«یک دو سه ... سیزده چارده پونزده... چل و هش، چل و نه، ...، شصت و هف، شصت و هش، شصّ و نه ... فقط یکی مونده... یک نفر دیگه هم لازمه» عمه کاغذ را داشت توی دست‌هایش تا می‌کرد که به بابابزرگ می‌گفت. بابابزرگ استکان چایی را از دهانش دور کرد و گذاشت روی نعلبکی: «دوباره بشمار دختر، شاید اشتباه کرده باشی. هر سال هفتاد تا جور می‌شد...»

عمه سرش را پایین انداخت. نگاهش به دامنش افتاد. ته خودکار را نزدیک دهانش کرد. همزمان با خندیدن سرش را بالا گرفت: «آهان، یادم اومد. مش حسینِ خدابیامرز هر سال توی این سیاهه بود، حالا نیستش. خدا رحمتش کنه». پدربزرگ نفسی کشید. کمی جایش را نسبت به پشتی تغییر داد. دستش را روی زانویش گذاشت و گفت: «بازم فکر کن دخترجان. شاید کسی مونده باشه که یادت رفته. همه رو دوباره بخون». عمه کاغذ تاشده را باز کرد و شروع کرد به خوندن: «کل مصطفی، کل رحمت، کل ممد، کل نقی، کل سبحون، کل ابرام...» وسط کل کل کردن‌هایش هی آب دهانش را با صدا قورت می‌داد. همیشه از این کارش چندشم می‌شد. مخصوصاً آن روزی که داشت با نفت و سنجاق قفلی تیغ را از پایم درمی‌آورد. لامصب تیغ بدجوری رفته بود توی پایم. آن روز با پسر کل رحمت رفته بودیم چوپانی. نمی‌‌دانم چطور یک دفعه‌ای پسرۀ دیوانه با چوب زد به پام. بهش گفتم «مگه مرض داری؟» انگاری که خیلی بهش برخورده باشد گفت: «درست صحبت کن عوضی! مرض توی جون خودته پدرسگ!». خونم به جوش آمده بود. بهش گفتم «واسه چی اسم بابامو میاری کثافت؟ حالا حالی‌ت می‌کنم. خودم می‌کشمت.» شانه به شانه‌اش شدم. ولی هم او اول راهنمایی بود و من دوم ابتدایی و هم چوب توی دستش. ناکس آن قدر با چوب مرا زد که کفش‌هام کنده شد و پابرهنه فرار کردم و از سمت قبرستان به سمت خانه دویدم. از بالای زمین تا کنار قبرستان راه زیادی نبود ولی شیب تندی داشت. گوشۀ پایین قبرستان سه چهار تا قبر بودند که رویشان پرچم بود. همان جایی که هر هفته با مامان می‌رفتیم تا فاتحه بخوانیم.  خانۀ ما هم پشت قبرستان بود که البته باید مسیر را دور می‌زدم و از کوچۀ خاکی شیب‌دار به سمت چپ می‌رفتم. ایوان خانه رو به کوچه بود و پنجرۀ اتاق پذیرایی رو به قبرستان. عمه دمِ ایوان داشت جارو می‌کرد. همین جوری مثل ابر بهار گریه می‌کردم. آخر با آن وضع توی زمین‌ها دویدن هم تهش بهتر از این نمی‌شد. مرا بغل کرد. سرم را بوسید. قدسی خانوم زنِ کل رحمت که همسایۀ روبرویی ما بود سرش را از پنجره بیرون آورد. به عمه می‌توپید که «مگه این بچه کس و کار نداره که هی توی این زمین و اون زمین پلاسه و پی ملخ گرفتنه؟ اصلن یکی نیست بهتون بگه مگه باباتون چوپون بوده ننه‌تون چوپون بوده این صغیربچه رو میارید پیِ چرا! اون وقتم دست و پاگیر حسینمون می‌کنیدش». حرف قدسی خانم بدجوری لجم گرفته بود. آخر من ملخ‌ها را دوست داشتم. شاید چون مرا یاد هلیکوپترهای جنگی می‌انداختند. تیز بودند و سریع. به راحتی نمی‌شد گیرشان انداخت. نامردها بدجوری هم گاز می‌گرفتند. از گریه‌ام خیلی وقت بود بنده آمده بود ولی انگاری دوباره بغض سراغم آمد. عمه بهم گفت که «عیبی نداره. لابد باز قدسی خانوم حواسش پرت بوده، نفهمیده چی داره می‌گه»... «کل کامبیز، کل افرسیاب و این هم آخری که کل محموده؛ شد عدل شصّ و نه تا». مامان با قوری وارد اتاق شد و کنار در نشست. رو کردم به مامان: «مامان جون. این هفتاد تا کل واسه چیه؟». قوری را کنار زانویش روی سینی گذاشت. خنده‌ای کرد: «قدیمیا می‌گفتن اگه اسم هفتاد تا آدم کچلو رو کاغذ بنویسی و روی درخت کنار خونه بذاری فردا حتماً آفتابی می‌شه. آره دیگه. فردا هم روز درو هست و بارون اگه بیاد وسطِ این هیر و  ویر کلی ضرر بهمون می‌زنه». یاد کشتن قورباغه افتاده بودم. همین دوشنبه با بچه‌ها بچه‌قورباغه کشتیم. ممدحسین گفت که اگر بکشیم باران می‌آید. فردایش هم باران آمد. حالا آمدیم و یکی هم قورباغه بکشد، آفتاب بارانی می‌شود و رنگین‌کمان. مامان یک بار بهم می‌گفت روز عقدش با بابا آفتاب‌بارانی بود. مامان و بابا غروبش با هم رفتند رنگین‌کمان را از بالای تپه تماشا کردند. مامان می‌گفت بعد از آن روز دیگر دل دیدن رنگین‌کمان‌ها را ندارد. رنگین‌کمان را که می‌بیند گریه‌اش می‌گیرد. مامان صدایم کرد «علی علی...» به خودم آمدم.

«بله؟»

«تو کسیو نمی‌شناسی که عمه اسمشو نخونده باشه و کچل باشه؟»

«کچل باشه؟ من حاضرم الان بابابزرگ سرمو با ماشین از ته بزنه‌ها...»

مامان خنده‌اش گرفت. گفت: «نه فدات شم. باید حتماً خودش کچل باشه»

عمه گفت: «البته زن هم نباشه‌ها. مثل گوهر با اون موهای شنبه یک‌شنبه‌اش. هی فکر می‌کنه که با کلاه‌گیسی که داداشش از بابل خریده می‌تونه کاری از پیش ببره...» بابابزرگ اخم کرد و گفت: «دختر حیا کن! پشت سر مردم این قدر... لا اله الا الله»

«خودش کچل باشه و زن هم نباشه...» با خودم بلند بلند می‌گفتم.

یک‌دفعه‌ای یاد شوهر صغری خانوم افتادم. شوهرش همیشه توی خیابان راه می‌رفت و با خودش حرف می‌زد. یک روز یادم هست که از احمد خواست سوار دوچرخۀ بیست و هشتش شود. به دو قدم نرسید که از دوچرخه افتاد. احمد عصبانی شده بود: «آخه هزار به تو گفتم اگه نمی‌تونی سوار شی مگه مرض داری دوچرخه سوار میشی؟» نفس نفس می‌زد. حرف زدنش هم صدای خش خش داشت. آن موقع نمی‌دانستم شوهر صغری خانوم بوده.

یکی دو بار که با عمه از کنار خانه‌شان رد شدیم باهام خوش و بشی می‌کرد. یک بار عمه خواست باهاش بروم آش نذری براش ببرم،  داخل خانه‌اش شدیم. یک اتاق که دیوارهای کاهگلی‌اش ترکیده و نصفه و نیمه بودند. کنار بخاری، نصفه‌نیمگیِ رنگ کاهگل بیشتر به چشم می‌آمد. یک کپسول بزرگ شبیه پمپ گاز کنار بخاری بود. دست گذاشت روی سرم. سرم را بوسید: «ای کاش منم یه بچه‌ای به خوشگلی تو داشتم، حیف که...» صدایش با بغض همراه شد. «شما هیچ وقت بچه نداشتین؟» زانوهایش را ستون کرد روی موکت و خم شد طرفم: «هیچ وقت؟» بهش گفتم: «آره! یعنی هیچ موقعی نداشتین؟» بقیۀ حرف‌هاش را نتوانستم درست و حسابی بفهمم. با عمه یک‌ریز حرف می‌زد. انگاری که گوش مفت پیدا کرده باشد: «راستش... ای کاش منم مثل زن‌داداشت بی‌کس می‌شدم. اقل زیر باد کتک این مرد جونم به لبم نمی‌رسید. چی بگم؟ مردونگی هم نداره بشه...» کمی ساکت شد و بعد دوباره ادامه داد:  «با داداشت رفت ولی مث اون ای کاش برنمی‌گشت. حیف که دلم براش می‌سوزه وگرنه که... بندۀ خدا بی‌گناهه. مثِ یه بچۀ معصوم میشینه بعضی وقتا با خودش حرف می‌زنه. باورت میشه؟ بعضی وقتا با دوستاش که دیگه نیستن صحبت می‌کنه؟ تا حالا صدای گریه‌شو از پشت پنجره‌تون نشنیدین؟» بهش گفتم: «با کدوم دوستاش؟» عمه اخمی کرد به من که یعنی حرف نزنم و این جور مسائل به من ربطی ندارد. گفت: «همونایی که مث بابات مُر...» حرفش را یک‌دفعه قطع کرد انگار که پشیمان شده باشد. رو کرد به عمه: «مهم نیست. بالاخره یه روزی هم نوبت ما هم میشه. یه روزی هم خیلیا باید جواب پس بدن. اون وقت من می‌دونم و اونا. این مرد بیچاره هیچ گناهی نداره. همش سختی دیده. همش زجر کشیده. منم زجر کشیدم. به خدا ناشکر نیستم. نیگاه کن. همه زندگی‌م شده پیش این و اون رو انداختن واسه چندغاز وام و زهر مار... با این مرد که تا چند روز دیگه تو میدون شهر پرچمش می‌کنن» عمه گفت: «خدا رو قهر می‌گیره. تو رو خدا این طوری نگو صغری خا...» «چرا نگم؟ مگه دروغه؟ مگه نمی‌بینی موهاشو؟ یک تار مو حتی رو ابروش هم نمونده. ای خدا...»

رو کردم به عمه: «شوهر صغری خانوم خوب نیست عمه؟ اونم کچله آخه!»