ای پدر مرا به کجا می‌بری؟
- به سمت باد
چرا اسب را تنها گذاشتی؟
- به خاطر این که با خانه انس پیدا کند
که خانه‌ها
بی‌حضور ساکنین ویران و مرده‌اند

 

محمود درویش از مهم‌ترین شاعران معاصر جهان عرب است که به خاطر فلسطینی بودنش هم‌زمانی که شاعر عاشقانه‌سراست، حماسه‌سرایی نیز کرده است و از این جهت جایگاه منحصر به فرد در شعر معاصر عرب دارد. این کتاب دو بخش اصلی دارد: نخست آشنایی با درویش، زندگی‌اش و شعرهایش بر اساس مستندات، و دومین بخش شعرهای برگزیده. 

 

این کتاب را از سه وجه می‌شود بررسی کرد: 

نخست بخش اول کتاب که محتوای خوب ولی بسیار بدریخت دارد. متأسفانه صفحه‌بندی کتاب فاجعه است. وسط متن نویسنده، شعر درویش می‌آید بدون آن که فاصله‌بندی یا حداقل تغییر قلم ایجاد شود. جاهایی متن از قلم درویش است ولی ما فقط از روی تغییر ضمیر این را می‌فهمیم. مترجم در انتهای کتاب مراجع را ذکر کرده است اما اصل امانت‌داری اقتضا می‌کند که این مراجع در خود متن به صورت مشخص نشان داده شود. دیگر مسأله حروف‌چینی کتاب است که خیلی ابتدایی و در حد گزارش پایان ترم درس ادبیات است، نه از یک ناشر مجوزدار. نکتهٔ جالب در مورد زندگی درویش، شخصیت «ریتا» در شعرهایش است که ظاهراً به دختری عرب در اسرائیل با نام «تمار بن عامی» اشاره دارد که مدتی در رابطه با درویش بوده است. درویش تا سال‌ها از این که بگوید معادل بیرونی ریتا کیست طفره می‌رفته است اما بالأخره کنجکاوی مخاطبان شعرهایش نتیجه داده است.

 

بخش دوم ترجمهٔ کتاب است که حس می‌کنم می‌توانست بهتر باشد. ای کاش اصل عربی شعر هم آورده می‌شد که احتمالاً بسیاری خوانندگان به خاطر مؤانست با متون دینی تا حدی بتوانند آن‌ را بفهمند.

 

اما خود شعر درویش که حتماً به خاطر ترجمه بسیاری از زیبایی‌هایش را از دست داده است. خود مترجم در مقدمه گفته است که درویش زیاد از کلام آهنگین و جناس استفاده می‌کرده که هر دو به راحتی در ترجمه گم می‌شوند. با این وجود باز شعرهای بسیار زیبا در این کتاب می‌شود یافت.

 

اما یکی از شعرهای این کتاب:

 

آن‌گاه که تنها و رها به خانه بازمی‌گردم
دستانم پر از لمس تنهایی‌ست
و قلبم گلدانی خالی
که گل‌هایم را صبحگاهان بین تهی‌دستان تقسیم کرده‌ام
با گرگ‌ها گلاویز شدم
و به خانه برگشتم
بدون نغمهٔ خنده‌های دلبرِ خانه
بدون آوای زیبای بوسه‌هایش
بدون آن که حال مرا بپرسد
و بدون سؤال‌هایش از اندوهم
تنها قهوه را دم می‌کنم
تنها قهوه را می‌نوشم
و از زندگی شکست می‌خورم
سرخوشی‌ام از من می‌گریزد
دوستان بیایید!
چراغدان، اشعار و تنهایی‌ام این‌جاست
و مقداری از سیگارها و روزنامه‌هایی که چنان شب تاریک‌اند
به خانه که بازمی‌گردم
وحشتش را حس می‌کنم
گل‌های زندگی
و راز سرچشمه از دست می‌روند
سرچشمهٔ نوری در اعماق اندوهم
درهایم را مخفی می‌کنم، چرا که تنهایم
بدون دستان مهربانت
بدون بهار چشمانت…
(صص ۷۳-۷۴)