محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۵: چگونه تنها بودن؛ نوشتهٔ جاناتان فرنزن

«من عزادار فروبستگی قدرت فرهنگی‌ای که روزی ادبیات داشت هستم و در اندوه زمانه‌ای بسیار مضطرب هستم که لذت متن را به سختی برمی‌تابد. فکر نمی‌کنم دیگران بی‌خیال استفاده از تلویزیون شوند. حتی خودم مطمئن نیستم تا کی بی‌تلویزیون بمانم. اما اولین درسی که خواندن به ما می‌دهد، "چگونه تنها بودن" است.» (ص ۱۷۸)


«جاناتان فرنزن» از معدود نویسندگان زندهٔ آمریکایی است که هم توانسته به عنوان یک نویسندهٔ فنی و البته یک روشنفکر مقاله‌نویس شناخته شود و هم رمان‌هایش با فروش‌های بالا در صدر فروش بازار کتاب قرار بگیرد. در این کتاب که شامل مقالات او در دههٔ نود قبل از معروف شدنش است رگه‌های تفکر مستقل در نوشته‌های او پیداست و به همین خاطر می‌شود فهمید که چرا رمان‌های ظاهراً خانوادگی او این قدر مورد استقبال قرار می‌گیرند و در عین حال این قدر مورد توجه منتقدان ادبی قرار می‌گیرند. این کتاب مجموعهٔ مقالات است و موضوع مقالات یکسان نیست. مثلاً مقاله‌ای در مورد اوضاع وخیم ادارهٔ پست شیکاگو در بین مقالات دیگر دیده می‌شود. 

مقالهٔ اول کتاب در مورد خاطرهٔ فرنزن از آخرین روزهای زندگی پدرش است. پدر او دچار بیماری آلزایمر شد و همین امر فرنزن را بر آن داشت که بیشتر در مورد آلزایمر بداند:

«متوجه شدم که بله، مغز گوشت است… اگر پدرم را و حتی خودم را وقتی که سالم هستیم به عنوان مجموعه‌ای از اجزای طبیعی بفهمیم همهٔ کسانی که دوستشان می‌داریم تبدیل به مختصات عصبی-شیمیایی می‌شوند. چه کسی دوست دارد داستان زندگی این طوری باشد؟» (صص ۱۹-۲۰)

«ای کاش پدرم با سکتهٔ قلبی می‌مرد تا با آلزایمر.» (ص ۲۴)

«همهٔ حافظه‌ها از دیدگاه عصب‌شناسان حافظهٔ حافظه است که معمولاً حس نمی‌شود. به همین خاطر می‌گویم: به خاطر دارم که به خاطر دارم پدر در تخت‌خواب بود.» (ص ۲۷)


اصلی‌ترین مقاله‌ای که تا حدی نویسنده را به حاشیه کشاند مقالهٔ «چه کاریست آخر؟» است. این مقاله در مجلهٔ هارپر نوشته شد و درست در زمانی بود که نویسنده بعد از نوشتن دو رمان تکنیکی در انزوا قرار داشت. او خسته از کتاب‌نخوانی بود و دلتنگ زندگی سنتی. نویسنده به شدت با فرهنگ تلویزیونی و دنیای مجازی مخالف است. در مصاحبه‌ای که اخیراً داشته یک جملهٔ ماندگار گفته است: «توئیتر احمق است.» 

«در دههٔ اخیر [دههٔ نود] مجلهٔ با حاشیهٔ سرخ [مجلهٔ تایم] دو بار چهرهٔ نویسنده‌ها را در روی جلدش گذاشت: اسکات تورو و استیون کینگ. آن دو نویسندگان محترمی هستند اما بی‌تردید دلیل آن که تصویرشان در مجله آمد رقم قرارداد چاپ کتابشان بود. امروز دلار اختیارات فرهنگی ما را ترسیم می‌کند و در نتیجه مجلهٔ تایم که سال‌ها ذائقهٔ ملت را شکل می‌داد، تنها بازتابندهٔ فرهنگ [مبتنی بر دلار] است.» (ص ۶۲)

«هیچ‌گاه این قدر بین ادبیات و بازار جدایی عاطفی وجود نداشته است. اقتصاد مصرفی عاشق محصولاتی است که سریع بفروشد، زود کهنه شود و همیشه در حال بهبود باشد... ادبیات کلاسیک ارزان، با قابلیت بازمصرف و از همه بدتر، غیرقابل بهبود است.» (صص ۶۳-۶۴)

«داستان‌نویس هر روز حرف‌های بیشتری برای گفتن دارد برای خواننده‌ای که هر روز وقت کمتری برای خواندن دارد.» (ص ۶۵)

در نظر فرنزن، نقش اجتماعی رمان با وجود رسانه‌های مبتنی بر فناوری کم‌رنگ شده است و دیگر نباید از رمان همان ویژگی‌ای که رمان‌های کلاسیک در زمان خودشان داشتند انتظار داشت. او سپس به جستجوی ریشه‌های کتاب‌خوانی می‌پردازد و از مطالعات یک پژوهشگر استفاده می‌برد. در مجموع دو گروه بیشتر اهل مطالعه هستند. اولین گروه از خانواده‌های تحصیل‌کرده‌ای هستند که والدینشان با رفتار و توصیه‌هایشان آن‌ها را به خواندن علاقه‌مند کردند. گروه دوم کسانی هستند که به هر دلیلی دچار انزوای اجتماعی شده‌اند و هم‌صحبتی با کتاب‌ها را به هم‌صحبتی با اطرافیان ترجیح می‌دهند. نکتهٔ جالب توجه آن است که زمانی که نویسنده این مقالات را در نیویورکر و هارپر نوشته است حسی شبیه به ناخشنودی و دلتنگی از این وضعیت کتاب‌نخوانی داشته است اما اکنون با این وضعیت کنار آمده است و به نحوی از نظرش این چیز خوبی است که بعضی‌ها یاد گرفته‌اند که ارزش‌ها و احساسات شخصی‌شان را خواندن و تنهایی حاصل از خواندن حفظ کنند. 

«کتاب‌خوان‌ها بهتر یا سالم‌تر نیستند و یا بالعکس بیمارتر از کتاب‌نخوان‌ها نیستند. ما کتاب‌خوان‌ها فقط به نوع خاصی از جامعه تعلق داریم.» (ص ۸۱)

مؤکد پیشنهاد می‌کنم این مقاله را کامل بخوانید چون نکات بسیاری در این کتاب وجود دارد. 

https://extrafilespace.wordpress.com/2015/09/15/why-bother-by-jonathan-franzen/


مقالهٔ دیگری با عنوان «خواننده در تبعید» نیز به این مسأله پرداخته است که با نگاه تلخ نویسنده همخوانی دارد.

«امروز هر کتاب‌خوانی که بمیرد، یک بینندهٔ رسانه‌های تصویری به دنیا می‌آید و ما انگار در نیمهٔ دههٔ اضطراب‌آمیز نود میلادی شاهد به هم ریختن این تعادل هستیم.» (ص ۱۶۵)

در مقالهٔ دیگر با نام «آقای دشوار» نویسنده فضای روشنفکری کتاب‌های سخت‌خوان را مورد تردید قرار می‌دهد. او رمان‌ها را به دو دسته تقسیم می‌کند که گروه اول را «پیمان» می‌نامد که پیمانی بین خواننده و نویسنده است که نویسنده تضمین می‌کند که خواننده از کتاب لذت ببرد. گروه دوم را «شأن» می‌نامد که انگار شأن نوشتن بالاتر از آن است که کسی به لذت برسد. هدف آن است که خواننده از حالت غیرفعال به متفکر فعال بدل شود. البته کتاب‌هایی مانند نوشته‌های تولستوی در عین حال به هر دو گروه تعلق دارند، هم عمیقند و هم قابل فهم. آن طور که من فهمیده‌ام فرنزن در کتاب‌های اخیرش به دنبال ترکیبی از این دست بوده است:

«قبل از آن که کتابی شما را تغییر دهد، باید آن کتاب را دوست داشته باشید.» (ص ۲۶۱)


در مقالهٔ‌ دیگر با عنوان «کتاب در تخت‌خواب» به مقولهٔ آموزشی جنسی و قالب‌سازی لذت‌های جنسی می‌پردازد. 

«اگر آمریکای امروز به صورت به خصوصی مضطرب است، به نظر می‌آید تغییر دادن نقش جنسی و تصویر رسانه از ارتباط جنسی و از این جور مسائل نقش مهمی دارند. در واقع، ما در حال تجربهٔ اضطراب حاصل از بازار آزاد هستیم.» (ص ۲۷۲) 


فرنزن تنهایی، ازخودبیگانگی، ترس و اضطراب، و بی‌تکلیفی انسان امروز در آمریکا را به گوش مخاطب می‌رساند. او که به نظر می‌آید تحت تأثیر «دریدا»ست چاره‌اش را در فرار و پناه بردن به کتاب دیده است. با فهمی که از فرهنگ عمومی آمریکا به دست آورده‌ام، این حد از خودآگاهی حتی اگر صرفاً وجه سلبی داشته باشد، جای ستایش دارد. البته ناگفته پیداست که به خاطر افشای لخت بودن پادشاهِ فرهنگ آمریکای امروز، فرنزن مورد نفرت بسیاری از کتاب‌خوان‌های آمریکایی نیز است. مثلاً به این جمله از مقالهٔ «خواننده از تبعید»، نوشته‌شده در نیمهٔ دههٔ نود، که رسیدم، یاد اینستاگرام و تلگرام افتادم: 

«انسان دیجیتال جدید نه تنها از ابزارهای ذخیرهٔ داده خوراک می‌شود، بلکه خوراکش نارسیسیزم خواهد بود.» (ص ۱۶۸)

به خاطر ظاهراً قدیمی بودن مقالات شک داشتم که سراغ این کتاب بروم، اما الان باید بگویم که خیلی وقت بود که مقالاتی این قدر عمیق نخوانده بودم. اگر از خواندن مقاله‌های ابن‌الوقتی خبری خسته هستید، دو مقالهٔ «Why bother» و «The reader in exile» را پیشنهاد می‌کنم.

https://extrafilespace.wordpress.com/2015/09/15/why-bother-by-jonathan-franzen/


https://issuu.com/hcpressbooks/docs/a_reader_in_exile_from_how_to_be_alone


و اما یک نکته در حاشیه: عکس روی جلد از یک کتاب‌فروشی قدیمی در نیویورک است. شش سال نیویورک بودم و از وجود چنین مکانی خبر نداشتم. 


۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۸:۴۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۴: ۴ ۳ ۲ ۱؛ نوشتهٔ پل آستر

نامزد نهایی جایزهٔ من‌بوکر در سال ۲۰۱۷، آخرین نوشتهٔ پل آستر نویسندهٔ آمریکایی. نویسنده‌ای که به قول خودش هر روز هشت ساعت می‌نویسد و در بهترین حالت سه صفحه در یک روز می‌نویسد، بعد از هفت سال بی‌کتابی حالا بلندترین رمانش را نوشته است، آن هم در ۸۶۶ صفحه. رمان چهار قصه است در یک قصه. یک نفر با چهار سرنوشت مختلف. رمانِ «۴ ۳ ۲ ۱» در واقع چهار رمان است که همه در مورد «آرچی فرگوسن» متولد ۱۹۴۷ از خانواده‌ای یهودی در یکی از شهرهای ایالت نیوجرسی در نزدیکی شهر نیویورک است. پدربزرگ آرچی وقتی با کشتی به امید موفقیت و کسب پول از شهر مینسک روسیه به نیویورک رسید، نام خانوادگی‌اش «رزنیکف» بود. یکی از هم‌قطارهایش به او توصیه کرد به جای اسم سخت «رزنیکف»، اسم «راکفلر» (اسم ثروتمندترین خانوادهٔ  آمریکایی) را بر خودش بگذارد که راکفلر در آمریکا اسم به‌دردبخورتری است. موقع سؤال مأمور ادارهٔ مهاجرت، رزنیکف هول می‌شود و اسم را فراموش می‌کند و به زبان خودش می‌گوید «ایک باد فارگسن» (فراموش کردم). مأمور هم اسمش را «ایکابود فرگوسن» ثبت می‌کند. البته به گواهی صراحت نویسنده، قصهٔ اسم فرگوسن بیشتر یک افسانه است که دهان به دهان گشته و به دست نواده‌ها رسیده است و احتمالاً قصهٔ درستی نیست.

این کتاب هفت فصل اصلی دارد که به غیر از فصل اول، هر فصل چهار زیرفصل دارد. هر زیرفصل مربوط به یکی از حالات مختلف زندگی فرگوسن است. زیرفصل صفرمِ فصل اول (۱٫۰) مربوط به پیشینهٔ خانوادگی فرگوسن از جمله پدربزرگش است. در زیرفصل صفرمِ فصل اول نشانه‌های شک در داستان وجود دارد ولی با خواندن زیرفصل‌های بعدی متوجه می‌شویم که هر زیرفصل (۱، ۲، ۳ و ۴) مربوط به یکی از حالات ممکن زندگی آرچی فرگوسن است. در خط داستانی اول او یک داستان‌نویس سیاسی دانشجوی دانشگاه کلمبیا می‌شود، در خط داستانی دوم در کودکی می‌میرد، در خط داستانی سوم نویسنده‌ای می‌شود که تمایلات همه‌جنس‌گرایانه دارد و بعد از پیدا نکردن دوست‌دختر، خیلی اتفاقی با مفهومی به اسم رابطه با هم‌جنس آشنا می‌شود و با وجود علاقه به غیرهم‌جنس به دوستی با هم‌جنس‌ها روی می‌آورد، و  در خط چهارم داستانی، دانشجوی پرینستون و نویسنده می‌شود ولی به دلایلی دانشگاه پرینستون را ترک می‌کند. در همهٔ چهار داستان ممکن، شخصیت‌های اصلی ثابت هستند، مانند مادرش رز، پدرش استنلی، عموهایش، خانوادهٔ شیندرمن و دخترشان ایمی، ولی به خاطر اتفاقات متفاوت شخصیت‌های دیگری در هر خط داستانی وجود دارد. سرنوشت شخصیت‌های اصلی هم متفاوت است. در یک داستان، پدر و مادر آرچی از هم طلاق می‌گیرند، در داستان دیگر پدر آرچی می‌میرد، در داستان دیگر پدر آرچی با مادرش وفادارانه زندگی می‌کند. در همهٔ این داستان‌ها، فارغ از نوع تمایلات جنسی آرچی، او هوس‌باز و اهل انواع فسق و فجورهای اخلاقی مانند خودارضایی و رابطهٔ‌ نامشروع است. اکثر شخصیت‌های داستان یهودِ بی‌ایمان هستند ولی به اصالت نژادی‌شان به شدت پایبندند. در پایان داستان متوجه می‌شویم که فرگوسنِ چهارم بعد از شنیدن قصهٔ نام پدربزرگش توی ذهنش تخیل کرده و فکر کرده که چطور می‌شود در شرایط مختلف اقتصادی و اجتماعی آدمی که از نظر ژنتیکی دقیقاً یکی است تبدیل به شخصیت متفاوتی شود. البته فرگوسنِ چهارم نام واقعی‌اش فرگوسن نیست و به زبان بی‌زبانی، این خود پل آستر است که این داستان را می‌نویسد. آخرین پاراگراف کتاب در مورد سعی بی‌نتیجهٔ راکفلر برای به دست آوردن کرسی ریاست جمهوری آمریکا می‌گوید و این که بعد از استعفای نیکسون، معاونش جایش را بدون انتخابات گرفت و راکفلر معاون رئیس‌جمهور شد، راکفلری که حتی به زندانی‌های بی‌پناه آمریکایی رحم نداشته است و تنها به سود شخصی‌اش فکر می‌کرده است. پنداری نویسنده می‌خواهد به آمریکای امروز هشدار بدهد که غفلت از ارزش‌های دموکراتیک در آمریکا نتیجه‌ای جز سر کار آمدن جمهوری‌خواه‌های کله‌خراب ندارد. 

از نظر سبک روایت، با یک شاهکار ادبی طرف هستیم. نوع جمله‌بندی‌ها، کنایه‌ها و تعابیر پل آستر خارق‌العاده است. تا حالا کتابی که این‌قدر دقیق و موشکافانه حالات نوجوانی در آستانهٔ بلوغ را روایت کرده باشد ندیده‌ام. او در این کتاب، همه چیز را در گرو اتفاقات سیاسی و تاریخیِ آمریکای دههٔ پنجاه و شصت میلادی روایت می‌کند. به همین خاطر در هر داستان نگاه تازه‌ای به رئیس‌جمهوری و بعداً ترور کندی، شکست شغل‌های خرد با ظهور شرکت‌های عظیم سرمایه‌داری، جنگ ویتنام، جنگ داخلی سیاه‌ها و سفیدها در ایالت نیوجرسی و دیگر اتفاقات وجود دارد. در همهٔ این داستان‌ها آرچی یک دموکرات با گرایشات چپ است، یعنی با جنگ ویتنام موافق نیست، مخالف نظام سرمایه‌داری و مخالف نژادپرستی است. در همهٔ این داستان‌ها آرچی به نحوی درگیر اتفاقات سیاسی مانند اعتصاب‌های عظیم دانشجویی، تظاهرات غیرمسالمت‌آمیز بر ضد نژادپرستی و قیام‌های فمینیستی دههٔ شصت میلادی می‌شود. 

پل آستر به خاطر «سه‌گانهٔ نیویورک» علی‌الخصوص رمان اول آن سه‌گانه به نام «شهر شیشه‌ای» معروف است. او با آن که آمریکایی است، ظاهراً در اروپا محبوبیت بیشتری نسبت به آمریکا دارد. سبک نوشتاری او که ظاهراً متعلق به گونهٔ پست‌مدرن است، خارق‌العاده است. من هنوز شیرینی خاطرهٔ خواندن «شهر شیشه‌ای» را درست چند ماه قبل از ورود به نیویورک به خاطر دارم. وقتی وارد منهتن شدم، انگار خیلی از خیابان‌ها را از قبل می‌شناختم و این شناخت را مدیون آستر بودم. در این کتاب هم اطلاعات جزئی تاریخی در مورد قوانین سربازی اجباری در زمان جنگ ویتنام، همکاری دانشگاه کلمبیا با وزارت دفاع آمریکا برای ساخت سلاح کشتار جمعی، شهریهٔ دانشگاه و اجاره‌خانه‌های آن زمان (تقریباً یک‌دهم الان)، سیاست‌های پلید دانشگاه کلمبیا برای مصادرهٔ خانه‌های اطراف دانشگاه، شنود دولت آمریکا از چپ‌های مخالف جنگ و امثالهم وجود دارد. مخصوصاً برای من که شش سال در دانشگاه کلمبیا بوده‌ام خواندن این کتاب جالب است. به همین خاطر حداقل تا صفحهٔ ۵۰۰ از این رمان ۸۶۶ صفحه‌ای اینقدر جذاب است که حجم زیاد کتاب زیاد به چشم نمی‌آید. اما دیگر از نیمه به بعد کتاب کار به تکرار مکررات می‌افتد. همهٔ سه شخصیت زنده‌مانده در سه تا از چهار داستان ممکن کتابْ نویسنده‌اند، همه هوس‌بازند، همه اهل سیاستند، همه ضدسرمایه‌داری‌اند، همه اضطراب از نحوهٔ گذران زندگی دارند و این حرف‌ها، چیزی شبیه به خود نویسندهٔ ضدترامپ. پنداری «پل آستر» خواسته ادای دینی به دورهٔ جوانی‌اش کند و هر طوری شده انبوه اطلاعات تاریخی در مورد سبک زندگی نیویورک دههٔ شصت میلادی را در کتاب بریزد. به همین خاطر یکی از انتقادات واردشده به او این است که باید به جای نوشتن این رمان، زندگی‌نامه‌اش را می‌نوشت. البته به خاطر آن که نه سیخ بسوزد نه کباب، به هر کسی هم حالی داده است. الان هم‌جنس‌بازی تو بورس است؟ اشکال ندارد. شخصیتی که تا دیروز دوست‌دختر داشته و از بودن کنار زن‌ها لذت می‌برده، کم‌کم تبدیل به هم‌جنس‌باز می‌شود. مثبت‌ترین خوانشی که از این بخش از داستان می‌شود کرد این است که مفهوم هم‌جنس‌بازی صرفاً یک تلقین است که جامعه به انسان‌ها حقنه کرده است. کما این که همین «آرچی» که از نظر ژنتیکی هیچ فرقی در چهار داستان ندارد، در سه تا از چهار داستان هیچ تمایل هم‌جنس‌بازانه‌ای ندارد. یا مثلاً الان ضدجنگ بودن و این حرف‌ها توی بورس است؟ تا دلت بخواهد حرف ضدجنگ توی کتاب ریخته شده است. اما اسرائیل چطور؟ لطف کنید عکس مشترک شیمون پرز، سلمان رشدی و پل آستر را در ویکی‌پدیا ببینید و روشنتان شود که چرا یکی از شخصیت‌های داستان، دوست‌دختر موقت «آرچی»، که پدرش ضد نظام آپارتاید آفریقای جنوبی است، در عین حال عاشق اسرائیل آرمان‌شهر نژادی‌اش است. 

خلاصه کنم. این کتاب از دو جهت باید خوانده شود. یکی اطلاعات دقیق تاریخی و فرهنگی از آمریکای دههٔ شصت، خصوصاً برای کسانی که فکر می‌کنند در آمریکا و سیستم آموزشی مختلط و لیبرالش همه متمدنانه زندگی می‌کنند. دوم از نظر سبک جمله‌سازی، شخصیت‌پردازی و ظرائف ادبی. اما مشکل اصلی کتاب چیست؟ طول دادن بیش از حد، غیرقابل باور بودن بعضی از ابعاد شخصیتی، و کند شدن ضرباهنگ یک‌چهارم پایانی کتاب. در واقع اصلی‌ترین مشکل کتاب عوام‌زدگی و اکنون‌زدگی فرهنگی کتاب در برابر فرهنگ امروز آمریکاست.


۰۴ مهر ۹۷ ، ۰۹:۴۵ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۳: زندگی نوشتن؛ نوشتهٔ آنی دیلارد

«چرا اصلاً کسی به جای تماشای فیلم روی پرده کتاب بخواند؟ چون کتاب می‌تواند تبدیل به ادبیات شود… در نظر من، هر چه بیشتر کتابی ادبی باشد، واژه‌هایش دقیق‌تر، جملاتش تخیل‌آمیزتر، عمیق‌تر و مستدل‌تر هستند، و مردم بیشتر آن کتاب را می‌خوانند… به نظرم سخت‌تر از سال‌ها وقت گذاشتن برای نوشتن یک کتاب، متقاعد کردن کتاب‌نخوان‌ها به خواندن کتاب است.» (ص ۱۹)


با وجود آن که نزدیک به سی سال از انتشار این کتاب گذشته است، هنوز بین کتاب‌دوستانِ آمریکایی محبوبیت دارد. این کتاب که حجم کمی دارد دست‌نوشته‌های شبیه به خاطرات شخصی «آنی دیلارد» نویسنده و شاعر آمریکایی در مورد احساسات درونی‌اش موقع نوشتن کتاب‌هایش است. به حسابِ استراحت حین خواندن کتاب بسیار بلند دیگری این کتاب را برداشتم و خواندم. بیشتر فکر می‌کنم این کتاب به خاطر محبوبیت خود نویسنده محبوب است تا اصل متن. اگر از قلم شاعرانهٔ نویسنده بگذریم حرف ویژه‌ای در کتاب پیدا نمی‌شود.


«وقتی که ادبیات به نویسنده‌ای شکل بدهد، شاید آن وقت آن نویسنده بتواند به ادبیات شکل دهد.» (ص ۶۹)


۰۱ مهر ۹۷ ، ۲۱:۵۲ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۲: آخرین پیش‌نویس؛ نوشتهٔ ساندرا اسکوفیلد

این کتاب تا حدی خلاصهٔ درس‌گفتارهای نویسنده از کلاس‌های نویسندگی است که در آن‌ها معلمی می‌کند. یک سؤال مهم بعد از پایان این کتاب به ذهنم رسید: این کتاب چه حرف تازه‌ای داشت که انبوه کتاب‌های این موضوع نداشتند؟ به جواب خاصی نرسیدم. چون در این موضوع چند کتاب قبلاً خوانده‌ام، به نظرم آمد دوباره خواندن آن قبلی‌ها می‌توانست مفیدتر از خواندن این کتاب باشد.


۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۵۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۱: شوخی بی‌نهایت؛ نوشتهٔ دیوید فاستر والاس


واژهٔ «مزخرف» در اصل به معنای «آراسته به زر» و در فارسیِ امروز به معنای بیهوده و لغو است. جرأت زیادی می‌خواهد که در مورد اثر ادبی‌ای که اکثریت کسانی که این کتاب را خوانده‌اند و برایشان نقد نوشته‌اند از خواندنش متحیر و راضی شدند، منِ غیرمتخصص چنین حرفی را بزنم. ولی کی به کی است! جسارت می‌کنم و می‌گویم این کتاب مزخرف است.

«دیوید فاستر والاس» نویسندهٔ متولد دههٔ شصت میلادی در شهر ایتاکا ایالت نیویورک (شهر دانشگاه کورنل)، در خانواده‌ای نامعتقد و با پدری فیلسوف بزرگ شد. او خودش فلسفهٔ تحلیلی و معناشناسی خواند و پس از دوره‌ای اعتیاد به مواد مخدر، روی به نوشتن آورد. به قول خودش معده‌اش تحمل الکل را نداشت و از این رو مدتی روی به مواد مخدر آورد که به قول خودش خیلی کم‌تر از هم‌سن‌هایش مصرف می‌کرد ولی مغزش توان آن را هم نداشته است. در دوره‌ای که می‌نوشته است دچار افسردگی‌های شدید شده است و ظاهراً با مصرف داروهای قوی ضدافسردگی ذهنش برای نوشتن فعال‌تر می‌شده است. با نوشتن رمان «شوخی بی‌نهایت»‌ در سال ۱۹۹۶ به شهرت زیادی رسید و در نهایت در سال ۲۰۰۸ پای پیش‌نویس رمان جدیدش «پادشاه رنگ‌پریده» امضا کرد، طناب را دور گردنش بست و فاتحه. 

«شوخی بی‌نهایت» نزدیک به ۱۲۰۰ صفحه متن است با قلم بسیار ریز که احتمالاً به خاطر آن که کتاب از نظر فیزیکی قابل دست گرفتن باشد آن قدر قلمش ریز است. این کتاب به قول نویسنده سه هدف داشته است: ۱) خیلی آمریکایی باشد، ۲) غمگین باشد، ۳) هیچ شخصیتی نداشته باشد. به نظرم نویسنده به هر سه هدفش رسیده است. قصهٔ این کتاب در آیندهٔ نوشتن کتاب (ظاهراً یک دهه بعد از نوشتن کتاب، یعنی اواخر دههٔ اول قرن بیست و یکم) می‌گذرد. هر سالی به اسم یک اتفاق مرتبط با یک شرکت عظیم سرمایه‌داری است. روایت به صورت پراکنده و تکه‌تکه‌شده است و نویسنده هیچ اهتمامی در تبیین این که هر صحنه در کجا می‌گذرد و گویندهٔ هر گفتگو چه کسی است نمی‌کند. ظاهراً نویسنده می‌خواسته با این تکنیک‌ها خواننده را از یک مخاطب غیرفعال به مخاطب فعالی که قرار است به کشف بپردازد تبدیل کند. علاوه بر این، این کتاب سیصد و اندی انتهانویس دارد که مانند یک متن روزنامه باید در بعضی جاها به پانویس‌های نویسنده رجوع کنیم. بعضی پانویس‌ها توضیحات نویسنده (دخالت نویسنده در روایت) و بعضی صرفاً لطیفه یا توضیح نام اختصاری است. فضای داستان در آمریکایی است که شرکت‌های عظیم سرمایه‌داری همه چیز را در دست دارند و اکثر جوانان اسیر مواد مخدر شده‌اند و بسیاری‌شان در خطر خودکشی هستند. دو مکان اصلی در این داستان وجود دارد: آکادمی تنیس و مرکز بازپروری معتادان.

اما چرا به نظرم این کار مزخرف است؟ من حدود ۱۱ روز در اوج بیکاری به زحمت به طور متوسط روزی سی صفحه از این کتاب را خواندم و هر چقدر جلوتر می‌رفتم به هیچ جذابیتی نمی‌رسیدم. بعد از خواندن چندین نقد مثبت از کتاب به نتایج زیر رسیدم:

۱. واژه‌سازی و جمله‌پردازی نویسنده بسیار بدیع است. در این کتاب گاه با جملات یک‌صفحه‌ای طرفیم. واژه‌هایی که نویسنده به زبان انگلیسی معرفی کرده است بسیار زیاد است.

۲. ارجاع به فرهنگ عامهٔ آمریکایی مخصوصاً دههٔ نود.

۳. ارجاع به ادبیات کلاسیک انگلیسی یعنی هملت.

۴. بدعت در سبک روایت و شکستن عادت‌های کهن روایت.

۵. شاید دلیل آن که نقد منفی از این کتاب کم است این باشد که خیلی‌ها نتوانستند کتاب را به انتها برسانند.

اما آیا همهٔ این‌ها به خودی خود خوبند؟ به نظرم نه. همین است که می‌گویم این کتاب آراسته به زر است. یعنی پر از جملات قشنگ از نظر ساختاری است، احتمالاً ارجاعات کلاسیک بسیاری دارد که فقط کسانی آن را می‌فهمند که از آن ارجاعات باخبرند و از همه مهم‌تر کتاب سرگرم‌کننده نیست. هیچ گونه گره یا تعلیقی در کتاب وجود ندارد. بعدش با خودم گفتم لابد حرف و مضمونی ناب در این کتاب است. در بهترین نقدهای مثبت این کتاب مضمون پوچی دنیا بیان شده است. خب این را که می‌دانستیم؛‌ این هم شاهدش: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ». بعضی به خراب شدن وضع جهان اشاره کرده‌اند که این را هم می‌دانیم. بعضی به رندبازی نویسنده اشاره کردند. مگر کم رندبازی در ادبیات سراغ داریم که به جای هزار صفحه در چند خط به هنرمندانه‌ترین شکل ممکن انجام شده است. شاهدش همین: «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود...که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم» چه شد؟ ملک بودی و فردوس برین و یک‌دفعه «جگرگوشهٔ مردم»؟

دروغ چرا؟ از این که این کتاب را نیمه رها می‌کنم حس خوبی ندارم. یک جورهایی حس بی‌سواد بودن و کم‌عمق بودن بهم دست داده است. ولی مگر غیر از این است که ادبیات باید سهل ممتنع باشد و مگر غیر از این است که راز ماندگاری کتب دینی مانند قرآن و آثار عظیم ادبی مثل شاهنامه و اشعار سعدی و حافظ در همین سعل ممتنع بودن است؟


۲۱ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۱۱ ۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ نیویورک) - فصل آخر

۰

این نوشته سفرنامه است و سفرنامه نیست. بیشتر سفربیانیه است تا سفرنامه. اگر حوصلهٔ حرف‌های گل‌درشت ندارید ادامه ندهید. آخرش یا وقتتان تلف می‌شود یا عصبانی می‌شوید و چند لیچار بار نویسنده می‌کنید. بگذارید حرف آخر را همین اول بزنم: حقیر فقیر سراپاتقصیر مدت‌هاست به این نتیجه رسیده‌ام که هر چه گفتنی بوده تا حالا گفته‌ام و بیشتر از این دیگر حدیث نفس است و گفتم‌گفت‌های روزمره. توی اینترنت پر است از این حرف‌ها. پس بهتر است حرفی به حرف‌های بیهودهٔ این جهان اضافه نکنم. خاصه آن که بعد از فراگیر شدن تلگرام، متوجه به وجود آمدن گروه‌های مرتبط با موضوع تجربهٔ زندگی در غرب شدم و بعد از مقایسه‌شان با نوشته‌های خودم، دیدم وقتی کسی بهتر می‌نویسد و وقت و حوصلهٔ بیشتری دارد، چه کاری است آخر من هم این وسط پابرهنه بپرم و افاضه کنم؟ دیگر این‌که همهٔ حرف «همسفر شراب» از نیویورک بود. حال که دارم از نیویورک می‌روم، حرفی باقی نمانده است. تنها چیزی که به نوشتنش ادامه می‌دهم، نوشته‌های تحت عنوان «شرابه‌های سفر» است که هر وقت مطلب کوتاهی به ذهنم رسید، می‌نویسم. خب دیگر؛ حرفم تمام شد. از اینجا به بعدش دیگر خواندن ندارد. خدانگهدار. نه نه صبر کنید. تا یادم نرفته بگویم که ممنونم از شمایی که خواندید، تشویق کردید، نظر دادید، ایرادها را یادآور شدید و مایهٔ دلگرمی بودید. سپاس و خدانگهدار.

ادامه مطلب...
۰۸ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۰ ۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۰: شرح زندگی یک رخسار؛ نوشتهٔ لوسی گریلی

«لوسی گریلی» در چهار سالگی همراه با خانواده‌اش از ایرلند به آمریکا مهاجرت می‌کند. پدرش خبرنگار بود و سابقهٔ اسارت در اسارت‌گاه‌های جنگ جهانی را داشته است. او که خواهری دوقلو نیز داشت، در نه سالگی ضربه‌ای به فکش وارد می‌شود و متعاقباً درد دندان شدید به سراغش می‌آید. آزمایش‌های بیشتر نشان از تومور در او دارد. پزشکان مجبور به برداشتن بخشی از استخوان فکش می‌شوند. بعدتر به مدت چهار سال تحت شیمی‌درمانی بوده است و به خاطر کچلی حاصل از فرآیند درمان دچار افسردگی‌های غیرقابل اجتناب شده است. وقتی پدرش می‌میرد، و دو اسبی که هدیه گرفته بود یکی پس از دیگری مریض می‌شوند و می‌میرند، افسردگی‌اش تشدید می‌شود. او سپس به سراغ عمل‌های جراحی پلاستیک می‌رود و هر کدام از این عمل‌ها که معمولاً با پیوند استخوان لگن به فک انجام می‌شده است، ناموفق‌تر از قبلی بوده‌اند. در نهایت او به همین چهره‌ای که داشته  خو می‌گیرد و کار نویسندگی و شاعری‌اش را دنبال می‌کند.

چند سال بعد از انتشار کتاب و در سی و نه سالگی، نویسنده بر اثر تحمل چندین عمل جراحی و ضعف جسمانی از دنیا می‌رود.

کتاب به طرز جالبی نوشته است. رد پای یک شاعر در این نوشته هویداست و همین باعث شده است که کتاب شبیه به یک داستان شود. نویسنده با بازسازی وقایعی که خاطرات مبهمی از آن داشته است، خواننده را با قصه‌ای مواجه می‌کند که رنگ و بوی تازگی دارد. 


۰۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

مسیر سرسپردگی؛ نوشتهٔ ر. دیوید کولیج

حمد خدای را که این ترجمه به پایان رسید. قبلاً در مورد نسخهٔ انگلیسی کتاب نوشته‌امعلاوه بر فایل پی‌دی‌اف کتاب، متن فارسی کتاب نیز در نشانی زیر موجود است:

https://github.com/rasoolims/surrender

انتشار و استفاده از متن کتاب با ذکر منبع بلامانع است. لطفاً اگر ایرادی در کتاب وجود دارد، به بنده گوش‌‌زد کنید.

دریافت کتاب


بریده‌ای از مقدمهٔ نویسنده

قرآن شبیه هیچ کدام از کتاب‌هایی که قبلاً خوانده بودم نبود. هر چه بیشتر می‌خواندم، بیش از پیش درمی‌یافتم که این کتاب را یک انسان ننوشته است. پیامی عمیق در متن قرآن بود که مرا به تأمل وامی‌داشت. باعث می‌شد همیشه خود را نسبت به قرآن حقیر ببینم. مکرراً قرآن را می‌خواندم و سعی می‌کردم آن را و  احساسات خود را نسبت به آن بفهمم. من اسیر تجلی  خِرد برتر موجود در قرآن شده بودم. 

بعد از سال اول کارشناسی، شغلی برای تابستان دست و پا کردم و به عنوان مشاور پسران نوجوان چهارده تا شانزده ساله استخدام شدم. موقعی که به اردوگاه رفتم، قرآنم را همراه خود بردم. در همان تابستان، من و یکی دیگر از همکارانم دو سفر با کانو ترتیب دادیم؛‌ اولی‌اش یک سفر نه‌روزه به سمت نیویورک و دیگری یک سفر دو هفته‌ای به سمت منطقهٔ حیات وحش کِبِک. موقع سفر دوم بود که وارد مرحلهٔ اسلام آوردن شدم. هر روز بعد از راست و ریست کردن کارهای اردوگاه، ده دقیقه‌ای کنجی خلوت می‌جستم تا در آیات قرآن درنگ کنم. کنار رودخانه‌ها و برکه‌ها می‌نشستم، به درختان و آسمان چشم می‌دوختم و قرآن را باز می‌کردم. هر روز یک فکر به ذهنم خطور می‌کرد: اگر معنایی ذاتی در زیبایی کائنات باشد، درست همان معنایی است که قرآن می‌خواهد به ما بگوید. وقتی در کنار آن رودخانه‌ها و برکه‌ها قرآن می‌خواندم و نظاره‌گر پدیدار شدن ستاره‌ها در آسمان تیره می‌شدم، در وجودم حسی نو پدیدار می‌شد و آن حسْ چیزی جز ایمان نبود.

می‌توانم به بخش‌هایی از قرآن ارجاع بدهم تا منظورم را برسانم. اما این کتاب تلاش یک خردِ ناکامل برای بیان تجربه‌اش در مورد خِرَدی است که همهٔ موجودات شناخته و ناشناخته را به عرصهٔ‌ وجود آورده است. این کتاب نه دربارهٔ من، بلکه دربارهٔ اسلام است. این نوشته تلاش حقیرانه‌ای است برای طلب رحمت از کسی که مرا آفریده است؛ همان کسی که آن ترجمهٔ‌ قرآن را در تابستان ۱۹۹۷ به دستم رساند. 


دربارهٔ نویسنده

ر. دیوید کولیج در شهر شیکاگو، ایالات ایلینوی آمریکا، به دنیا آمد و در شهر کنیل‌ورث همان ایالت بزرگ شد. او دورهٔ کارشناسی را در دانشگاه براون و کارشناسی ارشد را در دانشگاه پرینستون گذراند. طی سال‌های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۳ به عنوان روحانیِ مقیم در دانشگاه دارت‌موث و سپس دانشگاه براون مشغول به کار بود. طی سال‌های ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷ مشغول به تدریس درس حقوق اسلامی و اخلاق در دانشگاه نیویورک برای دورهٔ کارشناسی بوده است. او هم‌اکنون دانشجوی دورهٔ دکتری در دانشکدهٔ دین‌شناسی دانشگاه برکلی کالیفرنیا است. بیشتر نوشته‌های نویسنده در وبگاه شخصی‌اش amercycase.com قابل دسترسی است.

۰۵ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۹: گلستان؛ نوشتهٔ سعدی

نقدم به این کتاب چیست؟ ما هکذا الظنُّ بی! به قول حافظ «من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم». خواستم تیمناً آخرین کتابی که از کتابخانهٔ دانشگاه امانت می‌گیرم، بوی گل بدهد. «یک نفس با ما نشستی، خانه بوی گل گرفت». این یکی به کوشش سعید نفیسی چاپ کتاب‌فروشی فروغی که در یک‌هزار نسخه به تاریخ تیرماه یک‌هزار و سیصد و چهل و پنج هجری خورشیدی در چاپخانهٔ شرق به پایان رسید.


«غالب گفتار سعدی طرب‌انگیزست و طیبت‌آمیز و کوته‌نظران را بدین‌علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی‌فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب‌دلان که روی سخن در ایشانست پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت برآمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند. الحمدلله رب العالمین.» 


۰۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۸: فضلهٔ سگ

پیش‌تر مطلبی در مورد سگ نوشته بودم. این مطلب هم در مورد سگ است البته بیشتر در مورد فضلهٔ سگ. شنیده‌ام با افزایش سبک زندگی سگی در تهران، فضلهٔ سگ در خیابان‌ها زیاد دیده می‌شود و از قضا شپش در مدارس شمال شهر بیشتر از جنوب شهر است. بگذریم.

در نیویورک چهار قانون اصلی در مورد سگ‌ها وجود دارد: ۱) جمع کردن فضلهٔ سگ بلافاصله بعد از قضای حاجت. در صورت عدم تبعیت قانون تا سقف ۱۰۰۰ دلار جریمهٔ نقدی. ۲) رها ساختن سگ از افسار به هر عنوانی غیرقانونی است. تنها استثناء پارک‌های مخصوص سگ‌هاست. ۳) برخی از مجتمع‌های مسکونی نگهداری سگ را ممنوع اعلام می‌کنند. بعضی از مجتمع‌ها برای هر سگ اجاره‌ای در حدود ماهی ۳۰ تا ۵۰ دلار در نظر می‌گیرند. ۴) آوردن سگ در بعضی از مکان‌ها مانند اماکن طبیعی یا پارک‌های مخصوص بازی کودکان ممنوع است. مصداق را شهرداری تعیین می‌کند و روی در پارک علامت ورود ممنوع سگ را می‌زند.

از چهارمی شروع کنم که تقریباً شوخی است. قوانین سگ در آمریکا تا حدی شبیه قانون حجاب در ایران است که نصفه‌نیمه اجرا می‌شود. آن‌قدری سگ در بعضی از مکان‌های ممنوع وجود دارد که آدم نمی‌داند به چه کسی اعتراض کند. سومی هم حداقل در مورد خانه‌های دانشگاهِ ما شوخی است. عملاً از هر سه خانه، در یکی از خانه‌ها سگ زندگی می‌کند. دومی هم شوخی است. بارها شده سگی به طرف ما بدون افسار بیاید و صاحبش بگوید «اوه. پسر یا دختر خوبی است [اشاره به سگش]. فقط دوست دارد مهربانی ببیند.» بماند که یکی از دوستان پزشک ما می‌گفت شبی نیست در بیمارستانی که کار می‌کند چند مورد پارگی صورت بچه‌های خردسال از قِبَل مهربانی سگ‌های خانه مشاهده نشود.

اما از هر چه بگذریم، سخن فضله خوش‌تر است. محله‌ای که در آن زندگی می‌کنیم محلهٔ یهودی‌های اصالتاً روس‌تبار است و ساکنانش عمدتاً وضع مالی خوبی دارند؛ نشان به نشان خانه‌های ویلایی بزرگ و خودروهای بنز و بی‌ام‌دابلیو و آیودی شاسی‌بلند. ما هم به فضل دانشگاه و خانهٔ یارانه‌ای‌اش در این محله زندگی می‌کنیم. خیلی کم دیده‌ام که صاحب سگ فضلهٔ سگش را جمع نکند. معمولاً همراه خودشان دسته کیسهٔ پلاستیکی می‌آورند و با دقت فضلهٔ تازه از تنور درآمده را در آن می‌گذارند. اما فقط بیست دقیقه پیاده از محله‌مان که دور بشویم، به محله‌ای می‌رسیم که عمدتاً اهل آمریکای لاتین هستند و از نظر اقتصادی بسیار فقیرند. در خیابان عملاً باید جلوی پایت را بپایی که «پا بر سر فضله تا به خواری ننهی». اخیراً به باغ وحش نیویورک در بخش مرکزی منطقهٔ برانکس رفتیم. این منطقه به وضوح فقیرنشین است. در پیاده‌روی این محله با نمایشگاه فضله‌های مختلف، خشک و تر، له‌شده از پای ناگهان عابری، دست‌نخورده و بکر، سیاه، قهوه‌ای تیره، زرد، خلاصه حالتان را بد نکنم، باید با دندهٔ سنگین حرکت می‌کردیم چون پیاده‌رو فضلنده بود. 

چند مقاله‌ای در مورد ظلمی که به حیوانات خانگی به خاطر خودخواهی انسان‌ها می‌شود خوانده بودم (نشانی‌شان خاطرم نیست). این هم یکی دیگر از توجیهات غربی برای تمتع از دنیاست. سگی که قرار است درنده و نگهبان باشد، شده است گوگولیِ آپارتمان‌های سی متری و چهل متری.   


۰۴ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۴۱ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی