نه بوی مولانا می‌ریزد و نه قافیه‌های حافظ. نه پند سعدی نغز است و نه عطر عطار تازه. همین گونه است که دل می‌گیرد در این غربت هفت‌رنگ بوی‌ناک. و این صراحی ناکوک زمانه تو را بدجور گوش‌مالی می‌دهد. زمانه خوش دارد تو را بپروراند و پرتاب کند میان خودش، بی که پروازی را حس کرده باشی یا پر گرفته باشی در کویر بی‌سراب لحظه‌ها.


نمی‌دانم آیا سراب بود یا نبود. خواب بود یا نبود. هر چه بود، بود و اینک هست آنچه باید باشد. زمانه دلگیر است شاید، شاید.


یک شعر تازه شاید، یک نوای شنیدنی شاید. لحظه‌های نو به نو ولی نه بوی رودخانه‌ای می‌دهد که در آن گذر عمر را می‌شد دید و نه شب‌های پرستاره را یادآورند. پس از چه نباید دل نگیرد یا که نمیرد؟


از سراب از آینه از لحظه‌ها بیزار من

می‌شوم در آینه تکرار در تکرار من


آینه! حرفی بزن با من بگو اسرار را

خواب می‌بینم در این کابوس یا بیدار من


من که با باران برایت شعر می‌خواندم چرا

می‌شوم این گونه ناپیدا ز هر پندار من


گم شدم من گم، میان لحظه‌ها و سوزها

باز باران را سرودن می‌کنم هر بار من


من شنیدم که زمان با من سر سازش نداشت

ساز ناکوکی شنیدم از دل بیمار من


من منم یا سایه‌ای از رازهای پرتپش؟

گوییا در جنبشم در حرکت پرگار من


این منم آواره‌ی پرسان و گیج آرزو

در خراب‌آباد رؤیا زیر هر آوار من


آب... بابا نان ندارد باد ما را می‌برد؟

ابر و باد و ماه و خورشید است در پندار، من...



شنبه ۳ نوامبر ۲۰۱۲

عید غدیر خم

منهتن، نیویورک