این دومین مجموعهٔ شعر حسین جنتی است. جنتی در مجموع یک سر و گردن از هم‌نسلانش بالاتر است، اما واقعیت تلخ آن است که هم‌نسلان کوتاه‌قدی دارد. شعرهای جنتی اجتماعی و سیاسی است و قرینه‌های روزآمدش را می‌شود کاملاً رصد کرد:

 

به دست بسته، عبث در پی گشایش کاری
هزار قفل گران را که واکند به کلیدی؟! (ص ۳۷) 

 

تک‌بیت‌های زیبا هم زیاد پیدا می‌شود؛ مثلاً:

اگر به کشتن من آمدی چراغ نیاور
که سال‌هاست به جز سایه‌ام سپاه ندارم! (ص ۶۳)

 

صد برگهٔ سفید پسش داده‌ام، بس است
کِی خسته می‌شود فلک از امتحان من؟ (ص ۵۲)

 

 

این زخم سجده نیست به پیشانی‌ام رفیق
جای دری‌ست بسته به معنای واقعی! (ص ۷۴)

 

گفتی که: چیست این؟! زنجیر و پای تو؟!
گفتم: غریبه نیست، از بستگان ماست! (ص ۵۰)

 

مگیر آینه را پیش روی من که در این شهر!
ز نام کوچک خود شرم می‌کنم که سرم هست!! (ص ۳۴)

 

خدا کناد که ای دوست، بین ما چیزی،
به هم اگر بخورد، استکانِ ما باشد!! ( ص ۲۳)

 

مرا به حق‌حق‌ات ای شیخ هیچ امیدی نیست
برو که هق‌هق من خود دعای باران است! (ص ۵۶)

 

نگاه کن به همین پرچم موافقِ باد،
که استعاره‌ای از مردم زمان من است! (ص ۶۸)

 

اما مشکل بزرگی در این مجموعه وجود دارد: جاهایی ضعف زبانی است، جاهایی خیلی گل‌درشت است و بیشتر به عقده‌گشایی شخصی می‌ماند تا دغدغهٔ اجتماعی و پر می‌شود از خودحق‌پنداری، و در مجموع نسبت به مجموعهٔ قبلی شاعر، حرکت رو به جلویی در کار نیست.