چه کوچهها که خاطرات رفتنم به یادشان نمانده است
چه واژهها سروده و به بادهای خاطرات رفتهام سپرده شد
گدارهای پشت سر
مسیرهای رو به رو
هزار دام آرزو
و پای رفتنی که مانده در میان باتلاق زیستن
چه فایده گریستن
که غرق میکند مرا و بودن مرا
در این عمیق نیستی
چه فایده، چه فایده، گریستن
۲۵ می ۲۰۱۷
اگر آغوش تو ای ماه به دریا نرسد
قسمات میدهم امروز به فردا نرسد
ترسم آن است نیایی و بخشکد دریا
بوسهات بر لب این ساحل تنها نرسد
جنگل سرخوش از سوسوی صدها شبتاب
غرق غفلت بشود، نور به افرا نرسد
تو بیا و قدمی بر سر باران بگذار
حیف باشد که درختی به تماشا نرسد
سیزده شب همه ماه از پی ماه آمده است
به یقین آمدنی هست به حاشا نرسد
چه شبی هست شب چهارده چشم به راه
به بلندای زمانش شب یلدا نرسد
گفته بودی که میآیی به همین زودیها
آنقدر زود بیا روز مبادا نرسد
پیر شد رود به رؤیای لبت بر لب خود
مرد مرداب و به فردای تو حتی نرسد
کار هر روز جهان روز مبادا شده است
قصه آمدن ای کاش به اما نرسد
ابتدای قصه بیآب و ابتدای تشنگی با تو
انتهای قصه تا هیهات انتهای تشنگی با تو
انتهای قصه را او دید، از عتاب فاطمه ترسید
ناگهان زمین جان لرزید در هوای تشنگی با تو
کفشها به روی گردن بود، بین ماندن و نماندن بود
آن طرف جهنم و اینجا کربلای تشنگی با تو
دستهدسته چیده شد گلها، غنچههای باغ آزادی
در کویر تشنه پرپر شد، جان فدای تشنگی با تو
گفت من میانتان هستم؟ شهد انگبین من مرگ است
بیزره روانهٔ میدان شد برای تشنگی با تو
گوشهای پیمبر افتاده، گوشه نه که ارباً اربا شد
گوشههای زخمهٔ دشتی، در عزای تشنگی با تو
گوشهای رباب تنها شد، جان او اسیر غمها شد
بعد از آن سهشعبهٔ خونین، لایلای تشنگی با تو
ساقی از شتاب لبریز و جان او لبالب از باران
تیر چشم و … گریهٔ مشکی در رثای تشنگی با تو
یا اخا بیا مرا دریاب، ای برادرم مرا دریاب
ای عجب برادرت خوانده است، از حیای تشنگی
جان من مرو مرو مهلا، گوش کن صدای خواهر را
"خواهرم زمان رفتن شد، نینوای تشنگی با تو"
دیدمت فتاده بر خاک و دیدمش فتاده بر سینه
خواهرت کشید دست از جان در قفای تشنگی با تو
زینبت میان نامردان در میان دود و خاکستر
عاقبت اسیر ماندن شد پا به پای تشنگی با تو
آیهای دگر بخوان جانم، از لبان خیزران خورده
تو بخوان، شنیدنش با من، آیههای تشنگی با تو
شوکران قصه در شام و غربت سهسالهای تنها
که سروده بیت آخر را ماجرای تشنگی با تو
نیویورک، محرم و صفر ۱۴۳۸ (۲۰۱۶)
* نقاشی «عرش بر زمین افتاد» از «حسن روحالامین».
این رود که میرود آرام
تا خواب سرد نیاگارا را
رؤیای مرز جنون و سراب را
واگو کند برای منهتن
- این خفتهٔ بیدار-
و این قطار که میرود ناآرام
تا اضطراب شهر را
حجم شلوغ رنگهای آتشی
که مانده از او نعش خاکستر
آرام کند در خانهای ارزان
بر نرمی کاناپهای ارزان
تا چشمهای آن مسافر پر شود
از ازدحام رنگی تشویشهایی نو
از کورسوی چشمههای رنگی جادویی تصویر
این نوکلاغان سیاه مکتب تزویر
و این سپیدبال
این سنگیندل
که میکشاند اضطرابهای جهان را
از نقطهای به نقطهای
تقسیم میکند تمامی هیچ هزار حادثه را
در آشیانههای پر از خستگی و خواب
با فضلههای دود و سربینش
این جاده هم که نخ شده تسبیح فراموشی را
ذکر تمام اضطرابهای شمالی
به التهابهای جنوبی
از مشرق نگاه خستهٔ اطلس
تا مغرب خماری آرام
این خانهها که ایستاده مردهاند
مردارها که میزیند در این خشتهای کج
میخانهها لبریز از غفلتی عقیم
کابارههای پر
از رقصهای گس
با جیغهای رنگی و فریادهای گنگ
جذر شکست، میانگین برد
در جبر و احتمال نگونبختی جهان
در آس و پاسی هر آس ناگهان
آسوده از همیشهٔ بیرون پنجره
دریا نشسته است پر از داغهای شور
زانوی غم بغل زده، چشمش چه خسته است
از لخت و عور جهان در برابرش
دریا و آبشش مست موجها
فرسوده از چشمان هیز و دودی شنها و سایهها
و هزاران هیچ دیگر
اما
انگار
اما
اینجا کسی غریبه و حتی غریب نیست
در هیچ آشنا و با هیچ همنفس
از اضطراب خسته و بیبال در قفس
آه ای غریبه بگو تا کجای هیچ
باید نشست و حسرت پرواز را سرود؟
نیویورک -- اکتبر ۲۰۱۶
من همان شاعر پریروزم
که ز چشمان تو واژهای آموخت
و دلش گر گرفت، آتش شد
واژه واژه دلش به حالش سوخت
تو همانی منم همان حتماً
حرف تازهای میانمان جاری است
عشق مثل زندگی هر روز
واژهای تازه در کلامم ریخت
چشمهای تو طعم دریا را
با تپشهای قلب من آمیخت
با کاروان
آهسته آهسته
نجوای شبهایی لبالب از غمی لبریز...
باور ندارم تلخی آوازهایم را
-چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود... چه غمی دارم-
باور ندارم غربتم را...
لبریزم از یادی که در اعماق جانم ماند
از کاروانِ مانده بر جا و منی که رفتهام از دست...
پندار من این است...
نیویورک - فوریه ۲۰۱۳
بگو باور کنند اینها که عاشق را رهایی نیست
زبان گنگ کفترها نشان بیصدایی نیست
بگو سجادههاشان را بسوزانند و برخیزند
که هر قد قامتی حتماً اشارات خدایی نیست
دلت را سوخت میدانم؛ دل است این چاره دیگر چیست
چه میدانند عاقلها که دل چون و چرایی نیست
در این بازار مکاره که دین با دین هماورد است
نمیفهمند بعضیها که شیدایی گدایی نیست
انا الحق گفتهای شاید که بردارند بر دارت
چه خوف از دار این دنیا که دار آشنایی نیست
تو را بسمل کنند اینها به میدان ریای شهر
که راه عاشقی را جز شهادت رهنمایی نیست
تمام قصهٔ ما شد به دلداری و دلگیری
دلت تنگ است میدانم مجال هوی و هایی نیست
بیا بنشین که بنشانیم لختی موج غمها را
بخوانیم از لب دریا که غم را انتهایی نیست
ببین دارند آنسوتر به گوش عشق میخوانند
شاعرانههای صبح
گفت و گوی آفتاب با پرندهها
عاشقانههای آخرین ماه با نسیم و برکهها
روی باز کوچه سوی خندهٔ پیادهها
که نیستند
ای دریغ
کوچهها چه خالیاند و آسمان چه بینصیب
آنگه درخت…
و باران
که خیس شد
دریا که غرق شد وسط موجهای خود
چشمی ستاره ریخت به یک آسمان نگاه
رودی که رفت هراسان به پشت کوه
بر شانههای سنگ که سر میگذاشت خواند
با گریه میسرود غم داغهای خویش
آرام میگریست که هی...
هیش…
هیش…
هیش…
دل مانده است در این حال ناگهان
جان در میانهٔ بغض و سرود اشک
گیرم که کوچه هم شده پاسوز پنجره
گیرم شمرده است قدمهای لال را
آخر چگونه شد که نشد باد همنفس؟
-- ممکن ندیدهایم همیشه محال را--
آنگه درخت…
که دریا..
ستارهها..
رودی که گریه کرد…
و باران…
دوبارهها…