این رود که میرود آرام
تا خواب سرد نیاگارا را
رؤیای مرز جنون و سراب را
واگو کند برای منهتن
- این خفتهٔ بیدار-
و این قطار که میرود ناآرام
تا اضطراب شهر را
حجم شلوغ رنگهای آتشی
که مانده از او نعش خاکستر
آرام کند در خانهای ارزان
بر نرمی کاناپهای ارزان
تا چشمهای آن مسافر پر شود
از ازدحام رنگی تشویشهایی نو
از کورسوی چشمههای رنگی جادویی تصویر
این نوکلاغان سیاه مکتب تزویر
و این سپیدبال
این سنگیندل
که میکشاند اضطرابهای جهان را
از نقطهای به نقطهای
تقسیم میکند تمامی هیچ هزار حادثه را
در آشیانههای پر از خستگی و خواب
با فضلههای دود و سربینش
این جاده هم که نخ شده تسبیح فراموشی را
ذکر تمام اضطرابهای شمالی
به التهابهای جنوبی
از مشرق نگاه خستهٔ اطلس
تا مغرب خماری آرام
این خانهها که ایستاده مردهاند
مردارها که میزیند در این خشتهای کج
میخانهها لبریز از غفلتی عقیم
کابارههای پر
از رقصهای گس
با جیغهای رنگی و فریادهای گنگ
جذر شکست، میانگین برد
در جبر و احتمال نگونبختی جهان
در آس و پاسی هر آس ناگهان
آسوده از همیشهٔ بیرون پنجره
دریا نشسته است پر از داغهای شور
زانوی غم بغل زده، چشمش چه خسته است
از لخت و عور جهان در برابرش
دریا و آبشش مست موجها
فرسوده از چشمان هیز و دودی شنها و سایهها
و هزاران هیچ دیگر
اما
انگار
اما
اینجا کسی غریبه و حتی غریب نیست
در هیچ آشنا و با هیچ همنفس
از اضطراب خسته و بیبال در قفس
آه ای غریبه بگو تا کجای هیچ
باید نشست و حسرت پرواز را سرود؟
نیویورک -- اکتبر ۲۰۱۶
این جاده هم که نخ شده تسبیح فراموشی را
ذکر تمام اضطرابهای شمالی
به التهابهای جنوبی
از مشرق نگاه خستهٔ اطلس
تا مغرب خماری آرام
دوست داشتم در این قالب های آزاد می تونستم شعر بگم اما ارتباط برقرار کردن با این قالب ها برام سخته..