تنها قدم زده است خیالم کنار تو

باران شنیده حرف دل بی‌قرار را

گویی که باد بوی تو را می‌کشد به دوش

جنگل به انتظار نشسته بهار را


این جاده، این ستاره و آن خاطرات سرخ

آه این ترانه‌ای که هجی می‌شود به دل

نام تو را به چشم زمان گریه می‌کنند

شاید که بنگرند در این راه پرغبار

در یک اشاره، جلوه‌ٔ ابروی یار را


وقتی غروب کوچه که حرفی دوباره داشت

خون‌گریه کرد و چهرهٔ ماهش کبود شد

وقتی که در عزای زمان، کوه سخت‌جان

با آبشار خسته به فکر سقوط شد

وقتی که حرف کوچه به بن‌بست خود رسید

آن کس که بود، قصهٔ بودش نبود شد

این دل به یاد تو در کلبهٔ خیال

از چشم‌های ژرف تو لبریز می‌شود

دیگر چه غم اگر نفس سبز باغ‌ها

زندانی تباهی پاییز می‌شود