاند
و پیرمرد خنزرپنزری را
به مقصد هیچکجا
هدایت کردهاند
باران که بی تعارف
شیشهپاککن کثیف تیبا را
به سخره گرفته بود
بستههای بیاعتبار همراه اول
رسید چرکمردهٔ کارت ملی هوشمند
هر چیزی سادهای رنگی دارد
مداد رنگی شعرم کجاست
میخواهم نقاشی تازهای از سفرم بکشم
و بگویم که رنگها
هنوز خود را
به آسمان آبی کالیفرنیا
نباختهاند
و سردآبرود
هنوز یک سر و چند گردن ماهی کپور
از هادسن بالاتر است
و آب هنوزاهنوز سربالا میرود
و مرغان دریایی
جامهدرانْ ابوعطا میخوانند
تو اصلاً چه میدانی
چه رنگی دارد
دلتنگی
وقتی غروب بیکار جمعه را
با دلتنگی غریبهای
که سنگفرش پیادهرو را
گم کرده
یکی میبینی
۳۱ ژانویه ۲۰۲۲
سانیویل، کالیفرنیا
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصلهٔ بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطرهٔ محالاندیش
بنازم آن مژهٔ شوخ عافیتکش را
که موج میزندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
این کتاب با عناوین «واقعیت» و «واقعنگری» ترجمه شده است که به نظرم هیچکدام از ترجمهها نه درست هستند نه معنای کلی را میرسانند.
در آغاز نوشتن کتاب، نویسنده درگیر سرطان میشود، و فرزند و همسر فرزندش کتاب را به انتها میرسانند. نویسندهٔ این کتاب که تخصصاش سلامتی عمومی است و به خاطر نوع شغلش در بسیاری از مناطق کمبهرهٔ دنیا مانند افریقا زیسته است، و به بسیاری از کشورهای در حال توسعه مانند ایران سر زده است و از نزدیک شاهد تغییرات جهانی بوده است، با استفاده از آمار و ارقام رسمی سعی دارد به مخاطب القا کند که دنیا آن طور که همه فکر میکنند وضع بدی ندارد. وضع عمومی بهداشت ارتقا یافته است، امید به زندگی بهتر شده است، نرخ مرگ نوزادان بسیار کاسته شده و از آن طرف نرخ فرزندآوری کم شده است. او در مورد کم شدن نرخ فرزندآوری از ایران مثال میزند که چگونه در حرکتی تحولمدارانه نرخ فرزندآوری در اوایل دههٔ نود میلادی کاهش یافت. از نظر نویسنده که ابایی ندارد که بگوید ارزشهای ذهنیاش بر اساس لیبرال دموکراسی است، دنیا با سرعت به سمت بهتر شدن میرود و شاید به همین خاطر باشد که اوباما، بیل گیتس، و همسر (حالا سابق) گیتس از این کتاب تعریف و تمجید کردهاند.
در مجموع کتاب بسیار جالب با اطلاعات ظاهراً دقیق است. اما جالبترین تکهٔ کتاب هشدار به پنج خطر اصلی که جهان را تهدید میکند است. اولین هشدار نسبت به بیماریهای واگیر از جنس آنفلونزاست که میتواند کل دنیا را فلج کند: دو سال پس از انتشار کتاب کرونا جهان را فراگفت. هشدار دیگران تغییرات سریع اقلیمی است که نمونههایش هر روز بیشتر میشوند. هشدار دیگر نویسنده آن است که دنیا دیگر مانند گذشته غربمحور نخواهد بود و دور نباشد که چندین کشور توسعهیافته از آفریقا قد علم کنند. به همین خاطر او صاحبان کار و سرمایه را تشویق میکند که به بازاری فراتر از اروپا و آمریکای شمالی بیندیشند.
این کتاب که در سال ۲۰۰۳ منتشر شده است، جستارهای «سوزان سونتاگ» منتقد و نویسندهٔ شهیر آمریکایی است در مورد نمایش داده شدن رنج انسانها در عکس. از زمانی که عکسهایی از جنگ اسپانیا به دست ویرجینیا وولف رسید و او را به تأمل دقیق واداشت تا ۱۱ سپتامبر که تصاویر دهشتناک آن دست به دست شد، تا فضای تعزیهٔ امام حسین که مردم ایران را هر سال به گریه میاندازد، همه موضوعات مورد بررسی نویسنده در این کتاب کوتاه است. او در این میانه کنایههایش را به ظلمی که به مردم فلسطین روا شده است و حتی نظام سرمایهداری در کتاب جا میدهد.
اگر سونتاگ زنده میماند و اینستاگرام را میدید، احتمالاً کتابی مینوشت با عنوان «نظر به خوشیهای ساختگی دیگران»!
این کتاب مجموعهٔ چهار داستان بلند (نوولا) از تولستوی است که در فاصلهٔ یک سال هر کدام را جداگانه و با فاصلهٔ زمانی از یکدیگر خواندهام.
داستان اول با زاویهٔ دید و روایت زنی سرشار از احساسات بیان میشود و مضمونش در واقع نگاه اخلاقی واقعبینانهٔ تولستوی است که تجلیاش در رمان بلند او، آناکارنینا، آشکار است.
داستان دیگر، «مرگ ایوان ایلیچ» را قبلاً با ترجمهای دیگر خوانده بودم و هنوزاهنوز به نظرم بهترین کار تولستوی است. داستانی با مضمون درد و مرگ و مفهوم زندگی.
سومین داستان «سونات کرویتسر» از زوایهٔ دید مردی است که همسرش را به خاطر فضای مخلوط از غیرت و تعصب به قتل رسانده و اصلاً از کارش پشیمان نیست. شاید بشود بخشی از دیدگاههای ضدموسیقی تولستوی را در این داستان که در سالهای آخر زیستناش نوشته است جست. یادم هست سالها پیش کتابی مذهبی با مضمون ضررهای موسیقی و دلایل حرمتاش خوانده بودم و جملاتی از تولستوی در این باب آورده بود که بسیار شبیه به گفتههای راوی این داستان است. آن کتاب را الان قاعدتاً ندارم و نمیدانم مرجع آن حرفها کجا بود.
داستان آخر، «حاجی مراد»، روایت جنگاور چچنی است که به دلایل مختلف خودش را تسلیم ارتش روس میکند ولی بعداً اتفاقاتی میافتد که در این میانه ما با فضای روسیهٔ آن زمان در جنگ با مسلمانان آشنا میشویم. روسیهای که برای رسیدن به آبهای گرم سعی در تصرف بخشی از ایران را دارد که در نهایت منجر به عهدنامهٔ ترکمانچای میشود. فضای رخوت و تفرعن امپراتور روس، رقابتهای داخلی بین والیان مسلمان و در نهایت جنایاتی که روسیه در حق مردم مسلمان کرده است در این داستان بلند هویداست.
اگر بخواهیم قیاسی معالفارق داشته باشیم، تولستوی مانند سعدی است و داستایوسکی مانند حافظ. اولی سادهنویس و اخلاقگراست و دومی رند و پیچیدهگو. هر کدام در جایگاه خودشان عالی هستند.
این کتاب مجموعه مقالات، سخنرانیها و نوشتههای سالهای ۱۹۹۸ تا ۲۰۱۰ از «جاناتان فرنزن» نویسنده و داستاننویس آمریکایی است. مضمون نوشتهها مختلف است. اما میشود به چند بخش تقسیمش کرد: نقد دنیای مدرن و فناوری، پرندهها، نقد کتاب دیگران، و نویسندگی. نام کتاب در واقع ترجمهٔ اسم جزیرهای دورافتاده است که فرنزن پس از خودکشی دوست نویسندهاش، «دیوید فاستر والاس»، به آن پناه میبرد. او بخشی از خاکستر دوستش را با خودش میبرد که در آن جزیره بپراکند. این جزیره دقیقاً همان جزیرهای است که «رابینسون کروزو» در آن گم شده است و به همین خاطر فرنزن نقبی به فضای ادبیات، تنهایی و چرایی اتفاقات پیرامون ادبیات میپردازد.
فرنزن پس از سالها درگیری روحی و دلزدگی شدید از دنیای مدرن به شکلی جنونآمیز به پرندهها علاقهمند شده است و برای دیدن گونههای نادر پرندهها به جاهای مختلف سر زده است. از دیدگاه پرندهدوستی زیاد او بسیاری از نوشتههایش در این موضوع خستهکننده است اما اطلاعات جانبی که در مورد انقراض پرندهها بر اثر آلودگی هوا، جنگلزدایی و ساخت و سازهای بیرویه میدهد خیلی جالب و البته ترسناک است. او حتی برای بررسی فکرهایش مدتی به چین سفر کرده است و چین را مدرنترین کشور دنیا مییابد: از نظر او مدرنترین یعنی کثیفترین و وحشتناکترین. او در اتاق هتلش در طبقهٔ هفتاد و چندم است ولی آنچه روبرویش است دود غلیظ حاصل از وارونگی هواست.
او از دنیای مجازی گریزان است اما وقتی دلایلش را بیان میکند میتوان به او حق داد. در کتاب مقالات قبلیاش «چگونه تنها بودن» نیز به گریزان بودن از تلویزیون اشاره میکند. در کتاب حاضر، گریزی به اتفاقات ۱۱ سپتامبر میزند: رسانهها فضا را ملتهب تصویر میکنند اما او که از رسانهها بیخبر است دنیای روزمرهٔ شهر نیویورک را زیاد متفاوت از گذشته نمیبیند. در مقالهای دیگر به لوث شدن «دوستت دارم» در فضای جدید میپردازد. او دلش میلرزد وقتی این جمله را در خیابان یا در صف قطار از فرد کناریاش که با تلفن حرف میزند میشنود: مگر قرار نبود این جمله خاص باشد و در خصوصیترین لحظهٔ زیست انسانی بگنجد؟ او داستایوسکی را به خاطر تحلیل دقیقش از اعتیاد در «قمارباز» میستاید و انسان جدید را معتاد به اینترنت و گوشی تلفن میبیند: دقت کنید این مقالات برای قبل از ۲۰۱۰ است و حالا این قضیه خیلی افتضاحتر شده است.
به نظرم یکی از قشنگترین مقالات او در مورد «رمان خودنوشت» است. نظرات فرنزن در مورد ادبیات بسیار بیپرده است. او آلیس مونرو (داستاننویس کانادایی) را میستاید، سر تعظیم به رمان روس قرن نوزدهم (گوگول، داستایوسکی، تورگنیف، تولستوی و بسیاری دیگر) فرو میآورد اما در عین حال بیپرده میگوید که لذت چندانی از «ویرجینا وولف» و «جیمز جویز» نمیبرد. او بارها «فیلیپ راث» رماننویس معاصر آمریکایی را به باد انتقاد میگیرد: جالب است این سطح از اختلاف سلیقه وقتی مثلاً سلمان رشدی «فیلیپ راث» را بهترین نویسندهٔ زندهٔ دنیا میبیند (در سال ۲۰۱۷، یک سال قبل از فوت راث). حتی اخیراً دیدم فرنزن با کنایه میگوید که نمیفهمد چرا خیلیها «ای. ام. فاستر» را جدی میگیرند.
اندک مقالات نقد کتابهای دیگران را نخواندم چرا که آن کتابها را نخوانده بودم.
این رمان در سال ۲۰۰۱ منتشر و در سال ۲۰۰۲ برندهٔ جایزهٔ ادبی پولیتزر شد و در سال ۲۰۰۵ تبدیل به سریالی تلویزیونی نیز شده است. رقیب این رمان در آن سال «اصلاحات» از «جاناتان فرنزن» است (به تازگی به فارسی ترجمه شده است) و از این جهت جالب بود ببینم چه کتابی بود که از فرنزن جلو زده است. خاصه آن که «اصلاحات» همان سال برندهٔ کتاب ملی آمریکا در بخش داستان شده بود و هنوزاهنوز در پیشنهادهای جلو ویترین کتابفروشیهای بسیاری در آمریکاست.
حرف کلی کتاب این است: هر وقت در حالت سخت روحی درگیر شدید (مثل عصبانیت، وادادگی، افسردگی و حالاتی شبیه به این) با چهار مرحله آن را برطرف کنید که مخففش میشود RAIN (باران). مرحلهٔ اول شناخت مشکل، مرحلهٔ دوم این که به احساساتتان اجازهٔ بروز بدهید، مرحلهٔ سوم آن که بررسی کنید چرا درگیر این احساس شدهاید، و مرحلهٔ آخر پروراندن جوانب آن احساس و رهایی از احساس بد. کتاب ملهم از تفکرات و تعالیم بودایی است که سالهاست در فضای جامعهٔ آمریکایی طرفدار دارد.
اما این کتاب الکن است. حرفی برای گفتن ندارد. حتی آن چهار مرحله را نیز نمیتواند توضیح بدهد. پرحرف است و پرادعا (البته اینها نظرات شخصی من است و ممکن است این کتاب مناسب سلیقهٔ دیگران باشد). به یکچهارم نرسانده رهایش کردم.
پینوشت: دورهٔ طولانیای به کتاب مانند لقمهٔ نان نگه میکردم که اگر اضافه بیاید مصداق اسراف است. پس هر جور شده تا تهش میخواندم فارغ از آن که چیزی از آن بفهمم یا اصلاً به دردی بخورد. اما از آن غافل بودم که انسان نسبت به وقت خود تعهد بالاتری دارد.