به دنیا میرسی اما دریغا این رسیدن نیست
کمی آرامتر! اینجا امید آرمیدن نیست
مبر باری حقیقت را به جرم تلخی از خاطر
اگر «زهر» است باشد چارهای غیر از چشیدن نیست
به تن پوشیده دنیا جامه و زیور، حریر و زر
ولی با اینهمه، اندازۀ حسرت کشیدن نیست
کمی از چشم کالاهای رنگارنگ پنهان شو
تو خود را بیبها مفروش، خیری در خریدن نیست
بپرس از موجها پیوسته از ساحل چه میخواهند
مگر با دلسپردنها هراس دل بریدن نیست؟
چه میخوانیم در گوش زمین، آیا نمیدانیم
که این پیر عصا در دست را گوش شنیدن نیست؟
تمام از پشت مه دیدیم دنیا را و میدانیم
اگر روزی برافتد پرده دیگر تاب دیدن نیست
****
داستان ما
دستمایهاش غم است
شعر ما
نقنقِ منظّم است
الغرض
کتابهای ما
یارِ مهربان نشد
نسل ما
کتابخوان نشد
****
او بود و حساب و دین و دینار خودش
دینی که فروخت کنج بازار خودش
هنگام نبرد آخر از جا برخاست
پیکار نه! میرفت پی کار خودش!