مازیار جوان لنگ در هوایی است که پدرش خلافکار بوده و اخیراً فوت کرده است، مدتی در کارواش کار می‌کرد و حالا نمایش‌نامه‌نویس رادیویی شده است. او که راوی داستان است می‌خواهد قصهٔ این روزهایش را بنویسد. این بشر به شکل فاحشی غلط املایی دارد و واژه‌های ساده را هم غلط می‌نویسد، معنای کلمات ساده‌ای مثل تطهیر را نمی‌داند اما برای رادیو نمایش‌نامه می‌نویسد. معلوم نیست چقدر درآمد دارد که هر روز در کافه ولو است. هر وقت دلش بگیرد زن فاحشه‌ای را استخدام می‌کند که با او حرف بزند و کار دیگری جز حرف زدن هم نمی‌کند. او عقاید خاصی دارد مثلاً آنکه در بعضی دختران «معسومیت» می‌بیند و وقتی خبر از ازدواج دختری را می‌شنود ناراحت می‌شود.

این داستان بلند مانند دیگر کارهای مستور به دام انتزاع، بی‌‌قصه‌گی و حرف‌های شبه‌فلسفی افتاده است. هنر اصلی مستور آن است که خوب روایت می‌کند و خواننده را پای نوشته نگه می‌دارد ولی آخرش چیزی دست مخاطب نمی‌ماند. داستان‌های او کتاب به کتاب به تکرار دچار شده‌اند (شبیه اتفاقی که در غزل برای فاضل نظری افتاده است). این داستان ضعف بزرگی در شخصیت‌پردازی دارد و کلاً یک داستان بی‌شخصیت است. مازیار، راوی داستان، ملغمه‌ای از آدم‌های عجیب و غریب داستان‌های قبلی مستور است.