سال ۸۶ محمدرضا طاهری را در جلسهٔ نقد شعر خصوصی با شاعران مذهبی دیدم و با هم در مترو هم‌سفر بودیم. مرا تشویق کرد به خانهٔ شاعران بروم و بیشتر تشویقم کرد شعر را جدی بگیرم. احتمالاً که نه، حتماً مرا به خاطر ندارد. او آن موقع دانشجوی کارشناسی بود و بعدتر شاعر جدی‌تری شد. سال ۸۷ در بیت رهبری شعر خواند ولی بعد از سال ۸۸ کلاً جزو گروه معترض قرار گرفت و شعرهایی حتی برخلاف نه دی سرود که آن موقع در صفحهٔ فیس‌بوکش می‌گذاشت. بعضی از آن شعرها در این کتاب است. این مجموعه که دومین مجموعهٔ شعر محمدرضا طاهری است، بیشترش غزل است با مضمون اجتماعی و وزن‌های مستزاد که به نحوی ادامهٔ راه سیمین بهبهانی و حسین منزوی است. یکی دو شعر اول این مجموعه خیلی خوب هستند اما از آن به بعد شعرها بی‌جان هستند. 

 

شعر جوشید و بر زبان آمد، از گلو استخوان درآوردند

شعر من بافه‌های ذهنم نیست، زخم‌هایم زبان درآوردند

 

آهِ مستانه‌ام که بالا رفت، باده از آسمان شب بارید

مردمِ بسته چتر وا کردند، عاشقان استکان درآوردند

 

می‌نویسم، اگرچه می‌دانم، شعرها نانوشته ناب‌ترند

حرف‌های دلم تباه شدند، تا سر از این دهان درآوردند

 

خواستم با سکوت و دم نزدن، حرمت دوستی نگه دارم

دشمنان زیرکانه از دهنم، "شِکوه از دوستان" درآوردند

 

دشمنی‌های دوستان این سو، دوستی‌های دشمنان آن سو

دوستان دشنه در دلم کردند، دشمنان داستان درآوردند

 

زیر آوار درد‌های خودم ، مدّتی مرده بودم اما باز

دست‌های تو از دل آوار ، جسدی نیمه‌جان درآوردند