محمدصادق رسولی

۷۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

علی

به دنیا آمدی دنیا چه شیرین شد برای ما

چه زیبا هدیه‌ای هستی تو از سمت خدای ما


کنار رود تنها شهر ابری چارم آذر

به بیداری رسیدی و شنیدی لای‌لای ما


تو را در مهربانی‌های مادر دوست‌تر دارم

تو را و چشم‌های روشنت را در سرای ما


چه زیبا گریه کردی تو به حال مردم دنیا

چه اشکی آمد از شادی به چشم آشنای ما


بیا تا گوش‌های تو اذان در پرده اندازد

تو و سجاده چشمت من و حی علای ما


علی نام بزرگ مرد بودن نام تو، حالا

مدد خواه از علی آن هستی عشق و ولای ما


تو در آغوش مادر مثل عیسی در بر مریم

غم و بی‌تابی‌ات همچون صلیب و جلجتای ما


به وقت دیدنت گویا رباب آمد به یاد من

و اشک روضه‌ای تازه به یاد کربلای ما


تو باید مرد باشی مثل نامت پاک و بی‌پروا

برو تا سمت فرداها، نثار تو دعای ما


نیویورک -- آذر ۱۳۹۵

۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۸:۲۰ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۸


چلهٔ عزا به سر آمد، چلهٔ پیاده رفتن شد

موقع شکست حصر آمد، نوبت رهایی از تن شد


راه خسروی چه شیرین شد، رد شدن ز مرز خواهش‌ها

موقع زیارتی دیگر، وقت ترک مام میهن شد


اربعین برای بعضی‌ها، سرگذشت کهنهٔ تقویم

از برای عاشقان اما، علت اصیلِ بودن شد


ای عجب که مانده‌ایم اینجا، در حصار تنگ این دنیا

دیگران که پر کشیدند و سهم‌شان شکستن من شد


ما سواره‌ها چه می‌فهمیم شوکت پیاده رفتن را

تاول قدومتان گویا تیر بر نگاه دشمن شد


روی من سیاه چون تاریخ، رویتان سپید چون جون است

جز دریغ و حسرتی دیگر، سهم من کمی سرودن شد


نیویورک -- صفر ۱۴۳۸ (۲۰۱۶)

۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۶ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۷


ابتدای قصه بی‌آب و ابتدای تشنگی با تو

انتهای قصه تا هیهات انتهای تشنگی با تو


انتهای قصه را او دید، از عتاب فاطمه ترسید

ناگهان زمین جان لرزید در هوای تشنگی با تو


کفش‌ها به روی گردن بود، بین ماندن و نماندن بود

آن طرف جهنم و اینجا کربلای تشنگی با تو


دسته‌دسته چیده شد گل‌ها، غنچه‌های باغ آزادی

در کویر تشنه پرپر شد، جان فدای تشنگی با تو


گفت من میانتان هستم؟ شهد انگبین من مرگ است

بی‌زره روانهٔ میدان شد برای تشنگی با تو


گوشه‌ای پیمبر افتاده، گوشه نه که ارباً اربا شد

گوشه‌های زخمهٔ دشتی، در عزای تشنگی با تو


گوشه‌ای رباب تنها شد، جان او اسیر غم‌ها شد

بعد از آن سه‌شعبهٔ خونین، لای‌لای تشنگی با تو


ساقی از شتاب لبریز و جان او لبالب از باران

تیر چشم و … گریهٔ مشکی در رثای تشنگی با تو


یا اخا بیا مرا دریاب، ای برادرم مرا دریاب

ای عجب برادرت خوانده است، از حیای تشنگی


جان من مرو مرو مهلا، گوش کن صدای خواهر را

"خواهرم زمان رفتن شد، نینوای تشنگی با تو"


دیدمت فتاده بر خاک و دیدمش فتاده بر سینه

خواهرت کشید دست از جان در قفای تشنگی با تو


زینبت میان نامردان در میان دود و خاکستر

عاقبت اسیر ماندن شد پا به پای تشنگی با تو


آیه‌ای دگر بخوان جانم، از لبان خیزران خورده

تو بخوان، شنیدنش با من، آیه‌های تشنگی با تو


شوکران قصه در شام و غربت سه‌ساله‌ای تنها

که سروده بیت آخر را ماجرای تشنگی با تو


نیویورک، محرم و صفر ۱۴۳۸ (۲۰۱۶)


* نقاشی «عرش بر زمین افتاد» از «حسن روح‌الامین».

۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۶


این رود که می‌رود آرام

تا خواب سرد نیاگارا را

         رؤیای مرز جنون و سراب  را

واگو کند برای منهتن

                      - این خفتهٔ بیدار-


و این قطار که می‌رود ناآرام

تا اضطراب شهر را

حجم شلوغ رنگ‌های آتشی

که مانده از او نعش خاکستر

آرام کند در خانه‌ای ارزان

بر نرمی کاناپه‌ای ارزان

تا چشم‌های آن مسافر پر شود

از ازدحام رنگی تشویش‌هایی نو

از کورسوی چشمه‌های رنگی جادویی تصویر

این نوکلاغان سیاه مکتب تزویر


و این سپیدبال

این سنگین‌دل

که می‌کشاند اضطراب‌های جهان را

از نقطه‌ای به نقطه‌ای

تقسیم می‌کند تمامی هیچ هزار حادثه را

در آشیانه‌های پر از خستگی و خواب

با فضله‌های دود و سربینش


این جاده هم که نخ شده تسبیح فراموشی را

ذکر تمام اضطراب‌های شمالی

به التهاب‌های جنوبی

از مشرق نگاه خستهٔ اطلس

تا مغرب خماری آرام


این خانه‌ها که ایستاده مرده‌اند

مردارها که می‌زیند در این خشت‌های کج


میخانه‌ها لبریز از غفلتی عقیم

کاباره‌های پر

از رقص‌های گس

با جیغ‌های رنگی و فریادهای گنگ

جذر شکست، میانگین برد

در جبر و احتمال نگون‌بختی جهان

در آس و پاسی هر آس ناگهان

آسوده از همیشهٔ بیرون پنجره


دریا نشسته است پر از داغ‌های شور

زانوی غم بغل زده، چشمش چه خسته است

از لخت و عور جهان در برابرش

دریا و آب‌شش مست موج‌ها

فرسوده از چشمان هیز و دودی شن‌ها و سایه‌ها


و هزاران هیچ دیگر

اما

انگار

اما

اینجا کسی غریبه و حتی غریب نیست

در هیچ آشنا و با هیچ هم‌نفس

از اضطراب خسته و بی‌بال در قفس


آه ای غریبه بگو تا کجای هیچ

باید نشست و حسرت پرواز را سرود؟


نیویورک -- اکتبر ۲۰۱۶

 

۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۲:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۵

من همان شاعر پری‌روزم

که ز چشمان تو واژه‌ای آموخت

و دلش گر گرفت، آتش شد

واژه واژه دلش به حالش سوخت


تو همانی منم همان حتماً

حرف تازه‌ای میانمان جاری است

عشق مثل زندگی هر روز

واژه‌ای تازه در کلامم ریخت

چشم‌های تو طعم دریا را

با تپش‌های قلب من آمیخت


نیویورک -- ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۶
۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۴


با کاروان

آهسته آهسته

نجوای شب‌هایی لبالب از غمی لبریز...

باور ندارم تلخی آوازهایم را

-چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود... چه غمی دارم-

باور ندارم غربتم را...


لبریزم از یادی که در اعماق جانم ماند

از کاروانِ مانده بر جا و منی که رفته‌ام از دست...

پندار من این است...


نیویورک - فوریه ۲۰۱۳

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۲:۱۸ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۳


بگو
باور کنند اینها که عاشق را رهایی نیست

زبان گنگ کفترها نشان بی‌صدایی نیست


بگو سجاده‌هاشان را بسوزانند و برخیزند

که هر قد قامتی حتماً اشارات خدایی نیست


دلت را سوخت می‌دانم؛ دل است این چاره دیگر چیست

چه می‌دانند عاقل‌ها که دل چون و چرایی نیست


در این بازار مکاره که دین با دین هماورد است

نمی‌فهمند بعضی‌ها که شیدایی گدایی نیست


انا الحق گفته‌ای شاید که بردارند بر دارت

چه خوف از دار این دنیا که دار آشنایی نیست


تو را بسمل کنند این‌ها به میدان ریای شهر

که راه عاشقی را جز شهادت رهنمایی نیست


تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری

دلت تنگ است می‌دانم مجال هوی و هایی نیست


بیا بنشین که بنشانیم لختی موج غم‌ها را

بخوانیم از لب دریا که غم را انتهایی نیست


ببین دارند آن‌سوتر به گوش عشق می‌خوانند

که ای جان و جهان من، جهانم تا نیایی نیست

نیویورک -- ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۶
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۱۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۲

شاعرانه‌های صبح

گفت و گوی آفتاب با پرنده‌ها

عاشقانه‌های آخرین ماه با نسیم و برکه‌ها

روی باز کوچه سوی خندهٔ پیاده‌ها

 که نیستند


ای دریغ

کوچه‌ها چه خالی‌اند و آسمان چه بی‌نصیب


نیویورک -- سپتامبر ۲۰۱۶
۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

همسفر شراب (سفرنامهٔ نیویورک) - فصل ۳۶

آدم اوایل که پا می‌گذارد در این مملکت غریب، همهٔ هم و غمش این می‌شود که گلیمش را از آب بکشد بیرون. بعد که کم‌کم حق آب و گل پیدا کرد، یک سر پیدا می‌کند و هزار سودا. من هم همین طور بودم. مثلنش این که، دوست داشتم ایرانی‌های امریکا را بیشتر بشناسم. فکر می‌کردم که اکثر این‌ها یک مشت نخبه‌اند با کلی مدال المپیاد و افتخار نژاد آریایی (بی‌شوخی می‌گویم) و یک عالمه آدم ادیب دارد این مملکت غربت. همین که فرشچیان هر از گاهی می‌آید این طرف‌ها و خانه‌ای دارد در نیوجرسی و یا شفیعی کدکنی هر چند سال یک بار سری به پرینستون می‌زند یا مهدوی دامغانی نزدیک به سی سال است که در امریکا می‌زید؛ خب یعنی اینجا جای مالی است برای آدم‌های فرهیخته. ولی هر چه گذشت بیشتر یافتم که اینجا آدم‌ها بیشترشان معمولی‌اند مثل همهٔ آدم‌های تهران که حتی نه، مثل همهٔ آدم‌های همین شهرستان‌های کوچکمان. بیشترشان سودای نان دارند و پیشرفت در زندگی. و آن‌ها که سرشان کمی بیشتر به تنشان می‌ارزد آروغی روشنفکری می‌زنند که آقا خدمت به بشریت پس چه و صدها و هزارها دریغ  که در ایران قدر ما را نمی‌دانند. و این وسط خدا پدر آن‌ها را بیامرزد که صادقانه می‌گویند «غم نان کاش بدانی غم نان یعنی چه؟/یعنی آدم به تب گندم از ایمان افتاد» البته می‌دانید که مراد از نان اینجا لزوماً تافتون و بربری که نیست. نان اینجا می‌شود نظم، خودروی شیک، لبخند ماسیده بر لب منشی‌های ادارات و فروشنده‌های مغازه‌ها، حقوق سر وقت و برای دانشگاهی‌ها، درک متصدیان دانشگاه از ارزش علم و دانش. داشتم می‌گفتم. ایرانی‌های امریکا، همه‌شان با مدال طلای المپیاد و رتبهٔ‌ تک‌رقمی کنکور نیستند و برخی‌شان به معنی واقعی کلمه سینه‌خیز تا اینجا آمده‌اند؛ سینه‌خیز. مثل آن خانمی که در بخت‌آزمایی گرین‌کارت برنده شده و آمده اینجا ولی نمی‌داند خب حالا که آمدم چه کنم؟ یا آقای پزشکی که سر جو دادن همکارانش در بخت‌آزمایی شرکت کرد و جفتش شش شد و آمد امریکا و ای دل غافل که مدرک پزشکی غیرامریکایی مفتش گران است و شد فروشندهٔ یکی از ابرمغازه‌های امریکایی. که ای وای،‌ من چقدر خوشحالم،‌ از چشام معلومه. نه این که آدم نخبه (به معنای عرفی‌اش) اینجا کم باشد؛ نه. خیلی هستند (مثل تعداد زیاد پژوهشگران سطح یک ایرانی در گوگل) ولی در واقعیت آماری شاید در اقلیت باشند.

ادامه مطلب...
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۳۷ ۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۴۱

آن‌گه درخت…

و باران

که خیس شد

دریا که غرق شد وسط موج‌های خود

چشمی ستاره ریخت به یک آسمان نگاه

رودی که رفت هراسان به پشت کوه

بر شانه‌های سنگ که سر می‌گذاشت خواند

با گریه می‌سرود غم داغ‌های خویش

آرام می‌گریست که هی...

هیش…

هیش…

هیش…


دل مانده است در این حال ناگهان

جان در میانهٔ بغض و سرود اشک

گیرم که کوچه هم شده پاسوز پنجره

گیرم شمرده است قدم‌های لال را

آخر چگونه شد که نشد باد هم‌نفس؟

-- ممکن ندیده‌ایم همیشه محال را--


آن‌گه درخت…

که دریا..

ستاره‌ها..

رودی که گریه کرد…

و باران…

دوباره‌ها…


نیویورک -- ۳۱ اوت ۲۰۱۶
۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی