این کتاب(چه) گردآوری دستنوشتهای از قاسم سلیمانی است که در آن زندگی خود از کودکی تا جوانی یعنی سال آخر پهلوی را شرح داده است. این کتاب را از دو منظر میشود دید: اولی خود نوشته؛ و دومی نحوهٔ نشر آن.
در مورد خود نوشته:
قاسم سلیمانی در این نوشته به شکل عجیبی صداقتی مثالزدنی دارد. آنقدری ساده مسائل را بیان کرده است که حتی از قاب رسانهٔ مثلاً تراز انقلاب اسلامی بیرون است. چند مثال از این حرفها:
در روستایشان غیر از پدرش، دو سه نفر بیشتر اهل نماز نبودند.
پدرش مرد سختگیری از نظر مذهبی بود و از مادرش شاکی بود چرا روزهخوار را در خانهشان مهمانی میدهند.
پدرش برخلاف عامهٔ جامعهٔ روستایی آنموقع خیلی به غسل پایبند بوده و سلیمانی دو بار یادش میآید که پدرش با مادرش در مورد غسل بحث کرده است.
طبق روایت نویسنده، بیشتر زنان آن زمانه در خیابانهای شهر کرمان بیحجاب بودند.
سلیمانی در نوجوانی که تازه کاراته یاد گرفته بوده، دیده در شهر کرمان دختر بیحجابی مورد تعرض پلیس قرار میگیرد. سلیمانی میرود و حسابی از خجالت پلیس درمیآید و هر چه فن بلد بوده روی پلیس پیاده میکند. جالب آنجاست که وقتی یکی از جملات اواخر زندگیاش پررنگ میشود در مورد آنکه دختر بدحجاب و بیحجاب هم دخترش و دختر جامعه هستند، خیلی اتفاقی نبوده است.
او تصریح دارد که نوع مخالفتش با شاه خیلی از سر آگاهی و مطالعه نبوده است. اولین بار اوایل دههٔ پنجاه اسم ساواک را شنیده. بعد از مدتی اسم شریعتی و بعدترش خمینی به گوشش میخورد. مدتی با رفیقی بوده که میخواسته او را عضو مجاهدین خلق کند اما همان موقع سلیمانی مریضی بدی میگیرد و آن عضویت فراموش میشود. و بعدتر وارد جمعهای مذهبی ضدشاه میشود و یکی از کارهایش آتش زدن شرابفروشی شهر بوده است.
در جایجای کتاب به نقش مثبت رادیو بیبیسی در مورد سرخط کردن مخالفین شاه تصریح میکند.
به نظرم همین نوشتهها با همین شاهد مثالها نشان میدهد که آدمها حتی وقتی قهرمانان بزرگی هستند یک روند زیستی داشتند و یکشبه به نقطهٔ اوج نرسیدند. همین طور این که روند انقلاب ایران با همهٔ نقاط قوت و ضعفش متأسفانه از دو سو با تصویری معوج نشان داده میشود. یک طرف میشود انقلاب دلها و انفجار نور بدون هیچ کاستی و طرف دیگرش این میشود که مردم عکس خمینی را در ماه دیدند و بعدش تمام!
دیگر نکتهٔ نوشته استعداد جالب نویسندگی قاسم سلیمانی است. اگر نظامی نمیشد، میتوانست نویسندهای مؤثر باشد. پارسال کتاب مرادی کرمانی (شما که غریبه نیستید) را مورد عنایت قرار داده بودم که این چه جور نوشتن است و چه جور جملهسازیای. حالا با یک نظامی طرفیم که موقع مجروحیت ذوق به خرج داده و جوانیاش که اصلاً خاص نبوده را نوشته و کار را خوب درآورده است (اصلاً خاص بودن ظاهری زندگی این شهید، تازه بعد از شروع جنگ با عراق دیده میشود).
در مورد نحوهٔ نشر:
نصف کتاب عکس دستنوشته است با دستخط قاسم سلیمانی. یا للعجب! یعنی در این دنیای اینترنت و گرانی کاغذ، چه ضرورتی دارد این کار؟ از ۱۳۶ صفحهٔ کتاب، تنها ۵۷ صفحه اصل متن تایپشده است که میشد یک کتابچهٔ جیبی باشد خرج یک سفر مترویی از صادقیه به تهرانپارس! رسماً اسراف کاغذ. مثلاً نشر آثار چمران معمولاً دو نمونهصفحه از دستخط واقعی را میگذارد و بس! ثانیاً نمیفهمم قصهٔ تأسیس یک انتشارات به اسم «مکتب حاج قاسم» چه صیغهای است؟ چندین نهاد فرهنگی حکومتی و دولتی هستند با انتشارات به علاوهٔ چندین انتشاراتی مستقل مذهبی. این کتاب که ظاهراً به خاطر نویسندهاش خوب فروش میرود و نیازی به دوختن کت برای دکمه نیست!
کتاب جالبی بود و چقدر حیف که زود تمام شد. کاش با همین دست فرمان تا انتهای جنگ را روایت میکرد.