محمدصادق رسولی

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیاه‌مشق» ثبت شده است

سیاه‌مشق ۴۰

عکست که حک شده در قلب خسته‌ام

یادت که خیس می‌گذرد گونه‌هام را

دل، سنگ نیست که از سوز دوری‌ات

دم برنیاورد

                           از بغض نشکند

باران که می‌گرفت اگر دل گرفته بود

یاد تو بود و عطر تو را باد برده بود

باران و باد خاطرهٔ دوری تواَند


نیویورک -- آوریل ۲۰۱۳


۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۹

در جاری زمانه اگر نام روشنت

در پشت ابرهای تجاهل ز یاد رفت


در خشک‌سال بی‌رمق غفلت زمان

گل‌های بی‌نشان جهانم به باد رفت


نام تو در عمیق زمان جلوه‌گر شده

کو چشم روشنی که تو را جستجو کند


یا در سرود اشک ز باران صبحگاه

یاد تو را به گوش زمان بازگو کند



گوش دلم که کر شده از های و هوی‌ها

چشم مرا بدوز به انوار ماهتاب


ای تو امید روز و شبم، آفتاب جان

بر تیرگی غربت دل لحظه‌ای بتاب



گم‌گشته‌ام میان هیاهوی روزها

در لحظه‌ها چه حیف که بیهوده زیستم


خود را ز من دریغ مکن آفتاب جان

بی‌روشنای هستی تو هیچ نیستم



هیچم، که هیچ و پوچ جهان را گرفته‌ام

پوچم که خالی است دل از ژرف چشم‌هات


کاری برای این من وامانده کن که دل

چشم‌انتظار جاذبهٔ حرف چشم‌هات



ای کاش در حضور تو آرامشی شود

دریای بی‌قرار دل سوگوار ما


سر دادهٔ حکومت چشمان مست تو

لا یُمکنُ ز مستی چشمت فرار ما



باران تویی، بهار تویی، آسمان تویی

مأوای کوچ هر چه پرستوی عاشقی


ما را بدان پرندهٔ بی‌بال این سفر

در آسمان ناب فراسوی عاشقی


نیویورک -- تابستان ۲۰۱۶


۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۸

شاید به درد و داغ خودش خو گرفته است

دریا دلش به تنگی یک جو گرفته است


از بس که زخم باز دلش را رفو نکرد

مرداب شد، هوای دلش بو گرفته است


عمری گذشت ماه من از روزه‌داری‌اش

حتی ز چشم برکهٔ شب، رو گرفته است


اما دریغ که دریا به خواب رفت

در این خسوف، بغض هیاهو گرفته است


و این زورق خیال در این راه بی‌مسیر

بر سنگ ساحلی یله پهلو گرفته است


گیسو بریز بر سر مرداب، ماه من

هر جا دلی گرفته و هر سو گرفته است


دریای چشم من بشود مست دیدنت

در آسمان که ماه من ابرو گرفته است


نیویورک -- تابستان ۲۰۱۶

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۱۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۷

تمام شهرها و رودها

تمام واژه‌ها، سرودها

تمام کوچه‌های خسته از عبورها

تو را همیشه  یاد می‌کنند


تمام برگ‌های زرد بی‌نصیب

که روی دست لخت کوچه باد کرده‌اند

به یاد تو بهار را

به آرزو نشسته‌اند


چرا چرا دلم گرفته است

اگر قرار بوده برگ بی‌قرار

بدون تو ز شاخهٔ خزان بیفتد و به خواب خیس خاک‌ها رود

اگر شکوه رو به نور شاخه‌ها

سقوط را... بهانهٔ خزان شود

بگو که باورم شود

که می‌رود خزان که باز هم شکوفه‌ای

نصیب دست سبز آسمان شود


دنور، کلرادو - ژوئن ۲۰۱۵

بازنویسی نیویورک - سپتامبر ۲۰۱۶

۱۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۵

در رهگذار غربت تنگ پیاده‌رو

دیوار رفته است و کوتاه آمده

بی آن که پنجره

لبخندی از تبار خیابان به ما دهد


اینجا درخت و دار… چه توفیر می‌کند

وقتی که هیچ چیز در این روزگار سرد

عمرش به قدر کوچه و دیوار خانه نیست


وقتی که جاده... به جز فرصتی عقیم

وقتی که شهر به جز ازدحام داغ

وقتی که کوچه به جز بغض پنجره

وقتی که هیچ چیز به جز استعاره نیست


هر جور هم که بخوانی‌ش… غربت است

بی‌رحم و ناگزیر

بی آن که خوب بدانی که سال‌هاست

دریا دلش برای تو بر سنگ می‌زند


جولای ۲۰۱۶ - نیویورک

۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۳۴


در راه خاطره‌ها و خیال‌ها، با نام اعظم باران قدم زدن
با بی‌نهایت مهتاب دست‌هات، در وصف آیهٔ انسان قلم زدن

پیداست نام تو ای وارث زمین، در گوشه گوشهٔ دستان آسمان
ما را بس است که در روزگار غم، از راز واژهٔ توحید دم زدن

گر چه جوادی و نامت پناه دل، ذکر همیشهٔ قلبم رضا رضاست
آخر چه فرق که چون نور واحدید، بیهوده است دم از بیش و کم زدن

باید که رفت به راهی که می‌شود، جا پای لحظهٔ دیدارتان گذاشت
شاید اشارهٔ چشمی و لطفتان، بر ما ز رنگ خدایی رقم زدن


نیویورک - ۱۵ جولای ۲۰۱۶
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

آن کس که بود

تنها قدم زده است خیالم کنار تو

باران شنیده حرف دل بی‌قرار را

گویی که باد بوی تو را می‌کشد به دوش

جنگل به انتظار نشسته بهار را


این جاده، این ستاره و آن خاطرات سرخ

آه این ترانه‌ای که هجی می‌شود به دل

نام تو را به چشم زمان گریه می‌کنند

شاید که بنگرند در این راه پرغبار

در یک اشاره، جلوه‌ٔ ابروی یار را


وقتی غروب کوچه که حرفی دوباره داشت

خون‌گریه کرد و چهرهٔ ماهش کبود شد

وقتی که در عزای زمان، کوه سخت‌جان

با آبشار خسته به فکر سقوط شد

وقتی که حرف کوچه به بن‌بست خود رسید

آن کس که بود، قصهٔ بودش نبود شد

این دل به یاد تو در کلبهٔ خیال

از چشم‌های ژرف تو لبریز می‌شود

دیگر چه غم اگر نفس سبز باغ‌ها

زندانی تباهی پاییز می‌شود


۱۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۴ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی